دختر زیبایِ من. به لبههای هجدهسالگی نزدیک میشوم.
و فکر میکنم که شاید تنها خیرِ ماجراهایِ ریز و درشتِ زندگیِ من به تو برسد. در برابرِ همهی گیجیها، اینکه در این هجدهسال، اتفاقاتِ زندگی برایم تنفسی از میانِ رنجها بوده- رنجهای کوچک و بزرگ. رنجهای داروهای رنگرنگ و رنجهای عمیق انسان- تنها نفعش برای توست. در عوض، هزاران سال افسانه دارم که برایت تعریف کنم. هیچوقت تا به حال برایت آن آهنگِ هایده را گذاشتهام که میخواَند تنها افسانهای که بلد است، افسانهی عشق شیرین است؟ من از آنمدل مادرها نیستم. من قصههای زیادی برایت دارم. سرگذشتِ پنج یا شش هزارسالهی نارین قلعهی یزد را از برم. در من داستانِ باختها هست، بردها هست، زمین خوردنها هست، و پرواز در آسمانهایِ پرستاره. از همین الآن تصمیمم را گرفتهام. تو را با این داستانها و به آرامی « بزرگ» میکنم. چون تنها راهی که میتواند پای یک دختر جوان را از افسانهها به زمین بکشد، توالی همین هاست. من صبر ندارم دختر. من نمیتوانم منتظر بمانم که تو هم به لبههای هجدهسالگی برسی و از نوکِ تپه، به زندگیای نگاه کنی که گذراندهای.
در این سالهای نوجوانی، بیپروا و عجول و برّنده تجربه کردهام. حالا که پایم روی زمین آرام گرفته، حالا که آرامترم و مهربانترم، حالا که لبخندهایم دیگر از یک حدی فراتر نمیروند و حالا که غمهایم از حدی عمیقتر نمیشوند، حس میکنم به پایان نخواهم رسید. حس میکنم که راه خانه هر روز دورتر و دورتر میشود، و من هیچ انگیزهای به حرکت به سمتِ خانه ندارم. حس میکنم خانه نمیخواهم. اینروزها مادرت که هنوز تو را ندارد اما کمبودت را به شدت حس میکند، دلش نمیخواهد دست تو را بگیرد و با هم دورتا دورِ دنیا را برقصید. این روزها مادرت که هنوز هجدهساله نشده، حس زنی سیوپنج ساله را دارد و دلش میخواهد که با عینک و ماگِ زیبایِ چایش بنشیند روی صندلی، تو در را باز کنی، 15 سالت باشد، سلام کنی، و آوازهخوان فرار کنی توی اتاقت. و من با حسرتی که تنها از یک ساحرهی ابدیِ زشت برمیآید؛ از پشت نگاهت کنم و سر تکان بدهم که چه زیبا هستی. و با اینهمه زیبایی، حتماٌ عاشق.