[ جای خالی یک عکس]
سلام. این من هستم در اولین 《 جلسهی دبیران》 ی که در آن شرکت کردهام. ذوق کردهام، روسریم را تا جایی که میشده کشیدهام جلو، ضعف کردهام از گرسنگی و رویم نمیشود به کیکهای روی میز دست بزنم. ویدیو میفرستم که حس کنم دوستی آنجا دارم، که اعتمادبنفس پیدا کنم و همانطور که بقیه گزارش کارشان را ارائه میکنند و گله میکنند و تلاش میکنند از مدرسه امتیاز بگیرند، من هم بتوانم.
احساس میکنم همهچیز خیلی سریع پیش رفتهاست. من هنوز خودم را دانشآموز یکلنگهپای جلویِ آن دفتر میبینم، حالا مستخدم مدرسهای که تا یکسالِ پیش، روزهایِ کلاس اضافه و ساعت ۵ بعدازظهر مانند معتادهای دوعالم از او خواهش میکردم به من آبجوش بدهد تا قهوهی فوری بخورم و زنده بمانم، چای جلویم میگذارد. همهچیز خوب بنظر میرسد. آنچیزی که میخواهم ازش حرف بزنم، این است که من روزهای زیادی که زودتر از ساعتِ کلاسم میرسیدم، به جای دفتر معلمها، با کیف و وسایلم به کتابخانه رفتهام و وانمود کردهام که کاری دارم و البته که نداشتهام. صرفاً حس میکردهم جای من کنار بچههاست، نه بزرگتر ها.
و ماجرا البته بزرگتر است. توی مسیرِ آدمبزرگشدن افتادهام. و راستش اشتباه نوشتم، مسئله این است که هرگز در 《 مسیر》 آدمبزرگشدن نیفتادهام، بلکه از یکروزی به بعد- که خیلی به خاطر ندارم چه روزی بوده- کاملاً یک آدمبزرگ هستم. نه نت فالش.
هنوز کلاس رانندگی ثبتنام نکردهام. باور ندارم که حالا من هم آن 《 بزرگی》 حسابم که تا پیش از این، بقیه را میدیدم.
در این مثالها، خواستم از چیزهای دیگری غیر از معلمشدن هم حرفی بزنم، اما انگار بزرگترین تناقضم همان شده.
حس میکنم وارد چرخهای شدهام غیرقابلکنترل و حس میکنم لبهیپرتگاهِ 《 عضوی از سیستمشدن》 راه میروم. علیالخصوص دوهفتهی قبل که با لحنِ تند و چشمهای عصبانی به دخترکِ کلاسم گفتم که مقنعهاش را سر بکند، چون آقایی در کلاس بود. انگار که آمادهام که به قول سجاد، بروم توی چرخگوشت سیستم.
چیز دیگری که بیشتر من را میترساند این است که حس میکنم سن و افسار زندگی دارد از دستم در میرود. حس میکنم دیگر هیچ کنترلی روی زندگی خودم ندارم. دقیقاً و اتفاقاً در همان بازهای که بیشترین کنترل را نسبت به گذشته در دستم نگه داشتهام، حس میکنم زندگی دارد یکقدم جلوتر از من میدود. کسی از من نپرسید میخواهی بزرگ شوی یا نه. کسی نپرسید میخواهی به جایِ با 《 تیلور سویفت》 هدزدن توی مترو، با 《 فیروز 》 به میلههای BRT تکیه بدهی و مابینِ دوتا کلاست بخوابی، یا نه. کسی نپرسید دلت میخواهد چشم کسی برایِ سرنوشت آیندهاش به تو و دهان تو باشد و نظریهپردازیهات راجعبه سعدی یکهو مهم بشود یا نه. کسی نپرسید دلت میخواهد به جایِ دخترِ رها و چموشِ رقصنده و مودی، زنی باشی که تمامِ مدت ماه بخشی از حواسش درگیرِ برنامهریزیهای مالی و پساندازهای خردهریز است یا نه. کسی نپرسید دلت میخواهد از ماژورها و مینورها به گوشهها و دستگاهها پناه ببری یا نه. کسی نپرسید دوست داری در جلسهی دبیرها شرکت بکنی یا نه.
خب، شاید تک به تک پرسیدهباشندشان. اما همهی اینها با هم؟ معنایِ دیگری میدهند. کسی به من نگفت ترکیبِ همهی اینها در کنار همدیگر چه زندگیِ نو و غریب و ترسناکی رقم میزند.
علیالخصوص وقتی برای هفتهی بعد، بلیط هواپیما دارم به مقصدِ اولینِ سفرِ تکنفرهام و کسی نپرسیده کِی برخواهم گشت. همهچیز دارد ترسناک میشود.
پ.ن: این نوشته برای آنزمانیست که هنوز بلیط داشتم. پرواز کنسل شد. چندوقتِ دیگر که تب کرونا بخوابد میروم.
پ.ن دوم: به سرعت جلو میرویم. معلمم به مکتب عربی علاقهی بیشتری دارد. نتیجهاش این است که بهجای پیشدرآمد اصفهان و 《زمانه》 ، 《 بعدک علی بالی 》 مینوازم. از این زیباتر ممکن نیست. من موسیقی خودم را پیدا کردهام. کاش میشد چهارشنبهسوری ویولنم را بسوزانم.
پ.ن سوم: اول دبیرستان که بودم شغل رویاییم معلمی بود. میگفتم هیچکس به اندازهی یک معلم اثر ندارد. هرمعلم تریبونی برای آیندهی این کشور در اختیار دارد و همین هم مسئولیتِ بزرگیست، هم سعادت بزرگی. چه زود به رویایِ کوچکِ ۱۶ سالگیَم رسیدم. وقتی ایستادهبودم و دربارهی اینکه چرا نباید مهاجرت کرد حرف میزدم. و بچهها؟ شنوا بودند. کافی بود.