همیشه دوست داشتم یک بار در حالتِ غیرطبیعی بنویسم و الآن که گفتم غیرطبیعی لابد فکر همهتان رفت به سمتِ دراگ و الکل. منتهی به شهادتِ هرکس که بپرسید وحشتناکترین موجودِ high ای هستم که جهان به خودش دیده و تماممدت در حال پنیک و جیغ و گریه و لرز به سر میبرم. کلاٌ خیلی میترساندم. و انصاف بدهید هیچکس در این شرایط نمیآید بنشیند به پستنوشتن. بخاطر همین تصمیم گرفتم در یکی از همین لحظاتی بنویسم که حس میکنم خیلی از دنیا فاصله دارم و از ورایِ یک دیوارِ شیشهای به همهچیز نگاه میکنم. عموماً در لحظات قشنگ پیش میآید اما الآن پیش آمده و من خیلی خوشحالم که میتوانم بنویسم و تصمیم دارم که اصلاً علائم نگارشی هم نگذارم ببینم اصلاً ذهنم به جایی راه می برد یا نمیبرد. بهرحال، روی دراگ نیستم و امشب هم حس میکنم فاصله دارم مثل همان غروبی که خانه ی بهراد بودیم و حس کردم خیلی فاصله دارم . کم پیش می آید که فکر کنم زیبا هستم. یعنی ممکن است لحظه هایی فکر کنم که جذابم یا قشنگ، اما « زیبا» به همان معنی که رامین در نقاشی هاش میکشد یا سارای مدرسه بهش فکر میکند یا محمد راجع بهش حرف میزند، نه. ولی آن روز در اوجی بودم که کسی جز خودم متوجه آن نمیشد. و خب زیبایی ای که تماشاگر نداشته باشد کمی از ارزش می افتد. اما من تماشاگر خودم بودم. غروبِ بالای سر تهران، دختر جوان و ظرافتِ دود سیگار و پتویِ دور موهایِ آشفته ی بعد از همم.. بیخیال. همیشه مشکلم این است که تماشاگر خودم هستم. شاید هم مشکل این است که خیلی به زیبایی اهمیت میدهم. یعنی در تمام لحظات زندگی به دنبال زیبایی هستم و یادِ یکی از اعضای کمیته می افتم که موقع الیوت خواندن میگفت دید زیبایی شناسانه را بر هر چیز مقدم قرار بدهید. زیبایی اول. زیبایی اول. این حرفش در جوابِ مسئله های دینی و فلسفی و اجتماعی می آمد. اما دلم میخواهد یک روز دوباره آن پیاده روی سمتِ چپِ میدان فلسطین را بروم بالا و پیداش کنم و بگویم مطمئنم کسی را توی زندگیت ندیده ای که همه چیزش را به اندازه ی من برای زیبایی بدهد. بروم بگویم من یک قربانی زیبایی هستم. قربانیِ دیدِ زیبایی شناختی، اول. بگویم مشکلم این است که زیبایی را دنبال می کنم و نه خوشبختی را و این یعنی فقط لحظاتی قادر به حس خوشبختی هستم که زیبایی مسیرش را از این راه انتخاب کند. وگرنه ممکن است لا به لایِ ساعت ها به سقف خیره شدن هم زیبایی پیدا کنم و لا به لایِ « چین اسموکینگ » . برایم مهم نیست. اگر آواز کاظم الساهر باشد، هر چه که بخواند من همان احساس را دارم. و حتماً کسی را توی زندگیش ندیده که اینقدر شدید خودش را فدای زیبایی شناسی کرده باشد. حالا که مثلاً سوبر نیستم می شود ننویسم « ب» ، و بنویسم یک هرزه خانمی ( چون گور پدرش، دیگر نمی بینمش که) میگفت زندگیت مثل کتاب هاست. بعداً سارا بهم گفت رمان های زرد عاشقانه. بعداً یکبار که داشتم براش یک چیزی تعریف میکردم گفت دیدت سینمایی ست. این ها نمیدانند من خودم را فدایِ همه ی این زیبایی ها کرده ام. و دروغ چرا، اکثر وقت ها مایه ی حجالتم نمیشود. علی الخصوص که خب.. حواستان هست که من کاپِ « خود را به گا دادن و به جایی رسیدن» دارم و حواسم به تعادل هست. فقط چندجا از مصلوبیتِ ذهنیم خجالت کشیده ام که وقتی بوده که واقعاً، به صلیب کشیده شده ام و فدا. داشتم چه میگفتم؟ دیگر حرفی ندارم. من غلامِ زیبایی هستم. من غلامِ زیبایی هستم و اگر شما را هم به یادِ جمله ی پیش از خودکشیِ غزاله علیزاده انداخته ام که « من غلامِ خانه های روشنم» ، باید بگویم که تا وقتی غلامِ خانه های روشن می مانم که زیبا باشند. وقتی تاریکی خودش را اشک به اشک و پاکت به پاکت، در یک صحنه ی سینماییِ زیبا و « تارنتینو» یی بهم عرضه میکند؟ واضح است که او را در آغوش خواهم کشید.
در نهایت، این روزها بسیار خوشبختم. گورِ بابای حرف های بالا. دوباره عاشق شده ام.