دوست داشتنِ عمیقِ تو، همیشه به ایندرد ختم میشود. عزیزم، کم نیستند شبهایی که از دوستداشتنِ تو دلم غنج میزند و حرکاتم ارتعاش خنکی دارند. که میپرم روی تختم و با ذوق پتو را روی خودم بالا میکشم تا به تو فکر کنم.
اما زمان زیادی نمیگذرد که تخت از دوطرف به سمتم حمله میکند. استخوانهایم را به هم فشار میدهد. نفس کم میآورم و ارتعاش شیرینِ لبخندم، لرزش مضطرب دلم میشود. تکتک دیوارهای این اتاق برای من دردند عزیزجان. هرچقدر هم تو بیایی، بهشان دست بکشی، من را بخوابانی روی تخت و پتو را تا روی چانهام بالا بیاوری. و هرچقدر لیوانهای بزرگِ چایِ تازه به دستم بدهی.
ما معمولاً از ایناتفاق که من این کشور را رها نکردم و تو ریشهام شدی با خوشی یاد میکنیم. من میگویم 《 میخواستم فرار کنم. فقط.. برم》. تو سر تکان میدهی و شقیقهام را میبوسی.
اما خیلی وقتها فکر میکنم که باید میرفتم. باید دست تو را میگرفتم و میرفتیم. باید این غصهها را، این سنگینیها را، این بادهای سمی که راهِ تنفسِ عشقِ کوچک و ظریفت را میبندند، پشت سر میگذاشتیم. تمام خیابانهایی که من در آنها گریستهام، تمام لحظاتی که متعلق به غصههای منند. تمام کوچههایی که من را میترسانند. و زبانی که با کلماتش شکنجه شدهام.
خیلی وقتها فکر میکنم که باید میرفتیم. باید برویم. برویم. برویم. برویم.