بهرحال خواستگار شتریست که در خانهی همه میخوابد. دخترهای زیادی قبل از من با این موجودات سمجِ دوستنداشتنی طرف بودهاند و وقتی میگویم overthink کنندهترین موجود عالم هستم، یعنی که چندروزیست اعصابم خراب است. برای هرکس که توضیح میدهم میخندد و مسخره میکند و منتظر است من هم پشتِ سرش راه بیفتم و مسخره بکنم، اما موضوعی که دارد دیوانهام میکند، اصلاً به نظر من مسخره نیست.
هی میروم جلوی آینه و یادم میافتد که این همان دنیایِ کالایی و مسخرهای بود که مدتها مادرم دربارهاش حرف میزد. تمامِ « شب دیروقت نیا» ها و « دودستی و سفت به باکرگیِ من چسبیدن» هاش و « از جامعه که نمیتوانی فرار کنی» هایی که میگفت، اشارهاش به همین زنها بود.
وقتی منظور آدمها از « هنوز جوان است، کاری به گذشتهاش نداریم» این است که « عیب ندارد اگر فلانروز او را تنها توی خیابان دیدم» و فکر میکنند لازم است یادآوری کنند که اگر بخواهم، « اجازه» میدهند به ساز زدنم ادامه بدهم؛
من وحشت میکنم. من وحشت میکنم وقتی آدمها فکر میکنند ما میتوانیم دربارهی مهاجرتکردن من با هم « حرف» بزنیم. من وحشت میکنم وقتی جلوی آینه میایستم و از خودم میپرسم که اصلاٌ تمامِ چیزهایی که من هستم برای این جامعه مهم است؟ برای کسی مهم هست؟
حداقل آن هممدرسهایَم که فکر میکرد من برای برادرش مناسب هستم، من را میشناخت.
پیشفرضهایشان را مرور میکنم. مهربانی؟ باکرگی؟ آشپزی؟ قناعت؟
هر کدام که ندارم، باعث میشود خشمگین بشوم. حس میکنم که از کالاشدن آنقدری ناراحت نیستم که از تبدیل شدن به کالایی که اشتباهاٌ به فروش میرسد ناراحتم. و از همین هم خشمگین میشوم. تمام مسئله این است که جامعهی نکبتِ طبقهی متوسط( ِ فرهنگی) توی صورتم خورده. ساعتها حس کردم من را یکگوشه گیرانداخته و اگر به چشمهاش نگاه کنم سنگ میشوم و میمیرم. بالاخره نقشِ سنتیِ « دختر» روی بدنِ نحیفم افتاده و دارد بهم تجاوز میکند. تمامِ جاهایی که دختر سنتی نبودهام وحشتزدهام میکنند. هول میکنم و دلم میخواهد هرچه سریعتر پنهانشان کنم. و اصلاً نمیدانم کجا و از چه کسی. احساس میکنم اگر به چشمهای درشت آنزن نگاه کنم سنگ خواهم شد. هیچچیز را نمیشود از هیچکس پنهان کرد. من گیر این جامعهی حالبههمزن و کثافت افتادهام و دیر یا زود از آن چارهای ندارم.
اصلاً نمیدانم حرفهایم برایتان هیچ منطقی دارد؟ ملموس است؟ یا اینقدر overthink کردهام که دارم چرت و پرت میگویم؟ چون همه میدانند که توی خانه به اینها خندیدیم. اما خندیدن بهشان هم من را میترساند. عکسِ پسره هم من را میترساند. با هر دوستی که میخندیم، سرما تیغهی پشتم را میلرزاند. حس بیچارگی و ناتوانیِ احمقانهام نه هیچ توجیهی دارد و نه حتی برای یکنفر ملموس است. اما این باعث نمیشود تپش قلبم آرام بگیرد و از خودم نپرسم که از اینجامعهی احمقانهی مسخره که هنوز برایشان منطقیست بخواهند « اجازه» بدهند من درس بخوانم و ساز بزنم؛
میشود پنهان شد و جدا زندگی کرد، یا نه.