فکت بدیهی: اعتماد جیز ترسناکی ست. ترسناک ترین چیز درباره ی اعتماد این است که هربار، بدتر و بدتر می شکند و از ترسِ شکستن، هربار، محکم تر و محکم تر به پیراهنش چنگ می زنیم. اصلاً یادم نیست که بار اول چطور اعتماد کردم، اما احتمالاً با ساندویچ و لبخند بوده. بعد، دیگر ساندویچ و لبخند معنای اعتماد نمی دادند و دفعه ی بعد، وقتی بوده که کسی ادعا کرده دوستم دارد. بعدتر دیگر دوست داشتن دلیل اعتماد نبوده و به « عشق» اعتماد می کردم. از وقتی عشق هم قابل اعتمادبودنش را از دست داد، مسئله شد میزان زجر کشیدن. « اگر کسی سه واحد رنج کشید قابل اعتماد است» تبدیل شد به « اگر کسی هزارواحد زجر کشید قابل اعتماد است» . راستش را بخواهید کمی می ترسم، چون در ابتدای جوانی، در هجده سالگی، چوب‌خطِ اعتمادم تقریباً پر شده است. دیگر نه ساندویچ و نه دوست داشتن و نه عشق اعتمادم را جلب نمی کنند. « هزار واحد رنج کشیدن» مرحله ی اعتمادی ست که در آن قرار دارم و وقتی به این فکر میکنم که این اعتماد ممکن است بشکند، قلبم تندتر می تپد. خیلی تندتر. 

اولین بارها که با محمد حرف می زدیم، اصرار می کرد که باید بالآخره تصمیم بگیرم اعتماد کنم. تمام دیالوگ ها را به خاطر دارم که اصرار میکردم مسئله اعتماد نیست. من به همین غریبه ی توی پارک هم اعتماد دارم. به همه اعتماد دارم. فقط.. نمی خواهم.  

یادم می آید در « دوره» تصمیم گرفتم ساده ترین و تیپیکال ترین جواب ها را به آدم ها بدهم که دست از سرم بردارند. به دوستِ « پ» گفتم که « دیگر دلم نمیخواهد در موضع ضعف قرار بگیرم» و وقتی گفت « دیگر؟ » و لبخند زد که انگار چیزی فهمیده، ته دلم به خودم تبریک گفتم که «اولین پروژه ی دروغ گفتن با موفقیت انجام شد» و نمی دانستم که به خودم دروغ می گویم.

 

وقتی به محمد دروغ می گفتم و به خودم دروغ میگفتم، نمی دانستم که این دو در پی همدیگر می آیند. که من از اعتماد می ترسم و از موضع ضعف هم. حالا اما، بعد از ماه ها فکر کردن و تحلیل کردن، ردِ رفتارهای وحشت‌زده ی خودم را میگیرم و به این دو می رسم.

این‌ها را چرا نوشتم؟ نمی دانم. امشب که خودِ جدیدی دیدم- خود جدیدی که مثل بچه‌های سه ساله توی جمع ها از کنار محمد تکان نمیخورد و بدون او به خواب نمیرود و بالآخره در تنهایی خودش هم از اینکه او دلچرکین است، بغض می کند- خیلی ترسیدم. خیلی ترسیدم. خواستم وانمود کنم به خواب رفته ام. خواستم وانمود کنم هنوز حالِ « الف» که میگفت ساعت ها برای ناراحت کردنِ کسی که دوستش داشته، گریه کرده و به خودش فکر کرده؛ هنوز برایم دست نیافتنی ست. خواستم وانمود کنم میتوانم یک گوشه ای، سیگارم را بگیرم دستم و با آدمِ دیگری درباره ی زبان اوستایی حرف بزنم، در حالی که او خوشحال ترین نیست. 

خب، خواستم که انجامشان بدهم. اما میدانم که کار درست این نیست. من بالآخره، دارم اعتماد میکنم. شاید برای اولین بار در زندگیَم، دارم اعتماد میکنم. و حرف بزرگی ست، شاید قبلاً هم اعتماد کرده باشم و آنقدر بد شکسته باشد که حسش را و داشتنش را به خاطر نیاورم. اما هرچه که باشد، این راهِ ترسناک را خراب نخواهم کرد. مثل همیشه، او آنجا ایستاده که من را بغل بکند. نوازشم بکند و بگوید که درست می شود. ته این جاده، او ایستاده. پس اگر لازم باشد تا ابد مینویسم و نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم، اما به دروغ نخواهم گفت که راحت خوابیدم. یا اصلاً بغض خفه ام نمیکند.