معلم مدرسه یک روز درباره ی نوستالژی حرف میزد. میگفت کودکی همیشه جذاب بوده، چون که جهانِ مقابل سفیدِ سفید است. چون که انگار به قدرِ یک دنیا قدرت تصمیم گیری و عمل داریم و هیچ چیزی آن قدرها ترسناک نیست. بزرگ تر و بزرگ تر که میشویم، انتخاب ها هی محدودتر میشوند و ما هی بیشتر در زنجیرِ تصمیم هایمان گیر میکنیم. تا جایی که دیگر نمیشود حرکت کرد. یک روز صبح زود از خواب بلند میشوی و میبینی همسرت اینجاست، شغلت منتظر توست، کشور و شهر و خانه ی محل زندگیَت همین جاست، بچه هایت در تختشان خوابیده اند و مشخص است که به کدام مدرسه و کدام رشته خواهند رفت، و حتی مشخص است که چه مدل لباسی را بر تن خواهی کرد ؛
و این جاست که همه چیز تیره و ترسناک میشود.
هر یک قدمی که توی زندگی برمیدارم، باعث ترس و تپش قلبم میشود. با رابطه ام هزار و یک احتمالِ زندگی را بسته ام. یعنی مثلاً چندوقت پیش یک دوستی از لبنان بهم پیام داد و پیشنهاد داد که برویم توی رابطه و گفت هر ماه به اینجا سر خواهد زد، چون نیازی به ویزا ندارد و بیشتر از این هم که اگر خواستیم، من بروم بیروت. اگر یک لحظه تمام چیزهایی که مورد علاقه ی من هستند را کنار هم بگذارید، حتماً میفهمید که چقدر پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. و منظورم از هیجان، وسوسه برانگیز نیست. صرفاً پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. منظورم از چیزهایی که دوست دارم آن پسر جوان نیست، زندگیِ عجیبی ست که او می توانست در دنیایِ موازی، با خودش بیاورد.
این همان تصمیم بزرگی ست که آدم باید توی زندگیَش بگیرد. این که آزادی تا کجا برایش مهم است و تا کجا آرامش را فدای آزادی می کند. که من، طوری بزرگ شده ام که نکنم. تمام سال های اولیه ی نوجوانی ام آرامش را بغل کردم و آزادی را رها، و هیچوقت هم آزادیِ افراطی، راه حل مشکلات روحی افراطی ام نبوده. همیشه به درس خواندن و آرامش و امنیت چسبیده ام تا بی بند و باری( به معنایِ آزادی اش) .
از بحث دور نشوم. این تصمیمی ست که آدم ها در زندگی شان میگیرند و بنظر می آید من « آرامش» تر باشم تا « آزادی» . حداقل هنوز.
می گفتم. به محمد نگاه کردم و دیدم که چقدر عاشقش هستم و فهمیدم که زندگیِ های زیادی را پای نگاهِ مهربان او قربانی کرده ام. نه که ناراحت باشم. نیستم. نه که بگویم نمی ارزد. بحث این نبود که چرا قربانی کرده ام. مسئله ی ترسناک این بود که واقعا زندگی های زیادی قربانی شده اند. از این نقطه ای که ایستاده ام خیلی به نظرم نمیرسد که روزی بتوانم در « سان پدرو» با ملودیِ گیتارِ معشوق لاتینم، پایم را روی زمین بکوبم و بچرخم و هرهزارچیزی که به خودم آویزان کرده ام، همزمان صدا بدهند. به نظرم نمیرسد که بتوانم هزار و یک زندگی ممکن را انجام بدهم. و آن هزار و یک زندگی را در همین یکباری که زندگی میکنم، قربانی کرده ام.
حالا اصلاً حرفم این چیزها نبود. همه اش قرار بود یک مثال باشد برای وقتی که مینویسم چندهفته با قربانی کردنِ جدید و بزرگترم فاصله دارم. بالآخره باید تصمیم بگیرم کدام زندگی ها را قربانیِ کدام یکی میکنم. تلاش برای سقوط سرمایه داری را سر خواهم برید؟ اقتصاد شریف را سر خواهم برید؟ سرِ وکیلِ هارِ شجاع را می برم؟ زنِ شیفته ی تاریخ درونم را خواهم کشت؟ همراه با این ها، خیلی چیزها میمیرند. رومیزیِ خیالی ام با چهارخانه های قرمز کمرنگ و قندان گلدوزی شده ام را هم باید این بینابین بکشم.
نگاه به زندگیم میکنم و حسابی میترسم که تقریبا همه ی چیزهایی که بزرگ بوده اند را انتخاب کرده ام. شاید تغییر بکنند. شاید رشته ام را عوض بکنم. شاید بیست سال دیگر با اینکه از زبان فرانسوی منزجر و متنفرم، بچه هایی را در رن پرورش بدهم که دارم تلاش میکنم تا زبانِ پدرشان را یاد نگیرند و فارسی و اسپانیایی حرف بزنند. شاید یک روزی شلوار mom syle پوشیدم. شاید یک روزی من هم لباس هایم را کندم و پریدم توی استخر تا تولد الف را با هم جشن بگیریم. شاید در سی سالگی رفتم حوزه و مبلغ مذهبی شدم. و شاید همه چیز. حتی شاید یک روزی ایتالیایی هم دوست داشته باشم.
اما از اینجا که هستم، بنظر میرسد اینها همانقدر محالند که تمامِ تصمیماتِ already قربانی شده ام. شروع کردن مقطع لیسانسم در کشورِ دیگری قربانی شد. مدال المپیاد کامپیوترم قربانی شد. در مدرسه های غیرانتفاعی هزارزبانه درس خواندن قربانی شد. آخر همه ی هفته ها پارتی کردن و در پانزده سالگی با دوهزار نفر خوابیدن، قربانی شد. در میزهای کوچک مدرسه های دولتی ولو شدن قربانی شد. هنرستان قربانی شد. ویولن یک شدن قربانی شد. میبینید که اینها چقدر دور و گذشته اند؟ بقیه را هم همینطوری میبینم.
اصلاً نمیدانم منظورم را رسانده ام یا نه. فقط میدانم که نمیخواهم بهش فکر بکنم. نمیخواهم هیچوقت هیچ رشته ای انتخاب بکنم. نمیخواهم ازدواج بکنم. نمیخواهم استایل لباس پوشیدن خاصی داشته باشم. دلم میخواهد از همه ی تصمیم های دنیا فرار بکنم، چون پشتِ اقتصاد، روانشناسی را میبینم که دارم با دست خفه اش میکنم. پشت چشم های محمد، فستیوال بیت الدین را میبینم که دور میشود. پشت هر لحظه از زندگیَم، هزار و هزار لحظه از هزار و هزار زندگیِ ممکن میبینم که در حال پاره پاره شدن است.
اما بهرحال، چه فرقی میکند؟ هرچقدر هم که سخت باشد، زندگی انتخاب است و انتخاب، حسرتِ بلافاصله. هیچ فرقی نمیکند. دفترچه ی انتخاب رشته خواهد آمد. بعد ما را صدا میکنند سازمان. کد وارد نمیکنم، تلخ ترین و سنگین ترین کار ممکن را باید انجام بدهم. با یک خودکار آبی، باید بنویسم که چه کسی هستم و چه رشته ای را میخواهم. کد نه. خودِ اسم. بعد ورقه را تحویل بدهم و بیایم و زیرِ پاهایم، « خود» های دیگرم را له بکنم. احتمالاً آن روز جوهر خودکار قرمز خواهد شد. آه. من زندگی های دیگرم را هم میخواهم. میخواهم. میخواهم. یک زندگی بسّم نیست. همه ی زندگی های ممکنم را هم میخواهم.
من یه جایی سرِ اون رویایی رو بریدم که نباید. چاقومو اشتباهی فرو کردم تو گلوی اون «من»ـی که خوشبختترینِ منها بود. بعدش فکر کردم که دیگه تموم شده. که دیگه هیچوقت شانس اینو ندارم که بهش برگردم. ولی پیدام کرد. یا حداقل داره پیدام میکنه. اون رویایی که با یه انتخاب اشتباه ازش دور شده بودم، خودش رو دوباره بهم نزدیک کرده. از جایی که انتظارش رو نداشتم. حسم اینه که اون چیزی که واقعاٌ مالِ تو باشه. اون رشتهای، اون رویایی، اون آدمی، اون راهی که واقعا برای تو باشه، بالاخره پیدات میکنه. که همهمون هرچقدرم که دور بزنیم و بچرخیم، هرچقدر دور بشیم و تصمیمای اشتباهی بگیریم، آخرش توی همون مسیر اصلیای قرار میگیریم که باید. شاید خیلی شعارگونه به نظر بیاد. :)) ولی تو باور نداری به اینکه «الخیر فی ما وقع»؟ اگه آره که پس خیلی سخت نگیر. در نهایت همه چیز سر جای درست خودش قرار میگیره.
امید به زندگی میباره از کامنتم چقدر. ایح. :دی