داشتم پست های آرشیوی اینستاگرام را نگاه میکردم. یک عکسی داشتم از معشوق سابقم، با نویسه ای از آهنگِ « فوتوگراف» . به عکس نگاه کردم و احساس کردم قرن ها زندگی کرده ام. یک وقت هایی باورم نمیشود اینقدر توی زندگی جلو آمده باشم. به عکس نگاه کردم و نویسه این بود
« We keep this love in a photograph
We made these memories for ourselves
Where our eyes are never closing
Hearts are never broken
And time's forever frozen still»
با خودم فکر کردم که بخواهم یا نه، دخترکی در آن عکس مانده. پسرجوانی از دریاچه سنگ بر می دارد. زمان، اینجا در جریان است. اما آن جا هم. آن جا هنوز دخترکِ زودباورِ کوچکی هست که این عکس را در گردنبندش نگه میدارد. آن جا، جای آرامی ست. هیچ اتفاقی نیفتاده. « where hreats are never broken » . نقطه ی صفر زمان آن جاست. هیچ گذشته ای وجود ندارد. آینده سفید است و غیرقابل دیدن. روش زندگی یکجور است. هنوز دبیرستانی هستیم. هیچ غمِ جدی ای نیست. زمان، یخ زده و ثابت ایستاده است. زمان، محکم است. زمان لبخند موقر میزند و صاف تر می ایستد. هنوز کسی هیچ کجا از درد به زمین نیفتاده. و این هولناک است. ماهیت سرد زمان هولناک است. آن لحظه را بخاطر می آورم. آب و هوای کنار دریاچه را بخاطر می آورم. سرگیجه ی قلخوردن از تپههای شن را به خاطر می آورم. این یعنی مهر خودم را روی آن لحظه ی زمان کوبیده ام. ماهیت سرد زمان هولناک است. من همه چیز را بخاطر می آورم و زمان همه چیز را از پشتِ قاب شیشه ای به من نشان میدهد. تنها کاری که می توانم بکنم این است که مداوم زندگیَم را توی یک قاب ببرم. من باید خودم را توی زمان نگه دارم. من باید نت فالش را در ذره ذره ی این زندگی نگه دارم. هرعکس باید همینقدر هولناک و سرد و زیبا باشد. هر لحظه باید همینقدر لایقِ گردنبندها باشد. هرچه بزرگتر می شویم، این صحنه ها کمتر می شوند. لحظات اصیل کمتری وجود دارند که تو را به هویتِ یخزده ی زمان پیوند بدهند. من در زندگیم، در جستجوی این صحنه ها هستم. در جستجوی صحنه هایی هستم که دیدنشان قلبم را از دهشت به تپش بیندازد. در جستجوی لحظه هایی هستم که من را از فراموش شدن حفظ بکنند. که لحظه ها را از فراموش شدن حفظ بکنند. دنبال صحنه هایی هستم که چهارسال دیگر، به ذهن خاکستری من رنگ بدهند. و من نمیتوانم رنگ ها را تصور بکنم. تصوری ندارم. این سخت است و عجیب است، تازه فهمیدم. تا چندوقت پیش فکر میکردم که هیچ کس نمیتواند واقعاً رنگ ها را تصور بکند.
بهرحال، در جستجوی لحظاتی در قابِ زمان هستم که رنگ را به پشت پلک هایِ ناتوان من بازگردانند. یک نفر توی گوشم بگوید « ?you at the top of the mountain » و زندگی با تمامِ هویتِ هولانگیزش از جلوی چشمهام رژه برود. مثل الآن، که « وقتی هیچ قلبی هنوز شکسته نیست» به خاطرم می آید، لحظاتی را می خواهم که در آن ها، « چشم های ما همیشه باز باشند» . و هیچ مرگی نتواند ما را از پستانِ مادرِ زندگی جدا بکند. اصلاً حرف هام مفهوم هست؟
چقدر قشنگ نوشتی و چقدر دوست داشتم متنی که نوشتیُ :)
و صد البته چقدر غمگین و دردناک