.
این دومینشبیست که سوبر نخوابیدم. بستگی به خودتان دارد که چطور بخوانیدش. من دارم این جمله را از وحشت جیغ میکشم. هر دو شب خواب کودکیم را دیدم. کودکی که میگویم مثلاً منظورم چهارده سالگیِ معصومم است. هردوشب کودکی دنبالم میکند. پریشب پسری با موهای روشن فر بهم نزدیک شده بود که « تک پری» ، خندیدهبودم و رو به دیوار رقصیده بودم. دیشب گریه کرده بودم، چون به خاطرم آمده بود انسان چقدر تنهاست. چقدر بدبخت است، چقدر کوچک و و حشت زده است. دست هایم را حلقه کرده بودم دور گردن محمد و نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم بگویم چقدر تنهایم، چقدر بدبختم، چقدر کوچک و وحشت زده ام و چقدر دود سیگار حالم را به هم می زند. هفته ی گذشته با دوست های خودم connect بازی کرده بودم. خوشم می آید سیگار را با کبریت بگیرانم. دودِ کامِ اول که برای روشن شدن میگیریم را فوت کرده بودم بیرون، کبریتم را خاموش کرده بود و گفته بودم « Sunday» .
مادرجان، من از این زندگی میترسم. من از این آدم ها می ترسم. گفته بودم متنفر هستم؟ راست می گویم مادرجان. مادرجان من تلاشم را کردم، من پریشب توی آن انباریِ قدیمی که می گویند قمارخانه بوده و پر از سوسک و عروسکِ بچه و تلفن و لباس عروس است ایستادم، موتزارت را روشن کردم، و تلاشم را کردم. مامان، ایستادم تا « شین» روی صورتم نور بیندازد و بگوید که « شنیدهبودم باهوشی، خوشگل هستی که. » و سرم را پرت کردم عقب و خندیدم. اصلاً مگر خود تو نمیگفتی زندگی بکن؟ مادرجان من از این زندگی متنفرم. من همه ی آهنگهایی که قرار بوده من را با این ها یکی بکند توی حیاط فریاد کرده ام. من در اتاق میم نشسته ام و او در منظره ی نورِ چراغ خواب و برج میلاد درامز زده. کافی نیست برای شیفته شدن؟ تمام پریشب می ترسیدم. این مدرسه را می شناسم. می ترسیدم اگر آدمِ گذشته ببینم. می ترسیدم آدم گذشته ببینم و من از آن جمع قابل تشخیص نباشم. میترسیدم اگر بنظر کسی نیاید که از آن زندگی متنفر هستم.
این یک پیچ واقعی توی زندگی من است. قبلش را از اینجا نمیبینم، اینجا را هم هرگز نمیدیدم. هزار پیچ داشته ام که عاشقشان هستم، اما از این یکی واقعاً بیزارم. فکر میکنم بیزارم البته، شاید « واقعاً» نباشد. این همان اتفاقی ست که باعث می شود هر شبش خواب کودکی ام را ببینم. همان اتفاقی ست که دست های من را تا کنارِ بلوار پاکنژاد، آن جایی که آبشناسان زیر پاهایت است، می کشد. کودکی ما تاثیر خیلی زیادی روی زندگی بزرگسالی دارد و ما تلاش می کنیم که پَسَش بزنیم. قبول می کنم. سعی میکنیم تاثیرهایش را بریزیم دور، اما من برای بچگیم می میرم. سال هایی که هنوز زندگی و برف و آفتاب نو بود را به خاطر دارم و برای همان سال ها می میرم. دیشب فکرهایم را کردم. افتاده بودم روی تخت، موهایم پیچیده شده بود به دور صورت و گردنم و زمان نمی گذشت. همان لحظه فکرهایم را کردم. چیزهای زیادی از آن روزها گرفته ام. اگر اینقدر تا اینجا تعقیبم می کنند، حتماً بی دلیل نیست. حتماً با من کاری دارند. چه فرقی می کند که چه باشد؟ عید قربان هم هست اتفاقاً امروز. این زندگی را به پای تمام خواب های آشفته و غم انگیزِ شب هایِ « های» بودن، قربانی می کنم. این آدم ها را، این آوازهای تا به آسمان را، این جوانیِ نخواستنی را که احتمالاً شکل یک قطعه ی راکِ شاهکار است. این «
Bohemian Rhapsody» را به پای « عقرب زلف کجت» قربانی خواهم کرد. به پای aaron قربانی خواهم کرد. دیگر از این زندگی این ها را نمیخواهم. مطمئنم. هرچیزی که بخواهم، این پست های سرصبح و التماسِ توی پاهام برای غذا و غذا را نمی خواهم. مطمئنم. به دنبال زندگی دیگری خواهم رفت. زندگی نویی که از بدیهیاتش متنفر نباشم.