بعد از پست قبلی در کمال تعجب متوجه شدم هنوز هم سوبر نیستم. تا چندساعت به حالتی نزدیک به مرگ افتاده بودم. ترسیدم کرونا گرفته باشم. بلند شدم و خودم را تا درمانگاهی کشاندم که بهم گفت نمی پذیرندم. چندساعت توی خیابان نشستم و از ترس گریه کردم، چون حس میکردم جایی برای رفتن ندارم و هرچقدر که چندروز گذشته را با هم زندگی کرده باشیم، اما دلم نمیخواهد بروم درِ خانه ی ارغوان را بزنم که « سلام. راستی من کرونا داشتم. چون جایی را ندارم بروم، باید بگویی که خانواده ات دیرتر برگردند. ما اینجا قرنطینه خواهیم شد. » . خیلی ترسیده بودم. خیلی از « بی- چارگی» ترسیده بودم. نشستم روبروی درمانگاه و تا شارژ گوشیم تمام بشود گریه کردم و سرچ کردم که دورترین نقطهی کرهی زمین به اینجا کجاست. آخرش محمد آمد و من را برد شیفت شب همانجا. اگر من را نشناسید نمیدانید این یعنی چه، اما خب اینقدر به مرگ بودم که دست هایم را دراز کردم تا برایم سرم بزنند. بدون جیغ و داد. خلاصه کنم، دکتر گفت تاثیر استفادهی همزمان و مداوم از THC و قرصهای روانپزشکم است. (چقدر در جمله ی آخر شبیه به دیوانه ها و افسرده ها و معتادها به نظر می آیم :)) ) اما خب کامل خوب نشدم. هنوز فشارم پایین است و شب ها می پرم و عق میزنم و یوگا که می کنم زمین می خورم. اما بهرحال، بهترم.
در عوض، همه جا گفته ام و این جا هم خواهم گفت. حداقل تا تولدم به هیچ چیزی فندک نخواهم زد. به هیچ کدامشان.
حالا اصلاً نیامده بودم این ها را بنویسم. آمده بودم بنویسم آن چندروز که خانه ی ارغوان مانده بودم، هیچ دفعه ای نشد که از « باغ فردوس » رد بشوم و آدم آشنا نبینم. هیچ دفعه ای. اصلاً هیچ دفعه ای نمی شود که از مسخره ترین مکان روی زمین رد بشوم و آدم آشنا نبینم. و روز آخر که منتظر اسنپ ایستاده بودم و تنها بودم و مریض بودم و تولد برادرم بود و نگران بودم و سرم پایین بود، دوباره کسی از پشت اسمم را صدا زد. برگشتم و تنها چیزی که برایم آشنا بود ریش هایش بود. حتی یادم نمی آمد چه کسی بود. یک شوخیِ مسخره با مدلِ High شدنم کرد. من چشم هایم را تنگ کردم و از پشت ماسک صدای غشغش خندیدن در آوردم. پشتم را بهش کردم و یادم آمد بعد از یکی از اولین جلسههای تمرینی ارکستر، در تجریش کاری داشتم. دیدم بچهها هم همراه با من سوار شدند و باغ فردوس پیاده شدند. برگشتم خانه، به همهی دوستانم گفتم که « بچههای اینجا باغ فردوسی هستند » و موقع گفتنش دماغم را جمع کردم. بعد همه خندیدیم که « وای. باغ فردوسی ها. » و باز هم خندیدیم.
سوار ماشین که میشدم، فقط صدای گوگوش توی سرم پخش میشد.
« من همونم که یه روز
میخواستم دریا بشم
میخواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم »
و زندگیم مثل یک « اسیر نیمهجون» در حال گذشتن بود. این، کاری بود که باید می کردم. اینجا، جایی بود که باید می آمدم. باید این موجوداتِ مست را لمس می کردم و می دیدم که پوستشان زیرِ سرانگشت ها چه حسی دارد. باید با آدم ها کثیف و در خانه های کثیف زندگی می کردم و بوی پول های کثیفشان را به مشام می کشیدم و تلاش می کردم تا یادم بماند. یکبار باید اینجا می بودم که بتوانم انزجارم را علنی اعلام بکنم. دیگر ترسی ندارم. خیلی بیش از توانم بوی کثیفشان را استشمام کرده ام. الآن دیگر مطمئن هستم که بچه تر که بودم، آنقدرها هم که به نظر می آمد کودکی نمی کردم. واقعاً خط قرمز و جدی ای این وسط وجود دارد. « ما» و « آنها» . « آنها» در پارتی هایشان و علف هایشان و حماقت هایشان و شهوتورزی هایشان و « ما» . « ما» در انزجار از مختصات آن زندگی. اینقدر حالم بهم خورده که برایم فرقی نمیکند چندنفر از عزیزترینهایم- اگر عزیزترینی داشتهباشم- در دستهی « آنها» قرار می گیرند. همهشان را از شوتینگ پایین میریزم. من برمیگردم به خانهی قشنگ خودم. به جایی که بربط می نوازیم و « از ترمه و تغزل» می خوانیم و کتاب می خوانیم؛ با چیزی فراتر از رانههای جنسیمان. من بر میگردم. و به پشت سرم هم نگاه نخواهمکرد. هرکس که خواست، میتواند با من برگردد.