آمده بودی
آمده بودی و هنوز از دست هات خون های گذشته می چکید
و بی حجم سفید دور انگشت هایت من را به یاد اسماعیل انداخته بود
دیروز گریسته بودم که اسماعیل... اسماعیل.. و هق زده بودم
چون اسماعیل.
چون اسماعیل.
جون چشم های تا ابد معصوم تو اسماعیل هایی بودند که دوست می داشتم روزی به کودک خرذسالم ببخشم
که کودک خردسالم را بخاطرشان ببخشم
که دلم میخواست فریاد بزنم اسماعیل و تو برگردی و بدانی که تو را صدا می زنم و هزار میم مالکیت کنار اسماعیل روانه بکنم انگار که هنوز اسماعیل منی و تو بفهمی که اسماعیل منی و مشکلات دنیا، همه ی مشکلات دنیا حل بشوند.
مگر قرار نبود از همانجای انگشت هات مشت بزنی به دست های بقیه تا کرونا نگیری؟ چقدر مشت زده بودی مگر؟ چقدر یک مشت جان دارد اصلاً؟ تو یا ان یاازوهای نحیف و دست های معصوم و کوچکت چقدر مشت زده بودی که خون ها ی گذشته هنوز جلوی چشم من قطره به قطره می ریختند؟
آه. تو با آن بازوهای نحیف و تو با آن کسی که بودی و پایین تنه ی کوتاه تر از بالاتنه ات و تو با آن تیک فکت و هزچه زیبایی دیگر در دنیا وجود دارد ایستاده بودی.
فریاد کشیده بودم اسماعیل، اسماعیلم؛
و همه تان فکر کرده بودید براهنی می خوانم. همه تان فکر کرده بودید ادای براهنی را در می آورم. اما من داد زده بودم اسماعیلم و منتظر بودم که دست های کوچک و معصومت دیگر خون نریزند. من فریاد زده بودم و منتظر بودم که تو دوباره مردی باشی که باید... مردم باشی که باید.. و فقط ایستاده بودی و گفتی « سلام» .
آری آمده بودم
و آری برای تو
و حتی آری من روزی اسمائیل تو بودم شاید هنوز هم
اصلا اسمائیل شدم که اسمائیل تو باشم
چه مهم است
تو مهمی برای من و من مهمم برای تو
چه اهمیتی دارد که باهم باشیم یا نباشیم
شاید اصلا اگر نباشیم بیشتر اسمائیلت باشم
بیشتر مال تو باشم
شاید اصلا عشق ما بزررگ تر از قفس رابطه بود_یا چه میدانم هست_
تنها چیزی که می دانم این است که "باید" ها را می شد ساخت
قطعا دیگر نه اما چند روز پیش میشد
الان قطعا نمی شود
الان فقط می شود **** ی زیبای باهوشی باشد که مهم است
و محمدی که مهم است
که این خودش زیباست و ما هم که غلامان زیبایی
و اه ای اسفندیار مغموم من