همه چیز از آنجا شروع شد که رفته بودم ریاضی بخوانیم. سرم را برگرداندم و گفتم راستی، زیباترین شعر سعدی ای که خوانده ام را بگذار برایت بخوانم. خواندم. مضمونش این بود که در قیامت، در لحظه ی نخست، در تو خواهم نگریست. از کنجاوی پرسیدم « تو به که می نگری؟ » گفت نمی دانم و من ندانستم که دلش لرزیده. که به من می نگرد. امروز می پرسید تو در که نگاه می کنی؟ گفتم هنوز نمی دانم. گفت عاشقم نیستی پس. بعد یاد حرف های علیرضا افتادم و دختری که اینقدر با من ناآشناست که حتی فراموشش کرده ام.

 

یکی از شب هایی که مراسمِ « ببین چه بلایی سر خودت می آوری با این دوست پسرهایِ یکی از یکی بدترت» داشتیم، علیرضا پرسید چطور از دخترکی که دوسانس بلیط می خرید که دوبار رقص انگشت های یار روی ساز را تماشا بکند و وقتی نمی توانست، زار زار گریه می کرد؛ به اینجا رسیدم. جوابم مهم نبود. سوالم اینجا بود که اوه، همچین دختری بوده؟ وجود داشته؟ زندگی می کرده؟ کسی در من نفس می کشیده که عشق را اینقدر لوث اما اینقدر « عشق» زندگی می کرده؟

 

هرچه بیشتر در زندگی پیش می رویم عاشق شدن فرآیند راحت تری می شود. اما تانژانت عزیز، اگر هنوز گذرت به اینجا می خورد، چون پارسال ها می خورد، باید بدانی امروز یک پاکت فلیپ موریسِ سفید پایه‌کوتاه در عزاداریِ کسی که آخرین بار تو مشاهده اش کرده ای، دود شد. نه در عزاداری تو، که خب این روزها بسیار گفته ام که عشقِ خالی مال همان سطل زباله هاست و واقعاً هم هست، نه در عزای تو، که اتفاقاً اینقدر بی عزایت شده ام که میخواستم امروز پیامی بدهم و حالی ازت بپرسم و ترسیدم فکر بکنی عاشقی، احمقی، چیزی هستم که از درِ دیگری وارد شده و دوست دختر احتمالاً زیبایت خواب آرام شبانه اش به هم بریزد. بهرحال، در عزای کسی که انگار روزی برای تو دوسانس بلیط می خرید که رقص انگشت هایت را تماشا بکند بودم. و نمی دانم اصلاً تو به خاطر داری که آن دختر روزی وجود داشته است یا نه. چون من خودم از خاطرم رفته بود. راستی، دیگر نمی خواهمت، اینقدر عوض شده بودی که انگار یک پسر جذاب ساده هستی در خیابان، مثلِ میم و الف، اما خب یادم نمی آید این در تو هم مرده بود یا نه. انگار فقط یکبار زنده می شود. یا شاید در من فقط یک بار زنده شده، بگذار حکم کلی ندهم. از آن روزی که به خاطر ندارم به بعد به یادگاری ها می خندم، به عشق ها می خندم، و راستش را بخواهی دخترک قسی القلب نسبتاً زیبایی شده ام که در اوج جوانی ست و فکر می کند تا ابد عاشق خواهد داشت. قسی القلب شده ام، حسابی. 

 

اصلاً مخاطب این پست قرار نبود تغییر بکند به آدم سه سال پیشِ زندگی من، این پست قرار بود در رثای کسی باشد که بودم و در یادآوری کسی باشد که وجود داشته، اما خب مخاطبش تغییر کرد. موضوعش هم تغییر کرد، رفت به سمتِ آخرین باری که دخترک دیده شده.

بهرحال، گور پدر یکایکتان. من هنوز جوانم و آدم ها می گویند زیبا، و در دوسال آینده قطعاً با یک نفر ازدواج خواهم کرد. ( این یکی جدی ست، تصمیمم را با منطق گرفته ام) و الآن هم می روم بخوابم. چون منوی زندگی هنوز باز است، مثل اینکه.