همه چیز مضطربم می کند. هزینه های زندگی مضطربم می کند. کار کردن و کار نکردن مضطربم می کند. همه اش نگرانم که چه کسی این ها را می خواند، اضطراب میگیرم. به آن زنِ جدی با خط چشم تمیزش فکر می کنم که در صورتم لبخند می زد و توی اتاقش دستش را میگرفت جلوی دهانه ی گوشی تا با رواندرمانگرم حرف بزند. بعد تصمیم میگرفت « بستری» و من باید دقایق اضطراب آور زیادی را به قانع کزدنش می گذراندم که دوباره خودم را از پل آویزان نخواهم کرد و خون از بدنم پایین نخواهد ریخت که من لذت ببرم و نیاز ندارم که در بیمارستان های سفید کسل کننده شان بستری بشوم. الآن مضطرب شدم که اگر دستش به اینجا برسد و این ها را بخواند و بفهمد با چه لحن تمسخری این ها را بیان می کنم، قطعا یکی از همان آمبولانس ها را می فرستد و بعد من می شوم یک آدم سالم با ظرفی سالم که در میان دیوانه هاست. باورم نمی شود اینقدر به این موقعیت نزدیک شدم. باورم نمی شود به این جای زندگی رسیده ام. خب اگر اضطراب دارم چرا این ها را می نویسم؟ چون کار دیگری از دستم برنمیاید. همیشه نوشته ام. چون نه حتی این صفحه را خوب میبینم و نه هیچ چیز دیگر در دنیا را. پاهایم جان ندارند بلندم بکنند. دیروز درمانگرم می گفت « تو صدا می زنی و کسی هست» و نمی دانست من دیگر صدا نمی زنم. اصلاً صدا نمی زنم من. که نمی خواهم کسی باشد. میگفت من را مصرف بکن چون شغلم همین است و دیگر موبایلم را شب ها نمی گذارم روی حالت پرواز، و نمی داند من اینجا قطره قطره خون می چکانم و به او زنگ نمی زنم. به هیچکس زنگ نمی زنم. این ها نمی دانند در سر من چه می گذرد و نمی دانند در سر من هرچه بگذرد هم نه تماس هایشان را پاسخ می دهم و نه زنگ می زنم. فقط لحظه ی آخر به کسی زنگ خواهم زد. چون از مردن تنهایی می ترسم. از مردن تنهایی می ترسم و لحظه ی آخر یا زنگ می زنم به سامان، یا به محمد. هرکدام که بدانم کمتر جیغ و داد می کنند. و از همین قبیل حرف ها.