دوباره به اینجا برگشتیم. من، دراز به دراز روی تخت، تاریکی و زندگی ای که حولِ محورِ ساعت خورده شدن قرص ها می چرخد. یک نه صبح، یکی دوازده، دوتا دوی بعدظهر، یکی هفت و دوتا ساعت یازده. باور نمی کنم به اینجا رسیده ام. من تمام تلاشم را کرده بودم. تمام تمام تلاشم را کرده بودم و لحظه ای را در زندگی به خاطر ندارم که نشسته باشم یک گوشه تا یک چیزی خودش درست بشود. اما در انتهای همه ی این ها، من اینجا دراز کشیده ام. در تاریکی و با سردرد و گیجی و منگی. هیچ کاری بلد نیستم برای خودم انجام بدهم. چیزی حالم را بهتر نمی کند. آرزو می کردم بکند، اما نمی کند. در دلم دوباره آتشی روشن شده است و حسابی نگران مادر هستم، چون نمی دانم باز هم تحمل من و زل زدن هایم را دارد، یا نه. هیچ کاری توی این دنیا نیست که حالم را بهتر بکند. همه چیز سخت است و قشار روانی ست. اما خب، چه بکنم؟ زندگی را باید یک طوری ادامه داد. باید صبر بکنم که راهی جلوی پایم بیاید، چون هرچه می گردم چیزی پیدا نمی کنم. الآن هم دوباره خوابم می برد. تا قرص بعدی 40 دقیقه وقت خوابیدن دارم.