حال اولین‌بار که عاشق شدم و از عشقم جدا شدم را بخاطر دارم. بخاطر دارم مثل مرغ سرکنده خودم را به در و دیوار می‌زدم تا همه‌چیز مثل قبل بماند. تا همه‌چیز فراموش نشود. تا به قول عشق اولم، وقتی تلاش می‌کرد قانعم کند که باید بگذرم، شن‌ها توی دست‌هایم بمانند. شن‌های گذشته، شن‌های گندگرفته‌ی احساسات و شن‌های کهنه‌ی خاطرات. تا ماه‌ها می‌نشستم و خاطراتمان را با وسواس و یکی‌یکی مرور می‌کردم که مبادا فراموش بشوند. لباس‌هایش را با وسواس تا می‌کردم و به نامه‌هایش با وسواس دست می‌کشیدم. یک‌شب رفتم و ملتمس به آنوشا گفتم تو قلمت خوب است، من می‌خواهم فراموش کنم، اما تو قول بده به جای من برای ما و عشقمان بنویسی. تو قول بده نگذاری چیزی فراموش بشود. تو مسئولیت شن‌ها را به عهده بگیر. و البته بعدش پیام را پاک کردم. و همه‌ی پست‌های مربوط به گذشته‌ام را هم. و آن پسر جوان را هم.

 

این روزها که از محمد جدا شده‌ام، توی چشم‌های نسبتاً روشنِ او همه‌ی این حالات را می‌بینم. همه‌ی اعتماد به این‌که عشق نخست دیگر رخ نمی‌دهد. تمام تلاش برای نگه‌داشتن همه‌ی چیزهای زیبا. تمام تلاش برای حفظ‌کردن چیزی که فکر می‌کنی زیباترین است و برای حفظ، لایق‌ترین. 

با خودم فکر می کنم این اتفاقی‌ست که بار اول برای هرکسی می‌افتد. یک‌بار هست که فکر می‌کنیم یکتاست و دیگر تکرار نمی‌شود. به تبع آن هیچ کوله‌بارِ بسته‌شده‌ای نداری. می‌دانی و فقط می‌دانی که «باید» کار بکند. رفتن نداریم. فقط «درست‌کردن» .  بعد از آن، زمان تو را می‌خورد. لطافت و محبت روح تو را عوض می‌کند. توی دست‌هایت کوله‌پشتیِ رفتن را می‌گذارد و هرازگاهی به تو می‌وزد که «گذشتن و رفتن پیوسته» . این‌بار، مطمئن شده‌ای که می‌شود زنده ماند. مطمئن شده‌ای که این حس باز هم تجربه‌شدنی‌ست و هدیه‌ای نیست که تنها و تنها معشوق کنونی‌ت برایت به ارمغان آورده‌باشد. این همان مرحله‌ایست که می‌فهمی عشق، هدیه‌ای نیست که دریافت می‌کنی. هدیه‌ایست که تو تقدیم می‌کنی. فقط روحت باید این‌قدر بزرگ باشد که بتواند به کسی هدیه شود. باید آن‌قدر شجاع باشی که دلت برای کسی بلرزد. باید بتوانی احساساتت را جمع کنی توی مشتت و همه‌اش را بسپری به کس دیگری. حالا شاید بنظر بیاید که دارم می‌گویم آه، چه مرحله‌ی زیبایی. اما دارم می‌گویم که مرحله‌ی عجیبی‌ست و مهم.

این نامتوازنی ناراحتم می‌کند. وقتی که من چمدانم را برداشته‌ام و دارم در دنیایِ جدید، با کنجکاوی و هیجان می‌رقصم، آرزوی تجربه‌ی احساسات جدید می‌کنم و هر لحظه منتظر هستم که روحم پرواز بکند؛

ناراحتم می‌کند که کسی با وسواس به شبحی از روح من دست بکشد. 

ناراحتم می‌کند که نمی‌توانم این مرحله از زندگی محمد را برایش جلو بزنم و برسانمش به جایی که هستم. هرچند که اعتراف می‌کنم، در شیرین‌ترین مرحله‌ی دنیا ایستاده است.

گاهی فکر می‌کنم واقعاً هر اتفاقی که میفتد به نفع ماست. منظورم این است که اگر هرشب و هرشب، مرگ را در شانزده‌سالگی نمی‌گریستم، اکنون و در هجده‌سالگی باد جوانی به سرم نمی‌وزید. تازه شروع می‌کردم برای گریستنِ این‌که هیچ‌وقت شادی را نخواهم داشت.