یک وقت هایی با خودم فکر می کنم که اصلاً گذشته ای نداشته ام. راستش را بخواهید، از وقتی که از محمد جدا شدم (که حتی به یاد ندارم چه ماهی بوده، شاید مرداد؟ ) زندگی برایم جلو نمی رود. دنیا تاریخ ندارد. پیش از آن هم انگار تاریخی نداشته است. در شناوریِ مطلق دست و پا می زنم. تقریباً همه چیز برایم بی معنی ست. وجودم خالی ست. برای حس اینکه وجود دارم، مجبورم درد به خودم وارد بکنم یا بدنم را با بدن انسان های دیگر، انسان های دیگری که همه شان خوب و مهربان و حمایتگر نبوده اند، بفهمم. هیچ حسی به چیزی ندارم. هیچ چیزی برایم وجود ندارد. کلیت ها را می فهمم. خوبی و بدی، تصمیم صحیح و تصمیم غلط را به طور حدودی می فهمم. می فهمم چقدر باید به فلان آدم نزدیک بشوم و چقدر نباید نزدیک بشوم، اما بیشتر شبیه به این بازی هاییست که در آن ها بین دوراهی تصمیم میگیری و سرنوشت شخصیت اول تغییر می کند. من بازیکن نیستم، بازیگر هستم. بازیگر من کارهای زیادی می کند. درس می خواند، درس می دهد، پول در می آورد، و دوست می دارد.  اما با ترس. اما هنوز، بازیگر است. مثلا ب را دوست دارم. خیلی دوست دارم. همان کسی ست که پست مربوط به او را با مرد جوان چشم درشت شروع کرده بودم. کمتر صحنه ای در این دنیا برایم به زیبایی نیم رخ راست اوست، هنگامی که رانندگی می کند. اما هنوز حس می کنم برای من نیست. هنوز حس می کنم نمراتم برای من نیستند. پاهایی که تکان می دهم و به کتابخانه می برم برای من نیستند. چشم هایم و وجودم و زندگیم که با افتخار تباهش می کنم برای من نیستند. حس می کنم خیلی وقت پیش مرده ام و از من فقط پوسته ای از تصمیمات درست باقی مانده. حتی رنج هایم هم واقعی نیستند. 

رابطه ی من و ب خیلی ذوری و نزدیکی داشت. یکی از شب هایی که off  و دور و دوست بودیم، به خاطر دارم که تکیه زده بودم به پشت یک ماشین و سعی می کردم اشک هایم پایین نریزند. معمولا آدمی نیستم که تلاش کنم اشک هایم پایین نریزند. گریه می کنم. خیلی هم. اما آن یک بار تلاش می کرم که اشک هایم پایین نریزند چون به نظرم خیلی بی معنی می آمد که بخواهم یک مایع خنک از چشم هایم پایین بچکانم. سرد بودم و بی حس و مات. همیشه و همه جا گفته ام، او مثل ما فکر نمی کند. او به کلمات ما، به دلالت های ما و به طرز فکر ما دسترسی ندارد. یک ذهن مهندسی کم ظرافت دارد که البته من شیفته اش هستم، اما خب مثلاً وقتی که می پرسد چرا گریه می کنید، باید بتوانید یک جواب مهندسیِ درست و حسابی و منطقی و قاعده دار به او بدهید. یکی دیگر از دلایلی که سعی می کردم اشک هایم نریزند همین بود. به خاطر دارم که سرد بود، یخ زده بودم، تکیه کرده بودم به ماشین، تلاش می کردم اشک هایم نریزند و با تمام تمام تمام وجودم حس می کردم که «هیچ چیز در این دنیا، هیچ چیز در این زندگی به من تعلق ندارد» . نمی شد اشک ها را رها کرد، چون نمی شد این دلیل را به ب توضیح داد. اما هنوز هم همان حس را دارم. کمی کمتر، اما هنوز هم. هیچ چیز در این زندگی به من تعلق ندارد و من این بازی کامپیوتری را با دقت و هوشمندی جلو می برم تا انتخاب غلطی نکرده باشم. وگرنه که تقریباً مطمئن هستم این کسی که صبح ها چشم هایش را باز می کند، من نیستم.