پیش رواندرمانگر رفتن فوق العاده است. در نهایت کسی انجاست که حرف تو را می فهمد و تو به او پرداخت می کنی که اتوریته داشته باشد و «بداند» . احساس می کنم بالآخره در این زندگی، شانسی وجود دارد که چیزی «بهتر» بشود. واقعاً می فهمم که به کمک نیاز داشتم و دارم. و بدون کمک ممکن نبود. حالا خیلی امیدوارترم، حس می کنم احساسات سمی و آدم های سمی و روابط سمی دارند لحظات آخرشان را پشت سر می گذارند و در نهایت نهایت، شش ماه تا یک سال دیگر مهمان این زندگی خواهند بود. حس می کنم که به سمت من چنگ می کشند و تلاش می کنند خودشان را نگه دارند. من فقط خودم را نگه می دارم. یک سری بدی ها هم دارد. مثلاً من عادت کرده ام که خودم مقصر و مسئول باشم. مسئولیت همه چیز را بپذیرم تمام و کمال، اما خب اینجا و این مرد به من میگوید که مسئول یک سری چیزها من نیستم. البته که مسئول این هستم که زودتر به دکتر مراجعه نکرده ام تا حلشان بکنم، اما مسئول خودشان، نه. یک کمی عجیب است. عادت ندارم. حس می کنم دارد قدرت زندگی و حس مسئولیت زندگی را از من میگیرد. البته که اشتباه است. نمیگیرد. اما خب حس خوبی ندارم که هی از من می پرسد که فکر می کنم ریشه ی این رفتار از کجاست، و من مجبورم اسم آدم های دیگر و اسم والدین خودم را بیاورم. اما بالآخره حس می کنم همه چیز بهتر خواهد شد. من قوی تر می شوم. و این را مدیون محمد هستم که اگر خودش هم نباشد، آثار مبارکش در زندگیم باقی می ماند. قبلاً که این کار را نمی کردم، حس می کردم تنها هستم و رها شده. در کلاف سردرگم احساسات و بدبختی ها و ناسالمی ها گیر کرده ام و هیچ روزی روز موعود نیست. الآن، شنبه ها روزیست که من را به بقیه ی هفته پیوند می زند. به هیچ وجه حس نمیکنم که رها شده هستم و در نهایت کسی هست که «میداند» . من میتوانم یک وقت هایی خنگ باشم و ندانم. 

 

به بردیا هم اصرار می کنم که روان درمانی برود. راستش را بخواهید اصلاً نمی فهمم ذهن این ها چطور کار می کند. واقعاً نمی دانم در دنیایی این چنین دور از ما، ساعت چند است. مثلاً هی مقاومت می کند و من تعجب میکنم و خشمگین می شوم. آدم عجیبی ست. منظورم این نیست که خیلی آدم متفاوتی ست یا مثلش را هرگز ندیده اید. مسئله همین است. مثلش را در فیلم هایی که تهمینه میلانی می سازد و همه به او می خندند که چقدر اغراق آمیز مردها را کلیشه‌زده نشان می دهد، دیده اید. دیگر نمی شود حرف هایش را شوخی گرفت. تمایلاتش مبنی بر نفر اول رابطه بودن و کنترل گری هایش عجیب هستند. و نمی داند چرا این قدر از او می خواهم که برود رواندرمانی. گفتم که، زمان سنج بمبِ روابط سمی و آدم های زندگی سمی من روشن شده. طولی نمی کشد که قدم بلند و بلندتر بشود و یک بار برای همیشه از تمام مردهای تحقیرکننده رها بشوم. البته، قدم برای این مدل رابطه ها از اول هم بلند بوده. مشکل واقعی من این است که نمی بیند خودم را خم کرده ام و قرار نیست گوژپشت بشوم، صرفاً منتظرم تا اوضاع را تغییر بدهد. نمی دانم چطور به او بگویم که «مرا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر» و در این دامگه، ایستاده ام تا تو به من برسی. فکر می کند اضافه های خودم را بریده ام. نمی داند زانوهایم را موقتی خم کرده ام. و اگر واقعاً موقتی نباشد، دیوانه هستم مگر؟ من قدم بلند است. سر به آسمان ها می کشم. ستاره ها نوک دماغم را قلقلک می دهند و اینجا ایستاده ام تا او هم دستش را به من بدهد. چون دوستش دارم. چون معصوم است و کودک است هنوز و به او امیدوارم، اما اگر من را بشناسید می دانید که شعارم چیست: عشق و دوست داشتن خالی، برای سطل زباله هاست واقعاً. شاید واقعاً باور نمی کند این زمان سنج بمب است.