این روزها حال خوشی ندارم. بین تمام احساسات منفی دنیا تاب میخورم. بین خشم، دلتنگی، شرم و غصه تاب میخورم. هرکدام، در نهایت خود. بیتابم. بیقرارم. از دنیای بیرون جدا افتادهم. سرشار از حرفهای نگفتهام. سرشار از بغضهایی که وقتی به سطح میرسند، محو میشوند و من میمانم و گلودرد. دوستهای او گفتهبودند گریهام تنها صداست. اشکی نمیآید. مشکل من هم همین است. اشکی نمیآید. بغض است و اینقدر حس ناامنی دارم که اشکی نمیآید. کابوسهای تجاوزم به زندگی برگشتهاند. کابوسهای باورنشدن، کابوسهای کوچکبودن، کابوسهای دویدن در خیابانهای تاریک امیرآباد. از حضور هر مردی در کنارم حس ناامنی میگیرم. اضطرابم به اوج خودش رسیده. و از همهی اینها خشمگین هستم. از اینکه پریشب از ترس کتک پدر پابرهنه به خیابان دویدم و واقعاً بیپشتیبان بودم و اینبار آنقدر شکسته، که خودم را نمیتوانستم درست جمع و جور بکنم، خشمگین هستم. از خودم خشمگین هستم. از خودم شرم میکنم که تکههای خرد شدهام روی زمین ریختهاند و هنوز، گاهی، دلم برای چکششان تنگ میشود. از مکالمههای نیمهتمام ذهنیای که در طول روز و با خشم، با او دارم، خسته هستم. میگویند نگذار مابقی زندگیت را بگیرد. من همان کسی بودم که زندگیم را و شخصیتم را و غرورم را و اعتمادبنفسم را گذاشتم توی سینی و تقدیم او کردم. شاید که هنوز، این توقعها زود است از من. بلند شدنم خیلی دارد طول میکشد. چندروز دیگر میشود یکهفته. باید کمر راست کنم. نباید بیشتر از یکهفته طول بکشد. خشم لحظات، خشم حرفهایی که نزدم و سیلیهایی که نزدم روی قلبم و غرورم سنگینی میکند. تمام انگشتهایم از سیلیهای نزده درد میکنند.
هفتهی پیش به این نتیجه رسیدهبودیم که تاب نمیآورم. درمانگرم به ساعتش نگاه کردهبود و گفتهبود 《فکر نمیکنم به فردا بکشد. امشب، یا نهایتاً فرداصبح. 》 هردو فکر میکردیم برمیگردم. این مسئله کمی غرورم را التیام میدهد، که اینهفته وارد اتاق خواهم شد و خواهم گفت که دکترجان، هردویمان من را دستکم گرفتیم. از این حرفها قویترم. و بلندتر.
باید آرام باشم. من هرکاری میتوانستهام، برای خوشحالی خودم کردم. هرکاری بلد بودم برای مراقبت از خودم انجام دادم. من طوری زندگی کردم که بلد بودم. اگر کافی نبوده، یاد خواهم گرفت. باید آرام باشم. من مقصر نیستم. سیلیزدن هم هیچوقت دردی را دوا نمیکردهاست، قطعاً. باید آرام باشم. فردا مهمان عزیزی دارم و پسفردا میروم خانهی ارغوان نازنینم. غروب که بشود، میرویم لمیز باغفردوس و من لاتهماکیاتو خواهم گرفت، یا کاراملش را. بعد ولیعصر را قدم میزنیم و تنها نخواهم بود و حرف خواهم زد و آرامتر میشوم. فعلاً باید آرام باشم و بخوابم.