نوعی از ترس و بی تفاوتی توامان، راه خودش را به زندگی دخترکی که نامِ دیگرش «بی پروایی» بود، باز کرده است. خدایا، به من کمک کن. من هنوز جوانم و دلم میخواهد که اتفاقات، آدم ها و مردها در من احساساتی بیدار بکنند. دلم نمیخواهد یک آدمی بشوم که ترس دارد، دخترانگی و زنانگی در وجودش ذره ذره پژمرده و تبدیل به رباتِ زندگی شده است. من عاشقِ این بودم که وقتی صاد، ماه ها پیش، پرسید که  passion زندگی ام چیست، با صداقت پاسخ دادم عشق. 

اتفاقات مانند سیلی توی صورتم خورده اند. من آسیب ناپذیر نیستم. من هنوز هم بلد نیستم درست از خودم مواظبت کنم. شاید اینکه تا الآن، کسی چنین زخمی بر روح من و روان من نگذاشته بود و هیچوقت از خونریزیِ روانی درحال مردن نبوده ام، ربطی به قدرت خودم ندارد. آدم های دورم مهربان بوده اند. یا همیشه کسی بوده که فرشته ی نگهبان من باشد. پریشب، مست و نیمه عریان و لباس به دست، توی کوچه ایستاده بودم و میخواستم تصمیم بگیرم که چه بکنم. لحظه ی عجیبی بود، به دو راه پیش پایم نگاه کردم و دیدم هیچ کدام به سرزمین رنگ نمی روند. هیچکدام به سرزمین عشق، به سرزمین آزادی، به سرزمین سرزندگی و جوانی نمی روند. این یک زندگی معمولیست. و این اولین بار بود. به خانه برگشتم. سیگار روشن کردم و تا نیمه شب به سقف زل زدم. آن بخشی که به قول شفیعی، « با چشم های روشن برق» و « با گیسویی بلند به بالای آرزو» ست، خودش را به روحیه ی زن رنج کشیده ی فیلم های ایرانی باخته. دلم می خواهد دوباره زنده شوم و دوباره نشانی ام را آدم ها، از شهر ابرهای پنبه ای و شکلات های یاسی خوشرنگ و خانه هایی از جنس رنگین کمان بگیرند.