دلم نمیخواد خودمو بکشم. ولی دلم میخواد این زندگی زودتر تموم بشه. خیلی خستهم. برای درست کردن و خراب کردن چیزا. خسته م از زندگی ای که بنظر خودم یه زندگی دیوانه وار و وحشیانه ی آمریکایی بنظر میاد و روان درمانگرم میگه شبیه سریالای ترکیه. از مردا می ترسم. خیلی زیاد. ولی این آخر هفته کردان بودم. از سبک زندگی ای که نمیخوامش منزجرم. یه چیزی به مرور زمان، طی همه ی این سال ها در من عوض شده که باعث میشه دیگه نتونم خوشی های عادی آدمای عادی رو داشته باشم. به زیباترین لحظات زندگیم فکر می کنم، و به این فکر می کنم که اگر دوباره و الآن برام پیش بیان، اون احساسات در من بیدار نمی شن دیگه. من روحمو شکسته م. روحمو، معصومیتمو، قدرتمو، فاعلیت و خودم رو شکسته م. قاطی رنگ و پول و الکل و صدای بلند موزیک و صدای بلندترِ جوانی. روانکاوم میگه بهای این سبک زندگیم، همینه. من نمیخوامش. هیچ دستگیره ای به بیرون این مرداب نمیبینم و آخرین کسی که فکر کردم یه دستگیره ست، گندزده ترین بخش همین مرداب بود. تحمل ندارم اینطوری زندگی نکنم، توی این زندگی آمریکایی هم همه ی بخش های وجودیم دارن فدا میشن. روز به روز عروسک بهتری هستم. یادم رفته که اگر اینطوری نه، پس آدما چطور زندگی می کنن. دلم میخواد دوتا بال دربیارم، زمان برگردان هری پاتر رو دستم بگیرم و برگردم به کوچه های کاهگلی یزد. وقتی همه چیز معمولی بود، من هنوز ساده بودم، روح بزرگ و رهایی داشتم و نه خسته بودم، نه پیر، نه این همه زخمی.