بله، من خیلی ترسیده بودم. تا صبح گریسته بودم و فکر می کردم زندگی هرروز و هرروز بیشتر سخت می گیرد. دیگر روزهای آسانم را به خاطر نداشتم.

صبح با چشم های پف کرده و سردرد از جا بلند شدم. سرم سنگین ترین وزنه ی دنیا بود. لیوان آبم را پر کردم و به خودم گفتم که اگر هیچ اتفاقی نیفتد، من  تا پنجاه سالگی همین نوجوان سبک سر خواهم ماند. من نمیخواهم اینطوری باشد. میخواهم چهل سالم که شد، به پختگی مادرم باشم. ظرف وجودم بزرگ باشد -خیلی بزرگ- و سرد و گرم ها را چشیده باشم. خب، راه دیگری نیست. باید سرد و گرم بچشم تا آن زمان و این سختی ها تنها راه رسیدن من به درایتی ست که مادرم دارد. حتماً دل او هم هزاربار شکسته. حتماً او هم شب های زیادی را تا صبح گریه کرده. تازگی ها ظرف وجودیم آنقدر بزرگ شده که توانسته ام اولین آدم هایی که در زندگیِ بزرگسالانه، آزارم داده اند را ببخشم. ناملایمات زیادی پیش رو دارم تا بتوانم همه ی آدم هایی که مهره های دومینوی سقوط من را یک به یک چیده اند، ببخشم. 

بله، پخته بودن برایم مهم تر است، تا همیشه شاد و آسیب ناپذیر بودن.