یه جا هست توی آهنگ یه روزی می رسیم، که بچه ها بالای قبر کوروش پخش می کنن. میگه «فرشته ها نمیدونم چی شد رحم داشتن، شاید خواستن بمونم و قصه شو بگم» . و من هزاربار به این فکر کردم. زندگی کوروش فصه نداشت. این از مرگش هم دردآورتر بود. قصه ای نداشت که بتونم براش بنویسم. هیچی. نوزده سال زندگیِ زیر خاک و هیچی. شاید داستان همین عشقش به من قصه ش باشه. ولی من هنوزم باورم نمیشه به این خاطر پریده باشه. پس اینم قصه ش نیست. پس قصه ای نداره. پس کوروش مرد و هرچی میگردم، قصه‌ای نیست که براش بنویسم. فقط میتونم تک‌تک عکساشوو چاپ کنم و قاب بگیرم بذارم گوشه به گوشه ی اتاق. کاش داستان داشتی کوروش. کاش حداقل برای یه چیز واقعی پریده بودی. کاش قبلش برای یه چیز واقعی جنگیده بودی. 

یه واژه‌ی اسم من که صدا می‌زدی چیکار کنم خب؟ قصه ی خودمو بنویسم جای تو؟