اونجا که بودم، یه دختره بود که اسمش فاطمه بود. از کما اومده‌بود بیرون. روزای اول از در اتاق اومد بیرون، نشست تو اتاق سیگار کنار من، گفت «از دست داده داری.» .

گفت تو اسمش واو و شین داره. درسته؟ 

من مات نگاهش کردم. گفتم آره. گفت من اونجا خیلی چیزا دیدم. خیلی چیزا رو از اونجا به بعد می بینم. گفت حسش میکنم اینجا. خودش رو. و راهنماش رو. گفت در عذابه آتی. رهاش کن بره. بذار بره. 

موهای تنش سیخ شده بود. 

گفتم چطور رهاش کنم؟ چیکار کنم که در عذاب نباشه؟ 

گفت نمیدونم. به خاطرات خوبتون فکر کن. نذار اینجا بمونه. بذار آرامش بگیره. 

یه روز دیگه خوابیده بودم رو تختم. فک کنم داشتم گریه میکردم. اومد تو اتاقم، بالای سرم، گفت مگه نگفتم ولش کن؟ مگه نمیبینی چقدر عذاب میکشه؟

به مامانم تعریف کردم. گفت تا حالا برای کوروش فاتحه نخونده. گفت می بخشه و میخونه. نمیدونم. من میخونم همه ش. ولی مگه میشه گریه نکرد؟ گریه هام سالم تر شده ن. از سر دلتنگی خالص. از سر دلتنگی برای بغل نرم و امنش. از سر اینکه حامی خودمو از دست داده م. ولی از اون روز به حرف فاطمه فکر میکنم. شاید واقعاً اکثر وقتا اینجاست. شاید واقعا اکثر وقتا اینجایی. ولی ببخشید قربونت برم، من نمیتونم گریه نکنم برات. کاش تو دیگه عذاب نکشی اما. کاش تو بتونی بذاری و بری. چون تهِ زور من واسه رهاکردنت همینه.