اگر همه ی این ها یک شوخی مزخرف باشد و تو یکهو از زیر خاک بلند بشوی، میبینی که چقدر همه چیز مسخره شده است. حس بی پناهی دارم کوروش. حسم مثل حس آن لحظه ایست که از ترس بابا دویدم توی خیابان و سرد بود و گوشیم شارژ نداشت و کفش نپوشیده بودم و باید دور می شدم. حسم مثل وقتیست که نشستم توی ایستگاه اتوبوس و جایی نبود که بروم.
تو که نیستی حس بی پناهی دارم. از نیما پرسیده بودی پس چرا همه را مدت زمان کمتری از تو بغل می کنم؟ خاطرِ خاک زده ات هست؟ چون پناهم تو بودی. حس می کنم برادرم را از دست داده ام. همان برادری که وقتی از وحشتِ کارهای بردیا می لرزیدم بغلم میکرد و میگفت همه چیز را درست می کند. حالا تو نیستی و وقتی از ماجرای آرش رو به دق کردن می روم، کسی نیست که بغلم کند که اوضاع را درست خواهد کرد. اصلاً فکرش را می کردی؟ من و اینجا؟ من و این تنهایی پرسکوت و بغض کردنِ معصومم و ترس شدیدم وقتی میبینم سویشرتت از جارختی پایین افتاده و ناچارم تا بهش دست بزنم؟
چینش آدم ها را اینطوری تصور می کردی؟ زندگی من را این طوری می دیدی؟ اگر بلند شوی خیلی می ترسی. خیلی می خندی. و خیلی شرمنده خواهی شد. چون من تنها هستم. بی پناهم. تنها پناه این روزهام پارساست و ضعیفم. شرمنده خواهی شد چون کسی که روی تخت بیمارستان در آغوش مهتا زار می زد که بی پناه است و تنهاست و آسیب پذیر من بودم. من هستم که زنگخور موبایلم شده است دوبرابر، از پسرهایی که مدت ها بود خبری ازشان نبود، چون بوی گوشت قربانیِ ضعیف به مشامشان خورده است.
من تنها هستم کوروش. بی پناهم. عزیزترین آدم های زندگیم تا مرگ اذیتم می کنند و دلم برای وقتی که می شد کنار تو نشست و زار زد و تو پناه باشی تنگ شده است. همه می گویند تو ضعیف بودی و متزلزل. نمی فهمم این کوه محکمی که تا لحظه ی آخرش، پشت من را خالی نکرد، از کجا آمده بود. کس دیگری بودی برای من؟