ز غمت به سینه آتشی ست. حالا دیگر نمی‌دانم چه بنویسم. می‌خواستم هرگز در زندگی مافیا بازی نکنم دیگر. نشد. دیروز بازی کردم. در تمام طول بازی بغضم را بلغیدم و سعی کردم فراموش کنم کسی که همیشه مافیای اصلیش من بودم، دیگر مرده. این چندروز به هم ریخته ام. پیش تو  می آیم. می آیم پیش تو فردا و با خودم گل های زیادی می آورم. کوروش من دلم تنگ است. من دلم تنگ است و یک وقت هایی هست که وقتِ توست. یعنی هیچکس جز تو نمیتواند آنجا باشد. به کسی جز تو نمی توانم حرف بزنم. قفسه‌ی سینه‌ام سنگینی می‌کند و چندوقتی‌ست که دیگر درست گریه‌ام هم نمی‌آید. دلم برای تو، برای لبخندت، برای حمایتت و برای وجود داشتنت تنگ شده است. داستان‌های کثیفی هست که فقط تو می‌توانستی بشنوی. فقط تو می‌توانستی حامی من باشی. لحظات زیادی هست که به خاطر دارم. یکی از وحشتناک‌ترین‌ها آن موقعی بود که توی کلانتری بودیم و جرثقیل ماشین خالی‌ات را برد پارکینگ. فردا به تو سر می‌زنم. در دلم آشوب است و باز هم حالم بغض‌دار است و هم از نبود تو فراری هستم، هم از اینکه از شدت غم برم گردانند آن‌جا. نفسم کم است. کاش وجود داشتی. کاش هنوز وجود داشته‌باشی. من حاضرم بروم جهنم اما آن دنیایی هم باشد و تو وجود داشته‌باشی. که دلم خوش باشد شاید سری هم به من زدی. دلتنگ و آشفته‌ و تنها هستم. خیلی تنها. در این درد تنها هستم. درد که عظیم می‌شود،‌ آدم حسابی تنهاست. آدم حسابی بیچاره است. بیچارگی دارم. ترس. و تنهایی. خودت -وای، تو رو خدا هنوز وجود داشته باش- خبر داری که چقدرِ این‌ها با تو می‌رفته. نه؟ کمکم کن. خواهش می‌کنم کمکم کن که بی‌عذاب وجدان نفس بکشم. بی عذاب‌ وجدان ببوسم. کمکم کن بی عذاب وجدان گاهی بخندم و اینجا باش. من را تنها نگذار. من از تنهایی می‌ترسم. من را تنها نگذار. من از بدون تو بودن می‌ترسم. حتی اگر قرار است یک روح خبیث باشی که مثل این فیلم ها در را پشت سرم می‌کوبد و وسایلم را بهم می‌ریزد،‌من را تنها نگذار. من از تنهایی می‌ترسم. من از زندگی بدون تو می‌ترسم.