برای روزهایی که هر ورمون رنگ بود و همه چی جلو میرفت دلتنگم. میخوام برگردم. سال ها به عقب. میخوام برگردم و طوری زندگی کنم که الآن اینجا نباشم. میخوام برگردم بچگیام. از نیمچه پله های اون زیرزمینی که توی اون خونه ی عجیب توی یزد بود هرگز بالا نیام. بمونم و هیچکسو نشناسم و اینقدر همه چیز ترسناک نباشه. من میترسم.