راحت شدم. همیشه همین کار را می کنم. آخرین بندم به خودم و زندگی را می برم و برمی گردم و دراز می کشم در وان گرم افسردگی. برمیگردم به آغوش مادرم که یک روزی من را از همه می گیرد. زورکی خودم را بیدار نگه میدارم و معده ام غذا پس می زند. آه. مادرم. مادر قشنگ من. که یک روز من را با خودت می بری و از همه ی این بازی ها دور می کنی. آه. مادر زیبای من. ( پست را با لحنی اغراق شده و نفرت آور شبیه بازی یک دختر نه ساله در نقش اوفیلیای هملت بخوانید.)