اگه از اول تا آخر این وبلاگ رو بخونی، هیچوقت نمی فهمی چقدر با بقیه برای من فرق داری. من خودم آدم حسودیَم. حسودتر از چیزی که فکرشو بکنی. تصور حضور سابقت کنار هرکس دیگه ای باعث می شه مثل الآن تپش قلب بگیرم و محض رضای خدا، از توصیف هیچکدومشون اینجا کم نذاشته م. ولی تو بزرگی. تو مثل من نیستی. نمی دونم، ارتباط با من طوریه که باید برای مدت موقتی که معلوم نیست تا کِیه تمام احساسات مربوط به حسادتتو خاموش کنی. من تاریخچه ی عشقم. تاریخچه ی گذشتن و رفتن پیوسته، تاریخچه ی ناکامی ها و کامیابی هایی که طاقت ندارم یک هزارمشو راجع به تو بشنوم. اینجا تاریخچه ی منه. اینجا جاییه که چیزهایی رو نوشتم که شاید در زمان خودشون واقعی بوده ن و شاید حتی نه. رازهایی دارم که اینجا هستن و تعدادیشون حتی اینجا هم نه. تو نمی فهمی چقدر با همه چیز برای من فرق داری. امروز داشتم به مهسا می گفتم که از هم پاشیدگی خانواده م باعث شده که هرچی سریع تر بخوام که خانواده م رو روی افراد دیگه ای پروجکت کنم. یعنی از افراد دیگه خانواده بسازم. از افرادی که نوشتن ازشون زیباتر از بودنشون بوده و از افرادی که یک فاجعه ی بزرگ در زندگی من بوده ن. تا چشم کار می کنه هیچ پنج صبح دیگه ای رو یادم نمیاد که نفسم از عشق کسی بریده باشه. شاید سال های سال قبل، وقتی هنوز مدرسه می رفتم و عشق کالایی نبود به این گران قیمتی، همچین حسی رو تجربه کرده باشم. نوشته بودم که در هر مردی که عاشقم شد متولد شدم. اینجا جایی بوده که تولد های زشت و کج قیافه و نارس خودم رو هم جشن گرفته م. امشب بهم گفتی به اندازه ی تمام دوستت دارم هایی که تا حالا شنیده م دوستم داری و حتی بیشتر. تو نمی دونستی از چی حرف می زنی، من که می دونم. من که می دونم اگه به اندازه ی همه ی تولدهای عجیبم دوستم داری، این یعنی چی.
آره، داشتم به مهسا می گفتم که دنبال خانواده م. و تو فرق می کنی، چون لازم نیست لباسی رو به زور قواره ی تو کنم. تو خودت خانواده ای و مادری و پدری و برادری و خواهری، و هیچ چیز دیگه ای در توصیف تو لازم نیست. برای ساحل نوشته بودی «تو شروع دوباره ی زندگی من بودی» یا یه همچین چیزایی، فک کردی به چشمم نمی خوره؟ اه. بازم تپش قلب گرفتم. می گفتم. و تو خود زندگی من هستی. تو خود خانواده ی من هستی. تو تمام کسانی هستی که برای گذران زندگی احتیاج دارم. هر عصری که منتظرت می شینم تا از سرکار بیای، هر لبخندی که بهم می زنی، هربار که کلید میندازی تا بریم تو خونه، من بیشتر از پیش عاشقت می شم. کارای معمولی و چیزای معمولی منو بیشتر عاشق می کنه. همه می دونن که من به تجربه های عشقیم می بالم. فکر می کنم هیچ آدمی به اندازه ی من حس نکرده دوست داره و حس نکرده که دوست داشته می شه. تو تنها دلیلی هستی که آرزو می کنم کاش هیچ سرود عاشقانه ای در زندگیم نخونده بودم تا می تونستم تا ابد آواز های تکرار نشدنی براش بخونم. با خودم فکر می کنم که باید تجربه ی همه ش رو تو خودم جمع می کردم تا بتونم بهت برسم. تا بفهمم تو کی ای و چقدر بهت نیاز دارم. تا بتونم بیشتر از همه ی آدمای دنیاا قدرتو بدونم. اما هیچکدوم اینا کافی نیست. بازم بهرحال دلم بی تجربگی و بی آوازی می خواد. دلم می خواد چیز جدیدی داشته باشم که بخوام با زایشِ دوباره م همراه کنم. دستم خالیه عرفان. ببخش. ببخش اگه خانواده ی منی و من بی زبانم در برابرت. ببخش اگه تمام خوشبختی منی و من لالم. ببخش اگه فقط می تونم ببوسمت و نمی تونم بهت بگم چقدر این بوسه ها برام با ارزشن.
نمی دونم که تو کدومی. تو کجای این داستانی. تا کجاش می مونی. نمی دونم. نمی دونم این عشق بالغانه رو چطور عشق بزرگسالی خطاب کنم وقتی اینقدر از تو سرشارم، و نمی دونم چطوری بهش بگم عشق جوونی درحالی که کنار تو بودن نمی تونه خام باشه.
تو نجیبی و از جنس زندگی کثیفی که بعد از کوروش به اسم من شد، نیستی. به قول فریدون فروغی تو بزرگی، مث اون لحظه که بارون می زنه. تو حس امنیتِ دست های یک خانواده ای. چیزی که من تجربه ش نکرده م. چیز زیادی ندارم راجع بهت و برات بنویسم. برای خودم می نویسم که یادم بمونه یک روز تا چه اندازه عاشق و کامل بوده م. بنویسم که «تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی» . من درد زیادی توی زندگیم کشیده م. اینو هیچکس نمی فهمه. واقعا نمی فهمه. اما در نهایت به تو رسیدم و این همه ی چیزیه که آدما بخاطرش درد می کشن تا بزرگ بشن. من خفه می شم. من حرفی ندارم که جدید باشه. من ساکت می شینم و تو رو می سپارم به گوگوش.