نشستهبودیم توی کتابخونه. خب وقتی هشتنفر دور هم جمع بشن که درس نمیخونن. بحثای عجیب و غریب میکردیم. بحث رسید به روابط. یکی میگفت ازدواج سنتی دوس داره و اون یکی میگفت نمیفهمه وقتی یهبار بیشتر زندگی نمیکنیم، چرا باید خودمونو پای یهنفر تلف کنیم. یکی گفت بهنظرش رابطه با یه پسر قبل از ازدواج از آدم یه موجود مغضوب خدا میسازه. حرف که میزد، عین از حرص ناخنشو میجوید. بعد عین شروع کرد به گفتن که چقدر بهنظرش بعضیا از زمانه و عقل بهدورن. من داشتم فکر میکردم الآناس که دعوا بشه. حرفای عین که تموم شد، تکیه به داد صندلی و گفت 《 ولی با وجود اینحرفا خیلی با تو حال میکنم فلانی. 》 فلانی هم لبخند زد. سرشو تکون داد و گفت 《 منم واقعا.. 》
هنوز نتیجهگیری ذهنم کامل نشدهبود که طرفِ مذهبی داستان گفت : میدونین چیه بچهها.. احساس میکنم این ما نیستیم که از هم جداییم. ما هنوز کنار همیم. این خانوادههامونن که از هم جدان.
از یکشنبه تا حالا داره توی سرم میچرخه که هی.. انگار واقعا ما نیستیم که از هم جداییم.