بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

1-

داشتم فکر می‌کردم « یه‌روز پسر بدیه، یه‌روز سِد مصطفی» بیش‌تر از سهراب‌ام‌جی به دوست‌پسر من می‌شینه.

 

2- 

نمی‌دونم ماجرا چیه، CT SCAN مامانم لکه‌های قابل‌توجه داره، اما تستش منفیه. متاسفانه اینقدر ترسیده که واکنشِ دفاعیِ « من که نمیترسم» برداشته و واقعاً سخته که مجبورش بکنیم تا وقتی نتایج اصلیِ آزمایش و نتایج تکمیلی نیومده، از خونه نره بیرون. درواقع غیرممکنه. من قرنطینه‌م، کارای خونه رو می‌کنم با هزارویک‌جور التماس و خواهش، که بتونم جلوشو بگیرم از اینکه به غذامون دست بزنه، و همین الآن که مینویسم مامانم بیرونه. خوبیش اینه که فردا نتایج تکمیلیش میاد و مطمئن میشیم، اما واقعاً از دستش کلافه و ناراحتم. 

بعد از اینهمه اتفاقایی که امسال افتاد، آرزو میکنم کاش خیلی جدی تلاش میکردم برای اپلای‌کردنِ آندرگرجوئِیت. میتونستیم جفتمون بریم و همه چیز میتونست یه کم بهتر باشه. نمیدونم. روز به روز باید برای بدیهیات بیشتری از این زندگی جنگید. فضای ناامیدی و غم جامعه رو گرفته و من سرگردونم. هیچ کاری نیست که توی این شرایط انجام بدم و حس بکنم کار درسته. منظورم از « کار» هیچ اکت اجتماعی‌ای نیست، حتی ساز زدن. با این هجمه ی نگون بختی، حتی زندگی کردن هم حس درستی نمیده. دازنت فیل رایت یعنی. زبان خوندن تحت این فشار؟ ساز زدن تحت این فشار؟ رقصیدن تحت این فشار؟ آه. زندگی کردن تحت این فشار؟ بعضی اوقات فکر میکنم این آشفتگی ها و ناسالمی ها بیشتر از اون چیزی که من فکر میکنم منشا بیرونی دارن. من مدتِ زیادی از زندگیم رو در حالِ دویدنم. حداقل انرژیِ روانیِ دویدن رو می ذارم. اون انرژیِ « بهترین خود بودن و جلو رفتن» از من خارج میشه، اما بازنده و برنده ی آخر این بازی مشخصه. خب، این ناراحتم نمیکرد. منظورم از ناراحتم نمیکرد این بود که بله، « خشم» به نظام سرمایه‌داری و هزار کوفت و زهرمار دیگه پابرجا بود، اما از نظرِ روانی و شخصی بهم فشار نمی‌آورد. عصبانیت نبود. الآن عصبانیته. خیلی واضحه که چرا، چون همون چیزی که این نظام سال هاست که باهاش سرِپاست رو اینجا از معادله حذف کرده ن. اول نبودن و هزارم بودن میتونه آرامش بخش باشه و عصبانی ت نکنه، اگر هزارم بودن برات رفاهِ حداقلی و دلخوشی های کوچکش رو حفظ کنه. اوه. الآن که نوشتم متوجه شدم اینکه هیچوقت از این نظام « عصبانی» نبودم اونقدر هم چیزِ مثبتی نبوده که فکر میکردم. 

بهرحال، سنگر اینجا سنگر « جنگیدن» برای رفاه حداقلی و دلخوشی های کوچکه. سنگرِ سه‌ماه برنامه‌ریزی تا خریدنِ یه محصول پوستی. سنگرِ غیرقابل تحمل شدنِ فضایِ کوچک خونه ست. قیمتِ چهارمیلیونیِ چهار ماهه‌ی اکسیژن شهرکه. 

اصلاً نمیدونم که چطور باید راجع بهش حرف بزنم. چیز اصلی ای که ناراحتم میکنه اینه که من خودمو از این رقابت ها کنار کشیده م و رقابت ها هنوز در بیرون من وجود دارن. ندیدنشون غیرممکنه و حضورشون وحشتناک. از وجود چیزی در خودم میترسم که همواره بردیا رو بخاطرش مسخره میکردم «  عصبانیت طبقاتی» . بردیا همینه. از زیبایی ها عصبانی میشه. از لباس هایِ زیبای تن آدم ها عصبانی میشه. از ماشین داشتن آدم ها عصبانی میشه. از هرچیزی که توش یک کسی ازش بهتره عصبانی میشه. و این ترسناکه. چون بعد از یه مدت دیگه تشخیص نمیده که چی دقیقاً « طبقاتی» ه و چی صرفاً عرضه ی خودشه. امیدوارم که این اتفاق برای من نیفته. احساس میکنم تنها راهِ تبدیلِ دوباره ی این « عصبانیت» به « خشم» ، مهاجرته. استفاده از تسکینِ خود این نظام سرمایه داری بر علیهش. بخاطر همین میگم که کاش مهاجرت کرده بودم. بخاطر همین بالآخره دارم راضی میشم به مهاجرت. شرایط بیرونی در حالِ تجاوز به سلامت روانی ماست. و من نمیخوام راه درست فکر کردنم بسته بشه. اما چشم انداز وضعیت اجتماعی و اقتصادی این کشور کاملاً مشخصه: چندسال بعد ما به پایین سقوط میکنیم. کوچیک و فقیرتر میشیم. اگر به این عصبانیت اجازه داده بشه که همزمان با سقوط طبقاتی ما، خودشو پخش بکنه، خیلی طول نمیکشه که مجبوریم مثل بردیا اینها راه بریم کف خیابون های انقلاب و به هر نمادی از رفاه، دندون نشون بدیم. این عصبانیت اینجا متوقف نمیشه، چون که این سقوط اینجا متوقف نمیشه. اعتراف بدی‌ست: ما فقیر خواهیم شد. نه فوراً، ولی حتماً. 

 

 

 

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۷ ۱ نظر
نت فالش

Still

داشتم پست های آرشیوی اینستاگرام را نگاه میکردم. یک عکسی داشتم از معشوق سابقم، با نویسه ای از آهنگِ « فوتوگراف» . به عکس نگاه کردم و احساس کردم قرن ها زندگی کرده ام. یک وقت هایی باورم نمیشود اینقدر توی زندگی جلو آمده باشم. به عکس نگاه کردم و نویسه این بود

« We keep this love in a photograph
We made these memories for ourselves
Where our eyes are never closing
Hearts are never broken
And time's forever frozen still» 

با خودم فکر کردم که بخواهم یا نه، دخترکی در آن عکس مانده. پسرجوانی از دریاچه سنگ بر می دارد. زمان، اینجا در جریان است. اما آن جا هم. آن جا هنوز دخترکِ زودباورِ کوچکی هست که این عکس را در گردنبندش نگه میدارد. آن جا، جای آرامی ست. هیچ اتفاقی نیفتاده. « where hreats are never broken » . نقطه ی صفر زمان آن جاست. هیچ گذشته ای وجود ندارد. آینده سفید است و غیرقابل دیدن. روش زندگی یکجور است. هنوز دبیرستانی هستیم. هیچ غمِ جدی ای نیست. زمان، یخ زده و ثابت ایستاده است. زمان، محکم است. زمان لبخند موقر میزند و صاف تر می ایستد. هنوز کسی هیچ کجا از درد به زمین نیفتاده. و این هولناک است. ماهیت سرد زمان هولناک است. آن لحظه را بخاطر می آورم. آب و هوای کنار دریاچه را بخاطر می آورم. سرگیجه ی قل‌خوردن از تپه‌های شن را به خاطر می آورم. این یعنی مهر خودم را روی آن لحظه ی زمان کوبیده ام. ماهیت سرد زمان هولناک است. من همه چیز را بخاطر می آورم و زمان همه چیز را از پشتِ قاب شیشه ای به من نشان میدهد. تنها کاری که می توانم بکنم این است که مداوم زندگیَم را توی یک قاب ببرم. من باید خودم را توی زمان نگه دارم. من باید نت فالش را در ذره ذره ی این زندگی نگه دارم. هرعکس باید همینقدر هولناک و سرد و زیبا باشد. هر لحظه باید همینقدر لایقِ گردنبندها باشد. هرچه بزرگتر می شویم، این صحنه ها کمتر می شوند. لحظات اصیل کمتری وجود دارند که تو را به هویتِ یخ‌زده ی زمان پیوند بدهند. من در زندگیم، در جستجوی این صحنه ها هستم. در جستجوی صحنه هایی هستم که دیدنشان قلبم را از دهشت به تپش بیندازد. در جستجوی لحظه هایی هستم که من را از فراموش شدن حفظ بکنند. که لحظه ها را از فراموش شدن حفظ بکنند. دنبال صحنه هایی هستم که چهارسال دیگر، به ذهن خاکستری من رنگ بدهند. و من نمیتوانم رنگ ها را تصور بکنم. تصوری ندارم. این سخت است و عجیب است، تازه فهمیدم. تا چندوقت پیش فکر میکردم که هیچ کس نمیتواند واقعاً رنگ ها را تصور بکند. 

بهرحال، در جستجوی لحظاتی در قابِ زمان هستم که رنگ را به پشت پلک هایِ ناتوان من بازگردانند. یک نفر توی گوشم بگوید « ?you at the top of the mountain » و زندگی با تمامِ هویتِ هول‌انگیزش از جلوی چشم‌هام رژه برود. مثل الآن، که « وقتی هیچ قلبی هنوز شکسته نیست» به خاطرم می آید، لحظاتی را می خواهم که در آن ها، « چشم های ما همیشه باز باشند» . و هیچ مرگی نتواند ما را از پستانِ مادرِ زندگی جدا بکند. اصلاً حرف هام مفهوم هست؟

۰۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر
نت فالش

هزاربار خواستم تجربه‌ی یوفوریا را بنویسم. نشد. بعداً باز هم تلاش خواهم کرد. اما واقعاً عجیب است که کلمه نمی‌شود.

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۸:۳۱ ۰ نظر
نت فالش