مثل هر زنی، من هم همیشه قربانی کلیشهها بودهام. منتهی شانس بد من این بوده که کمترین تطابق را با آن ها دارم. یعنی ممکن است شما زن باشید و واقعاً وقتی سکوت می کنید یا می گویید «با من حرف نزن» منظورتان این نباشد و دلتان نازکشیدن و گیر سه پیچ بخواهد. خب، برد کرده اید. چون کلیشه ها هم همین را می گویند و همه ی آدم های دنیا بلدند با شما چطوری رفتار بکند.
خب از دیگر منظرها من هم شانس آورده ام. مثلاً عاشق لاک و کادو و مردهای سنگین هستم. اما از یک جهاتی هم نه. حالا من را فرض بکنید. وقتی می گویم نیاز به تنهایی دارم، متنفرم از اینکه کسی صحبت بکند. وقتی جمع را ترک می کنم، نیاز به تنهایی دارم و همیشه با آدم هایی مواجه می شوم که با چهره ی «من خیلی باهوش و مطلع هستم» نزدیک می شوند چون حس می کنند میدانند که زن ها وقتی می گویند «نه» ، یعنی «بله» و وقتی می گویند «تنهایم بذار» یعنی «اینجا بمان و خودت را به من تحمیل کن. » .
این مدت هم گیر یک کلیشه های زیادی می افتم. رفتارهای بردیا یک جاهایی عجیب و یک جاهای موهن هستند. می بینم که تصمیم هایش را بر مبنیِ «اگر پیش از من با کسی خوابیده، پس باز هم ممکن است بخوابد» می گیرد یا مبنی بر «اگر با من یار شده، ممکن است و ممکن بوده است که با همه یار شده باشد» . خشمگین نمی شوم؟ چرا. به قدر خدا. خیلی طول می کشد که بتوانم به خودم تسلط پیدا کنم و ببینم که قربانیست و نه ظالم. خیلی.
یک جورهایی می شود گفت که مردهایی که در محیطی کلیشه ای بزرگ شده اند، به دنبال زنان کلیشه ای می روند و گاهی می شود در طی همه ی این سالها با یک نمونه ی مخالف هم رو به رو نشده باشند. وقتی به شما گفته باشند «زن» فقط آنیست که سفید است و موهای دست و پایش هیچوقت هیچوقت مشخص نیستند و خجالتی ست و آشپزی بلد است، طبیعی ست که از بین «زنان» یار خودتان را انتخاب کنید. یعنی از بین آنهایی که سفیدند و موهای دست و پایشان هیچوقت هیچوقت مشخص نیست و خجالتی هستند و آشپزی بلدند. پس هیچ زنی را نخواهید دید که پررو باشد، وقت برای شیو کردن بدنش نداشته باشد و ترجیح بدهد چیزبرگر سفارش بدهد.
به من میگفت که «من برایت خیلی نجنگیدهام» و اگر تو بدون جنگیدن زیاد به دست می آیی، شاید بقیه هم بتوانند به دستت بیاورند. من این را شنیدم. و این را هم توی خیالم شنیدم که «سختم است بپذیرم دختری که روی قلعه و در چنگ اژدها محصور نیست تا من بروم نجاتش بدهم، با ارزش است و احترام به خود دارد و به دست هرکسی خودش را رها نخواهد کرد. »
خشمگین نشدم؟ چرا. تمام وجودم فریاد نمی زد که تلفن را قطع کن؟ چرا. از خودم نپرسیدم در آغوش همه ی کلیشه های جهان چه می کنم؟ به خدا که چرا.
اما نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم: قربانی.
قربانی، چون جای زنان قدرتمند در کنار خیلی مردها همواره خالی بوده. نه حتی قدرتمند به معنی بیبی مریم بختیاری. قدرتمند، به معنیِ سادهی فاعل. مثل خود ما. مثل فروغ فرخزاد. مثل هر زنی که برای خوشبختی خودش «کار» ی می کند. منظورم این است که عزیز من، قدم زدن کنار یک آدمی مثل خودت، به فاعلیت خودت و با قدرت خودت لذتی دارد که احتمالاً سالمتر از لذت شکار و نجات دادن است. شاید لوگوی بتمن روی سینهات زیبا بنظر برسد و شب ها قبل از خوابیدن خودت را کش بدهی که «نجاتش دادم» ، یا «برایش جنگیدم» ؛
اما من فکر می کنم زنی که چمدان خودش را حمل می کند قابل احترام تر است. زنی که بستن چادر کمپ را بلد است. زنی که انتخاب می کند و توی قلعه موهایش را شانه نمی زند تا ببیند چه کسی بیشتر خواهد جنگید و چه کسی اسبِ چابک تری دارد. زنی که به سمت انتخابش حرکت می کند و پشتش را به همه ی کلیشه ها می کند تا به دستش بیاورد و کسی که اگر پنج قدم به سویش برداری، پنج قدم را به سمتت خواهد آمد. نه اینکه «ناز» بکند و تو را به خفت «نیاز» بکشاند. و البته، به نگرانیِ اینکه کسی شش قدم بردارد و تو بازبمانی.