از مهم ترین دلایلی که هیچوخ توو جوابِ « خوبی؟»، یا کنکاشای عمیق تر اعتراف نمی کنم که حالم بده، اینه که دستمو پیش خودم رو می کنه. منظورم اینه که همیشه با خودم فکر کردم اگه یه روزی حالم واقعا بد شد، بقیه می تونن کاری برام بکنن.
و از این متنفرم که بگم حالم بده، و طرف مقابلم بگه « :(» یا مثلا این « من همیشه هستمِ» احمقانه. و باز من باشم و سقوط.
امشبم پرت شده بودم رو تختم، بیشتر از نیم ساعت زل زده بودم به پرزای پتو و به پنجشنبه هفته قبل فکر می کردم. که یکی عنوان این پستو گفت بهم. من همیشه ازش فرار می کردم.
هووووف... همه چیز داره سردتر می شه.
امروز داشتم حرف می زدم و متوجه شدم که در حدِ توان، هیچ چیزی رو بدونِ صفتِ « احمقانه» نمی ذارم. چه احمقانه.:))
اصرار داشتم بریم عینکرو بگیریم، بابام عینکشو در آورد و نشونم داد که چقدر چشمش گود رفته و اینا.
این اتفاق برایِ سه، چهار روز پیشه. و حالا از شدت استرس، هر چند ساعت یک بار منو جلویِ آینه می بینید که عینکو در آوردم و دست می کشم به فاصله بین بینی و چشمام، و هر دفعه احساس می کنم یه دره فوق عمیق ایجاد شده و حتی تا مرحله بغض کردن هم می رم.
با اینکه دوسش دارم.