بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

باید بروم توی اتاق، پتو را بکشم رویِ سر و چند سالی حرف نزنم.

این بعداز ظهر ها، لرز می افتد به تنم و دلم یک آدم نو می خواهد. کسی که هیچ چیز درباره اش برایم مهم نباشد.  یک نفر که برایش مهم نباشد آخرین کتابی که خوانده ام چه بوده یا اینجا چه می نویسم برایتان. نه یک آدم آبی حتی؛
یک آدمِ لیمویی، که خانه مجردی داشته باشد. بعضی عصر ها بالشم را بزنم زیر بغلم، بروم دو زانو بنشینم کنارش، بالش را محکم بکوبم زمین و سرم را پرت کنم وسطَ آن و بعد، ساعت ها به پرز های فرش زل بزنیم.
انگار نه انگار که آدم هایِ آن دنیای بیرون منتظرمانند... .


۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۶:۵۶ ۰ نظر
نت فالش

هیچکس نیست. می فهمی؟ فقط تویی. فقط- تو.

از مهم ترین دلایلی که هیچوخ توو جوابِ « خوبی؟»، یا کنکاشای عمیق تر اعتراف نمی کنم که حالم بده، اینه که دستمو پیش خودم رو می کنه. منظورم اینه که همیشه با خودم فکر کردم اگه یه روزی حالم واقعا بد شد، بقیه می تونن کاری برام بکنن.

و از این متنفرم که بگم حالم بده، و طرف مقابلم بگه « :(» یا مثلا این « من همیشه هستمِ» احمقانه. و باز من باشم و سقوط.

امشبم پرت شده بودم رو تختم، بیشتر از نیم ساعت زل زده بودم به پرزای پتو و به پنجشنبه هفته قبل فکر می کردم. که یکی عنوان این پستو گفت بهم. من همیشه ازش فرار می کردم.

هووووف... همه چیز داره سردتر می شه.

امروز داشتم حرف می زدم و متوجه شدم که در حدِ توان، هیچ چیزی رو بدونِ صفتِ « احمقانه» نمی ذارم. چه احمقانه.:))

۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر
نت فالش

هر ساعت کثیف میشه، هی از نوک دماغم سر میخوره، به بالش که تکیه میدم بالا میاد و سرم گیج هم می ره.

اصرار داشتم بریم عینکرو بگیریم، بابام عینکشو در آورد و نشونم داد که چقدر چشمش گود رفته و اینا.

این اتفاق برایِ سه، چهار روز پیشه. و حالا از شدت استرس، هر چند ساعت یک بار منو جلویِ آینه می بینید که عینکو در آوردم و دست می کشم به فاصله بین بینی و چشمام، و هر دفعه احساس می کنم یه دره فوق عمیق ایجاد شده و حتی تا مرحله بغض کردن هم می رم.

با اینکه دوسش دارم.

۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۰:۲۷ ۰ نظر
نت فالش