بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز توی اتوبان بنزین ماشین تموم شد. ترااافیک، بااارون. بابا مجبور شد پیاده بشه و سعی کنه ماشینو تا کنار هول بده. دو نفر بودیم. منم سعی می‌کردم فرمونو درست بچرخونم.

آدما رد می‌شدن و بووووق می‌زدن. با خودم می‌گفتم مرسی که یادآوری می‌کنین بنزین ماشین تموم شده. بعد بارون شدید‌تر شد، در حالی که من داشتم سعی می‌کردم فرمونو درست نگه دارم و درِ طرفِ دیگع رو ببندم که ماشینا نخورن بهش، بابام خورد زمین. واقعا خورد زمین. تا حالا ندیده‌بودم. آدما رد می‌شدن و بوق می‌زدن. یک‌لحظه خواستم پیاده بشم و همه‌شونو بکشم. ماشیناشونو آتیش بزنم. خودشونو با چاقویِ کند تیکه تیکه کنم. چقدر سرد؟ چقدر بی‌تفاوت؟ بابای من وسط اتوبان طوری خورده‌بود زمین که صداش باعث شد وحشت کنم، بنزین ماشین تموم شده بود، سرد بود و برای هیچ کثافتی کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. بوق می‌زدن و رد می‌شدن.


یه تیکه‌ از من برای همیشه ازین جامعه بریده شد انگار. اگه کسی نیگام نمی‌کرد زارزار گریه می‌کردم.

۳۰ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
نت فالش

یه آهنگِ نوستالژیک خوشگل عربی یافتم. فرستادمش واسه محمد از ذوق. ( همونی که تا قبل این بهش میگفتم مصری.) یه طوری گفت وات د فاک که فک کنم حامد همایونِ عرباس یاروعه. ذوقم ریخته. بهرحال آدما یه وقتا شجریان گوش می دن یه وقتا شهاب مظفری. یه وقتا کاظم الساهر گوش می دن یه وقتایی عمرو دیاب دیگه. عه. وات د فاک نداره که. :))

۱۳ آذر ۹۷ ، ۱۲:۰۴ ۰ نظر
نت فالش

Just another product of today.

یه جایی تو آخرای تئاترمون، از میدونِ جنگ برمی‌گشتیم. از کلی تفنگ و مجروح و قوی‌بودن. شب بود. همه‌ی چشما خسته‌ بود، یکی دست می‌نداخت باندِ دورِ سینه‌هاشو باز می‌کرد، یا یکی شونه برمی‌داشت که موهاشو شونه کنه. از آدماییِ که دستشون تا آرنج تویِ زخم مریض بود، تبدیل می‌شدیم به زن‌ها و دخترایِ خسته‌ای که روسریشونو گره می‌زنن پشتِ سرشون و زیر لب، یه شعر زمزمه می‌کنن شاید.



حسم به آدمایِ دنیایِ مدرن یه همچین‌چیزیه. حسم به خودمون یه همچین چیزیه. یا به خودم. صبح که پا می‌شیم، وحشی و قوی می‌ریم تویِ دلِ دنیا. کل روز از تیرای ریز جاخالی می‌دیم و بلندتر می‌خندیم که محکم‌تریم. 


بعد شب می‌شه. می‌رسیم خونه. می‌رسیم اتاق‌هامون. باند دورِ سینه‌ها رو باز می‌کنیم و می‌بینیم روی سینه‌یِ سمتِ چپ، خونی شده. یادمون می‌افته که کجا زخمی شدیم. یادمون می‌افته، اون‌جا‌ که بلندتر می‌خندیدیم و بیش‌تر بی‌توجهی‌ می‌کردیم و تیغو تویِ زخم می‌چرخوندن. یهو می‌بینیم که اوه. من هنوز فقط یه انسانم. عجیبه. هنوز یه انسان مونده‌م؟


حدِ فاصلش هم خوابه. صبح که بیدار می‌شیم، باز اسفندیاریم یا شبیهش. رویین‌تن( که این‌بار نقطه‌ی آسیب‌پذیرش، قلبشه) و همون‌قدر عبث.

۰۸ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
نت فالش