بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

لحنِ مهستی، وقتی می‌گه « دشمنِ راه دورم، دردِ دلم زیاده. » .

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۴ ۰ نظر
نت فالش

در ضمن، پایان دنیا خیلی طول می‌کشه اون‌وقت.

الف توییت کرده سوبر، آخرین‌چیزیه که موقع پایان دنیا می‌خوام باشم. ولی من جداً دلم می‌خواد سوبر باشم بچه‌ها. وحشت رو بغل کنم و با چشمای خودم ببینم چطوری همه‌ی ترسا و آرزوها و عشقا و نفرتا از بین می‌ره. تک‌تک مرگ‌ها رو با چشمام ببینم. تمامِ صحنه‌های دردناک توی فیلم‌ها رو با گوشت و خونم حس کنم. تمامِ نوزادهایی که تنها و بی‌مادر دارن گریه می‌کنن رو تماشا کنم. درد رو زیر پوستم حس کنم. چون.. این چیزیه که انسانیت همواره بوده. و این درد چیزی بود که همه‌مون تلاش می‌کردیم نادیده‌ش بگیریم. همیشه. در طول تاریخ.

۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴ ۰ نظر
نت فالش

همیشه دوست داشتم یک بار در حالتِ غیرطبیعی بنویسم و الآن که گفتم غیرطبیعی لابد فکر همه‌تان رفت به سمتِ دراگ و الکل. منتهی به شهادتِ هرکس که بپرسید وحشتناک‌ترین موجودِ high ای هستم که جهان به خودش دیده و تمام‌مدت در حال پنیک و جیغ و گریه و لرز به سر می‌برم.  کلاٌ خیلی می‌ترساندم. و  انصاف بدهید هیچکس در این شرایط نمی‌آید بنشیند به پست‌نوشتن. بخاطر همین تصمیم گرفتم در  یکی از همین لحظاتی بنویسم که حس می‌کنم خیلی از دنیا فاصله دارم و از ورایِ یک دیوارِ شیشه‌ای به همه‌چیز نگاه می‌کنم. عموماً در لحظات قشنگ پیش می‌آید اما الآن پیش آمده و من خیلی خوشحالم که میتوانم بنویسم و تصمیم دارم که اصلاً علائم نگارشی هم نگذارم ببینم اصلاً ذهنم به جایی راه می برد یا نمیبرد. بهرحال، روی دراگ نیستم و  امشب هم حس میکنم فاصله دارم مثل همان غروبی که خانه ی بهراد بودیم و حس کردم خیلی فاصله دارم . کم پیش می آید که فکر کنم زیبا هستم. یعنی ممکن است لحظه هایی فکر کنم که جذابم یا قشنگ، اما « زیبا» به همان معنی که رامین در نقاشی هاش میکشد یا سارای مدرسه بهش فکر میکند یا محمد راجع بهش حرف میزند، نه. ولی آن روز در اوجی بودم که کسی جز خودم متوجه آن نمیشد. و خب زیبایی ای که تماشاگر نداشته باشد کمی از ارزش می افتد. اما من تماشاگر خودم بودم. غروبِ بالای سر تهران، دختر جوان و ظرافتِ دود سیگار و پتویِ دور موهایِ آشفته ی بعد از همم.. بیخیال. همیشه مشکلم این است که تماشاگر خودم هستم. شاید هم مشکل این است که خیلی به زیبایی اهمیت میدهم. یعنی در تمام لحظات زندگی به دنبال زیبایی هستم و یادِ یکی از اعضای کمیته می افتم که موقع الیوت خواندن میگفت دید زیبایی شناسانه را بر هر چیز مقدم قرار بدهید. زیبایی اول. زیبایی اول. این حرفش در جوابِ مسئله های دینی و فلسفی و اجتماعی می آمد. اما دلم میخواهد یک روز دوباره آن پیاده روی سمتِ چپِ میدان فلسطین را بروم بالا و پیداش کنم و بگویم مطمئنم کسی را توی زندگیت ندیده ای که همه چیزش را به اندازه ی من برای زیبایی بدهد. بروم بگویم من یک قربانی زیبایی هستم. قربانیِ دیدِ زیبایی شناختی، اول. بگویم مشکلم این است که زیبایی را دنبال می کنم و نه خوشبختی را و این یعنی فقط لحظاتی قادر به حس خوشبختی هستم که زیبایی مسیرش را از این راه انتخاب کند. وگرنه ممکن است لا به لایِ ساعت ها به سقف خیره شدن هم زیبایی پیدا کنم و لا به لایِ « چین اسموکینگ » . برایم مهم نیست. اگر آواز کاظم الساهر باشد، هر چه که بخواند من همان احساس را دارم. و حتماً کسی را توی زندگیش ندیده که اینقدر شدید خودش را فدای زیبایی شناسی کرده باشد. حالا که مثلاً سوبر نیستم می شود ننویسم « ب» ، و بنویسم یک هرزه خانمی ( چون گور پدرش، دیگر نمی بینمش که) میگفت زندگیت مثل کتاب هاست. بعداً سارا بهم گفت رمان های زرد عاشقانه. بعداً یکبار که داشتم براش یک چیزی تعریف میکردم گفت دیدت سینمایی ست. این ها نمیدانند من خودم را فدایِ همه ی این زیبایی ها کرده ام. و دروغ چرا، اکثر وقت ها مایه ی حجالتم نمیشود. علی الخصوص که خب.. حواستان هست که من کاپِ « خود را به گا دادن و به جایی رسیدن» دارم و حواسم به تعادل هست. فقط چندجا از مصلوبیتِ ذهنیم خجالت کشیده ام که وقتی بوده که واقعاً، به صلیب کشیده شده ام و فدا. داشتم چه میگفتم؟ دیگر حرفی ندارم. من غلامِ زیبایی هستم. من غلامِ زیبایی هستم و اگر شما را هم به یادِ جمله ی پیش از خودکشیِ غزاله علیزاده انداخته ام که « من غلامِ خانه های روشنم» ، باید بگویم که تا وقتی غلامِ خانه های روشن می مانم که زیبا باشند. وقتی تاریکی خودش را اشک به اشک و پاکت به پاکت، در یک صحنه ی سینماییِ زیبا و « تارنتینو» یی بهم عرضه می‌کند؟ واضح است که او را در آغوش خواهم کشید. 

در نهایت، این روزها بسیار خوشبختم. گورِ بابای حرف های بالا. دوباره عاشق شده ام.

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۰۳ ۰ نظر
نت فالش

هجده‌سالگیم، تحققِ رویایی بود که برای بیست و سه‌سالگی می‌داشتم.

[ جای خالی یک عکس]

 

سلام. این من هستم در اولین 《 جلسه‌ی دبیران》 ی که در آن شرکت کرده‌ام. ذوق کرده‌ام،  روسری‌م را تا جایی که می‌شده کشیده‌ام جلو، ضعف کرده‌ام از گرسنگی و رویم نمی‌شود به کیک‌های روی میز دست بزنم. ویدیو می‌فرستم که حس کنم دوستی آن‌جا دارم، که اعتمادبنفس پیدا کنم و همان‌طور که بقیه گزارش کارشان را ارائه می‌کنند و گله می‌کنند و تلاش می‌کنند از مدرسه امتیاز بگیرند، من هم بتوانم.
احساس می‌کنم همه‌چیز خیلی سریع پیش رفته‌است. من هنوز خودم را دانش‌آموز یک‌لنگه‌پای جلویِ آن دفتر می‌بینم، حالا مستخدم مدرسه‌ای که تا یک‌سالِ پیش، روزهایِ کلاس اضافه و ساعت ۵ بعدازظهر مانند معتادهای دوعالم از او خواهش می‌کردم به من آب‌جوش بدهد تا قهوه‌ی فوری بخورم و زنده بمانم، چای جلویم می‌گذارد. همه‌چیز خوب بنظر می‌رسد. آن‌چیزی که می‌خواهم ازش حرف بزنم، این است که من روزهای زیادی که زودتر از ساعتِ کلاسم می‌رسیدم،  به جای دفتر معلم‌ها، با کیف و وسایلم به کتابخانه رفته‌ام و وانمود کرده‌ام که کاری دارم و البته که نداشته‌ام. صرفاً حس می‌کرده‌م جای من کنار بچه‌هاست، نه بزرگ‌تر ها. 
و ماجرا البته بزرگ‌تر است. توی مسیرِ آدم‌بزرگ‌شدن افتاده‌ام. و راستش اشتباه نوشتم، مسئله این است که هرگز در 《 مسیر》 آدم‌بزرگ‌شدن نیفتاده‌ام، بلکه از یک‌روزی به بعد- که خیلی به خاطر ندارم چه روزی بوده- کاملاً یک  آدم‌بزرگ هستم. نه نت فالش. 
هنوز کلاس رانندگی ثبت‌نام نکرده‌ام. باور ندارم که حالا من هم آن 《 بزرگی》 حسابم که تا پیش از این، بقیه را می‌دیدم.  
در این مثال‌ها، خواستم از چیزهای دیگری غیر از معلم‌شدن هم حرفی بزنم، اما انگار بزرگ‌ترین تناقضم همان شده.
حس می‌کنم وارد چرخه‌ای شده‌ام غیرقابل‌کنترل و حس می‌کنم لبه‌ی‌پرتگاهِ 《 عضوی از سیستم‌شدن》 راه می‌روم. علی‌الخصوص دوهفته‌ی قبل که با لحنِ تند و چشم‌های عصبانی به دخترکِ کلاسم گفتم که مقنعه‌اش را سر بکند، چون آقایی در کلاس بود. انگار که آماده‌ام که به قول سجاد، بروم توی چرخ‌گوشت سیستم.
چیز دیگری که بیش‌تر من را می‌ترساند این است که حس می‌کنم سن و افسار زندگی دارد از دستم در می‌رود. حس می‌کنم دیگر هیچ کنترلی روی زندگی خودم ندارم. دقیقاً و اتفاقاً در همان بازه‌ای که بیش‌ترین کنترل را نسبت به گذشته در دستم نگه داشته‌ام، حس می‌کنم زندگی دارد یک‌قدم جلوتر از من‌ می‌دود. کسی از من نپرسید می‌خواهی بزرگ شوی یا نه. کسی نپرسید می‌خواهی به جایِ با 《 تیلور سویفت》 هدزدن توی مترو، با 《 فیروز 》 به میله‌های BRT تکیه بدهی و مابینِ دوتا کلاست بخوابی، یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد چشم کسی برایِ سرنوشت‌ آینده‌اش به تو و دهان تو باشد و نظریه‌پردازی‌هات راجع‌به سعدی یکهو مهم‌ بشود یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد به جایِ دخترِ رها و چموشِ رقصنده و مودی، زنی باشی که تمامِ مدت ماه بخشی از حواسش درگیرِ برنامه‌ریزی‌های مالی و پس‌اندازهای خرده‌ریز است یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد از ماژورها و مینورها به گوشه‌ها و دستگاه‌ها پناه ببری یا نه. کسی نپرسید دوست داری در جلسه‌ی دبیرها شرکت بکنی یا نه.
خب، شاید تک به تک پرسیده‌باشندشان. اما همه‌ی این‌ها با هم؟ معنایِ دیگری می‌دهند. کسی به من نگفت ترکیبِ همه‌ی این‌ها در کنار همدیگر چه زندگیِ نو و غریب و ترسناکی رقم می‌زند.
علی‌الخصوص وقتی برای هفته‌ی بعد، بلیط هواپیما دارم به مقصدِ اولینِ سفرِ تک‌نفره‌ام و کسی نپرسیده کِی برخواهم گشت. همه‌چیز دارد ترسناک می‌شود.

 

پ.ن: این نوشته برای آن‌زمانی‌ست که هنوز بلیط داشتم. پرواز کنسل شد. چندوقتِ دیگر که تب کرونا بخوابد می‌روم.

پ.ن دوم: به سرعت جلو می‌رویم. معلمم به مکتب عربی علاقه‌ی بیش‌تری دارد. نتیجه‌اش این است که به‌جای پیش‌درآمد اصفهان و 《زمانه》 ،  《  بعدک علی بالی 》 می‌نوازم. از این زیباتر ممکن نیست. من موسیقی خودم را پیدا کرده‌ام. کاش می‌شد چهارشنبه‌سوری ویولنم را بسوزانم.

پ.ن سوم: اول دبیرستان که بودم شغل رویایی‌م معلمی بود. می‌گفتم هیچ‌کس به اندازه‌ی یک معلم اثر ندارد. هرمعلم تریبونی برای آینده‌ی این کشور در اختیار دارد و همین هم مسئولیتِ بزرگی‌ست، هم سعادت بزرگی. چه زود به رویایِ کوچکِ ۱۶ سالگیَم رسیدم. وقتی ایستاده‌بودم و درباره‌‌ی این‌که چرا نباید مهاجرت کرد حرف می‌زدم. و بچه‌ها؟ شنوا بودند. کافی بود.

 

 

 

 

 

 

 

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
نت فالش

نوشتم: به خواهرانمان، و به برادرانمان.

توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. جمله‌ی آخر اینه:

 

« به کسانی که آخرین تصویری که از آن‌ها در ذهنِ بازماندگانِ دردمند هست، چیزی‌ست شبیهِ همین نشانِ  *- اسم نشریه- * در گوشه‌ی صفحه. دوبالِ گشوده که آسمان را در آغوش کشیده‌اند، و پرواز. » 

 

 چون می‌دونید که، مجبوریم شهیدوار و آسمانی تصویرشون بکنیم. نه مظلوم و خونی و اربا اربا.

 

 

 

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر
نت فالش