بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

حالا مرا نابود کن

بله، من خیلی ترسیده بودم. تا صبح گریسته بودم و فکر می کردم زندگی هرروز و هرروز بیشتر سخت می گیرد. دیگر روزهای آسانم را به خاطر نداشتم.

صبح با چشم های پف کرده و سردرد از جا بلند شدم. سرم سنگین ترین وزنه ی دنیا بود. لیوان آبم را پر کردم و به خودم گفتم که اگر هیچ اتفاقی نیفتد، من  تا پنجاه سالگی همین نوجوان سبک سر خواهم ماند. من نمیخواهم اینطوری باشد. میخواهم چهل سالم که شد، به پختگی مادرم باشم. ظرف وجودم بزرگ باشد -خیلی بزرگ- و سرد و گرم ها را چشیده باشم. خب، راه دیگری نیست. باید سرد و گرم بچشم تا آن زمان و این سختی ها تنها راه رسیدن من به درایتی ست که مادرم دارد. حتماً دل او هم هزاربار شکسته. حتماً او هم شب های زیادی را تا صبح گریه کرده. تازگی ها ظرف وجودیم آنقدر بزرگ شده که توانسته ام اولین آدم هایی که در زندگیِ بزرگسالانه، آزارم داده اند را ببخشم. ناملایمات زیادی پیش رو دارم تا بتوانم همه ی آدم هایی که مهره های دومینوی سقوط من را یک به یک چیده اند، ببخشم. 

بله، پخته بودن برایم مهم تر است، تا همیشه شاد و آسیب ناپذیر بودن. 

۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر
نت فالش

دلم نمی‌خواد خودمو بکشم. ولی دلم می‌خواد این زندگی زودتر تموم بشه. خیلی خسته‌م. برای درست کردن و خراب کردن چیزا. خسته م از زندگی ای که بنظر خودم یه زندگی دیوانه وار و وحشیانه ی آمریکایی بنظر میاد و روان درمانگرم میگه شبیه سریالای ترکیه. از مردا می ترسم. خیلی زیاد. ولی این آخر هفته کردان بودم. از سبک زندگی ای که نمیخوامش منزجرم. یه چیزی به مرور زمان، طی همه ی این سال ها در من عوض شده که باعث میشه دیگه نتونم خوشی های عادی آدمای عادی رو داشته باشم. به زیباترین لحظات زندگیم فکر می کنم، و به این فکر می کنم که اگر دوباره و الآن برام پیش بیان، اون احساسات در من بیدار نمی شن دیگه. من روحمو شکسته م. روحمو، معصومیتمو، قدرتمو، فاعلیت و خودم رو شکسته م. قاطی رنگ و پول و الکل و صدای بلند موزیک و صدای بلندترِ جوانی. روانکاوم میگه بهای این سبک زندگیم، همینه. من نمیخوامش. هیچ دستگیره ای به بیرون این مرداب نمیبینم و آخرین کسی که فکر کردم یه دستگیره ست، گندزده ترین بخش همین مرداب بود. تحمل ندارم اینطوری زندگی نکنم، توی این زندگی آمریکایی هم همه ی بخش های وجودیم دارن فدا میشن. روز به روز عروسک بهتری هستم. یادم رفته که اگر اینطوری نه، پس آدما چطور زندگی می کنن. دلم میخواد دوتا بال دربیارم، زمان برگردان هری پاتر رو دستم بگیرم و برگردم به کوچه های کاهگلی یزد. وقتی همه چیز معمولی بود، من هنوز ساده بودم، روح بزرگ و رهایی داشتم و نه خسته بودم، نه پیر، نه این همه زخمی. 

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۴۵ ۰ نظر
نت فالش