پریروز میرزا میگفت این ها فکر می کنند وقتی خشمگین و قربانی می شوند، حق دارند همه طوره حرف بزنند. بله. ببخشید آقای میم که تاییدت کردم آن موقع اما الآن فکر می کنم که حق دارم توی وبلاگ خودم خشمگین باشم. من خشمگین هستم.
من خشمگین هستم از اینکه تمام زندگیَم روی لبه ی تیغِ « طبقه متوسط» بودن گذشته. خشمگین هستم از اینکه آدم ها بلدند پیانو بزنند و هزار و یک ساز و هزار و یک هنر و من باید هر یکی را جایگزین هزینه ی دیگری بکنم که دارم، و نمی توانم پیانو بنوازم. خشمگین هستم چون دنیا دخترانی که پیانو می نوازند را بیشتر دوست دارد. خشمگین هستم، بخاطر اینکه از استرس دلم به هم می پیچد و فکر نمی کنم که وکیل مهاجرت گرفتن، کار اقتصادی ای باشد و خشمگین هستم که در این شرایط هم به اقتصادی بودن فکر می کنم. خشمگین هستم وقتی از یک سال زودتر، نگرانِ هزینه هایم هستم و با خودم حساب می کنم که شاید اگر صبحانه نخورم اوضاع بهتر جلو برود. خشمگین هستم که باید نوزده سال زندگی را یواش یواش جمع بکنم و بریزم توی چند چمدان که ببرم کشوری که از آن متنفر هستم. بله، من خشمگین هستم که نمی توانم آنقدر کار بکنم که هزینه ی زندگی من در اسپانیا را بدهد. خشمگین هستم چون از زبان کشور مقصدم متنفرم و عاشق اسپانیایی هستم و من را بکشید هم دلم نمیخواهد این زبان را رها بکنم. خشمگین هستم چون در تمام طول روز خوابم می آید. خشمگین هستم چون این ها حق یک دختر نوزده ساله نیست. خشمگین هستم چون قرص های روانپزشکم آنقدر زیاد هستند که هربار موقع خوردنشان حس می کنم که دارم خودکشی می کنم و به خاطرم هست که تانژانت با خیالی راحت تر از گارسون همان کافه نگاهم کرد و گفت « تو دختر قوی ای هستی» و لابد و لابد که تاوان قوی بودن روزی سه وعده به قدرِ خودکشی قرص خوردن و قوی بودن است و خشمگین هستم چون که فقط همین نیست و محمد می گوید با تحمل این وضعیت منگی و مقابله در برابر خواب خوب نخواهم شد و چون دختر قوی ای هستم، باید تلاش کنم و روان درمانی بکنم. خشمگین هستم چون آدم ها به روانم آسیب زده اند و بعد رو به روی منی که داشتم التماس بدنم می کردم پنیک اتک نکند نشسته اند و گفته اند « تو دختر قوی ای هستی» . خشمگین هستم چون باید در کنار دخترانی زندگی بکنم که هیچ چیزی از این ها ندیده اند. خشمگین هستم چون محمد با نحسین می گوید « وای، فلانی انسان خیلی سالم و مهربانی ست» و طوری این را می گوید انگار سالم نبودن و آسیب خوردن و فاحشه خطاب شدن و تمام کودکی به آسیب های روانی گذراندن، انتخاب است. انگار یک نفر شعور داشته است انتخاب بکند که سالم باشد یا نباشد. بعد من بی شعور بوده ام و تصمیم گرفته ام « دختر قوی» ای باشم که پنیک اتک می کند و گریه می کند چون حس می کند دست هایش برای خودش نیست یا اینکه نمی تواند به هیچ دوستی اعتماد بکند، اگر آن دوست عاشقش نباشد. خودم انتخاب می کنم انگار. انگار هیچوقت این آدم های سالم به این فکر کرده اند که ممکن است نتوانند صبحانه بخورند و باز هم تمام زورشان را جمع کرده اند توی چندتا چمدان تا بروند زندگی شان را یک جای دیگر پهن بکنند. بله من خشمگین هستم. خشمگین هستم چون همه اش خمیازه می کشم و دخترانی که به جای تاریخ بیهقی خواندن در باشگاه ها روی ممه هایشان کار می کنند، پروداکتیویتی بیشتری دارند. یعنی من حتی روی تاریخ بیهقی خواندن و صمدیه خواندن هم پروداکتیویتی ندارم. خشمگین هستم چون فکر می کنم این آدم ها هیچ چیزی از سنگینی مسئولیت یک زندگی روی دوشت نمی دانند. هیچکس انگار نمی داند. من مسئولیت زندگی را روی دوش هایم حس می کنم. من می دانم که باید بروم. باید وسایلم را جمع بکنم و بروم. باید صبحانه نخورم. باید برادرم را از این لجن زار بکشم بیرون قبل از اینکه به کنکور و سربازی دچار بشود. من می دانم همه ی این ها را و خشمگین هستم چون نباید بدانم. چون تازه نوزده سال دارم و آدم های دوروبرم نمی دانند و نمی فهمند و نمی خواهند بفهمند و به رویاهای من می خندند. رویاهایی که خلاصه می شود در اینکه بتوانم با صبحانه نخوردن، برادرم را از این لجن زار کنکور و سربازی بیرون بکشم. خشمگین هستم. بله که هستم. چون در نهایت منم که ناسالمم، زشت هستم، یک مشتِ پر قرص می خورم و مضطربم و دلم نمی خواهد قر بدهم. و انگار هیچکس نمی فهمد چقدر نوزده ساله ی مسئول بودن سخت است. انگار من بدم می آمده هیچوقت کسی بهم نگوید تو دختر قوی ای هستی، مادر اکسم به رنگ شالم نریند چون بنظرش از شال خودش ارزان تر است، انگار من هم بدم می آمده پیانوی بزرگ خوشگلی داشته باشم که همه ی این کتاب های موسیقی را روی آن بفهمم، و انگار من هم بدم می آمده این همه قرص های مزخرفی که محمد می گوید حتی اثر بلندمدت ندارند را هم نخورم.
هرچند، واقعاً بدم می آمده برای سینه هایم ورزش بکنم. اما همیشه از خوش هیکل شدن استقبال می کنم.