بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

عنوان هم ندارد و گور پدرش

پریروز میرزا میگفت این ها فکر می کنند وقتی خشمگین و قربانی می شوند، حق دارند همه طوره حرف بزنند. بله. ببخشید آقای میم که تاییدت کردم آن موقع اما الآن فکر می کنم که حق دارم توی وبلاگ خودم خشمگین باشم. من خشمگین هستم. 

من خشمگین هستم از اینکه تمام زندگیَم روی لبه ی تیغِ « طبقه متوسط» بودن گذشته. خشمگین هستم از اینکه آدم ها بلدند پیانو بزنند و هزار و یک ساز و هزار و یک هنر و من باید هر یکی را جایگزین هزینه ی دیگری بکنم که دارم، و نمی توانم پیانو بنوازم. خشمگین هستم چون دنیا دخترانی که پیانو می نوازند را بیشتر دوست دارد. خشمگین هستم، بخاطر اینکه از استرس دلم به هم می پیچد و فکر نمی کنم که وکیل مهاجرت گرفتن، کار اقتصادی ای باشد و خشمگین هستم که در این شرایط هم به اقتصادی بودن فکر می کنم. خشمگین هستم وقتی از یک سال زودتر، نگرانِ هزینه هایم هستم و با خودم حساب می کنم که شاید اگر صبحانه نخورم اوضاع بهتر جلو برود. خشمگین هستم که باید نوزده سال زندگی را یواش یواش جمع بکنم و بریزم توی چند چمدان که ببرم کشوری که از آن متنفر هستم. بله، من خشمگین هستم که نمی توانم آنقدر کار بکنم که هزینه ی زندگی من در اسپانیا را بدهد. خشمگین هستم چون از زبان کشور مقصدم متنفرم و عاشق اسپانیایی هستم و من را بکشید هم دلم نمیخواهد این زبان را رها بکنم. خشمگین هستم چون در تمام طول روز خوابم می آید. خشمگین هستم چون این ها حق یک دختر نوزده ساله نیست. خشمگین هستم چون قرص های روانپزشکم آنقدر زیاد هستند که هربار موقع خوردنشان حس می کنم که دارم خودکشی می کنم و به خاطرم هست که تانژانت با خیالی راحت تر از گارسون همان کافه نگاهم کرد و گفت « تو دختر قوی ای هستی» و لابد و لابد که تاوان قوی بودن روزی سه وعده به قدرِ خودکشی قرص خوردن و قوی بودن است و خشمگین هستم چون که فقط همین نیست و محمد می گوید با تحمل این وضعیت منگی و مقابله در برابر خواب خوب نخواهم شد و چون دختر قوی ای هستم، باید تلاش کنم و روان درمانی بکنم. خشمگین هستم چون آدم ها به روانم آسیب زده اند و بعد رو به روی منی که داشتم التماس بدنم می کردم پنیک اتک نکند نشسته اند و گفته اند « تو دختر قوی ای هستی» . خشمگین هستم چون باید در کنار دخترانی زندگی بکنم که هیچ چیزی از این ها ندیده اند. خشمگین هستم چون محمد با نحسین می گوید « وای، فلانی انسان خیلی سالم و مهربانی ست» و طوری این را می گوید انگار سالم نبودن و آسیب خوردن و فاحشه خطاب شدن و تمام کودکی به آسیب های روانی گذراندن، انتخاب است. انگار یک نفر شعور داشته است انتخاب بکند که سالم باشد یا نباشد. بعد من بی شعور بوده ام و تصمیم گرفته ام « دختر قوی» ای باشم که پنیک اتک می کند و گریه می کند چون حس می کند دست هایش برای خودش نیست یا اینکه نمی تواند به هیچ دوستی اعتماد بکند، اگر آن دوست عاشقش نباشد. خودم انتخاب می کنم انگار. انگار هیچوقت این آدم های سالم به این فکر کرده اند که ممکن است نتوانند صبحانه بخورند و باز هم تمام زورشان را جمع کرده اند توی چندتا چمدان تا بروند زندگی شان را یک جای دیگر پهن بکنند. بله من خشمگین هستم. خشمگین هستم چون همه اش خمیازه می کشم و دخترانی که به جای تاریخ بیهقی خواندن در باشگاه ها روی ممه هایشان کار می کنند، پروداکتیویتی بیشتری دارند. یعنی من حتی روی تاریخ بیهقی خواندن و صمدیه خواندن هم پروداکتیویتی ندارم. خشمگین هستم چون فکر می کنم این آدم ها هیچ چیزی از سنگینی مسئولیت یک زندگی روی دوشت نمی دانند. هیچکس انگار نمی داند. من مسئولیت زندگی را روی دوش هایم حس می کنم. من می دانم که باید بروم. باید وسایلم را جمع بکنم و بروم. باید صبحانه نخورم. باید برادرم را از این لجن زار بکشم بیرون قبل از اینکه به کنکور و سربازی دچار بشود. من می دانم همه ی این ها را و خشمگین هستم چون نباید بدانم. چون تازه نوزده سال دارم و آدم های دوروبرم نمی دانند و نمی فهمند و نمی خواهند بفهمند و به رویاهای من می خندند. رویاهایی که خلاصه می شود در اینکه بتوانم با صبحانه نخوردن، برادرم را از این لجن زار کنکور و سربازی بیرون بکشم. خشمگین هستم. بله که هستم. چون در نهایت منم که ناسالمم، زشت هستم، یک مشتِ پر قرص می خورم و مضطربم و دلم نمی خواهد قر بدهم. و انگار هیچکس نمی فهمد چقدر نوزده ساله ی مسئول بودن سخت است. انگار من بدم می آمده هیچوقت کسی بهم نگوید تو دختر قوی ای هستی، مادر اکسم به رنگ شالم نریند چون بنظرش از شال خودش ارزان تر است، انگار من هم بدم می آمده پیانوی بزرگ خوشگلی داشته باشم که همه ی این کتاب های موسیقی را روی آن بفهمم، و انگار من هم بدم می آمده این همه قرص های مزخرفی که محمد می گوید حتی اثر بلندمدت ندارند را هم نخورم. 

هرچند، واقعاً بدم می آمده برای سینه هایم ورزش بکنم. اما همیشه از خوش هیکل شدن استقبال می کنم.

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۶ ۳ نظر
نت فالش

شبو آتیش می‌زنم.

بعد از پست قبلی در کمال تعجب متوجه شدم هنوز هم سوبر نیستم. تا چندساعت به حالتی نزدیک به مرگ افتاده بودم. ترسیدم کرونا گرفته باشم. بلند شدم و خودم را تا درمانگاهی کشاندم که بهم گفت نمی پذیرندم. چندساعت توی خیابان نشستم و از ترس گریه کردم، چون حس میکردم جایی برای رفتن ندارم و هرچقدر که چندروز گذشته را با هم زندگی کرده باشیم، اما دلم نمیخواهد بروم درِ خانه ی ارغوان را بزنم که « سلام. راستی من کرونا داشتم. چون جایی را ندارم بروم، باید بگویی که خانواده ات دیرتر برگردند. ما اینجا قرنطینه خواهیم شد. » . خیلی ترسیده بودم. خیلی از « بی- چارگی» ترسیده بودم. نشستم روبروی درمانگاه و تا شارژ گوشیم تمام بشود گریه کردم و سرچ کردم که دورترین نقطه‌ی کره‌ی زمین به این‌جا کجاست. آخرش محمد آمد و من را برد شیفت شب همانجا. اگر من را نشناسید نمیدانید این یعنی چه، اما خب اینقدر به مرگ بودم که دست هایم را دراز کردم تا برایم سرم بزنند. بدون جیغ و داد. خلاصه کنم، دکتر گفت تاثیر استفاده‌ی همزمان و مداوم از THC و قرصهای روانپزشکم است. (چقدر در جمله ی آخر شبیه به دیوانه ها و افسرده ها و معتادها به نظر می آیم  :)) ) اما خب کامل خوب نشدم. هنوز فشارم پایین است و شب ها می پرم و عق میزنم و یوگا که می کنم زمین می خورم. اما بهرحال، بهترم.

در عوض، همه جا گفته ام و این جا هم خواهم گفت. حداقل تا تولدم به هیچ چیزی فندک نخواهم زد. به هیچ کدامشان.

 

حالا اصلاً نیامده بودم این ها را بنویسم. آمده بودم بنویسم آن چندروز که خانه ی ارغوان مانده بودم، هیچ دفعه ای نشد که از « باغ فردوس » رد بشوم و آدم آشنا نبینم. هیچ دفعه ای. اصلاً هیچ دفعه ای نمی شود که از مسخره ترین مکان روی زمین رد بشوم و آدم آشنا نبینم. و روز آخر که منتظر اسنپ ایستاده بودم و تنها بودم و مریض بودم و تولد برادرم بود و نگران بودم و سرم پایین بود، دوباره کسی از پشت اسمم را صدا زد. برگشتم و تنها چیزی که برایم آشنا بود ریش هایش بود. حتی یادم نمی آمد چه کسی بود. یک شوخیِ مسخره با مدلِ High شدنم کرد. من چشم هایم را تنگ کردم و از پشت ماسک صدای غش‌غش خندیدن در آوردم. پشتم را بهش کردم  و یادم آمد بعد از یکی از اولین جلسه‌های تمرینی ارکستر، در تجریش کاری داشتم. دیدم بچه‌ها هم همراه با من سوار شدند و باغ فردوس پیاده شدند. برگشتم خانه، به همه‌ی دوستانم گفتم که « بچه‌های اینجا باغ فردوسی هستند » و موقع گفتنش دماغم را جمع کردم. بعد همه خندیدیم که « وای. باغ فردوسی ها. » و باز هم خندیدیم. 

سوار ماشین که می‌شدم، فقط صدای گوگوش توی سرم پخش می‌شد. 

« من همونم که یه روز

می‌خواستم دریا بشم

می‌خواستم بزرگ‌ترین

دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم 

تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم

تا به فردا برسم »

 و زندگیم مثل یک « اسیر نیمه‌جون» در حال گذشتن بود. این، کاری بود که باید می کردم. اینجا، جایی بود که باید می آمدم. باید این موجوداتِ مست را لمس می کردم و می دیدم که پوستشان زیرِ سرانگشت ها چه حسی دارد. باید با آدم ها کثیف و در خانه های کثیف زندگی می کردم و بوی پول های کثیفشان را به مشام می کشیدم و تلاش می کردم تا یادم بماند. یکبار باید اینجا می بودم که بتوانم انزجارم را علنی اعلام بکنم. دیگر ترسی ندارم. خیلی بیش از توانم بوی کثیفشان را استشمام کرده ام. الآن دیگر مطمئن هستم که بچه تر که بودم، آنقدرها هم که به نظر می آمد کودکی نمی کردم. واقعاً خط قرمز و جدی ای این وسط وجود دارد. « ما» و  « آن‌ها» . « آن‌ها» در پارتی هایشان و علف هایشان و حماقت هایشان و شهوت‌ورزی هایشان و « ما» . « ما» در انزجار از مختصات آن زندگی. اینقدر حالم بهم خورده که برایم فرقی نمیکند چندنفر از عزیزترین‌هایم-  اگر عزیزترینی داشته‌باشم- در دسته‌ی « آن‌ها» قرار می گیرند. همه‌شان را از شوتینگ پایین می‌ریزم. من برمی‌گردم به خانه‌ی قشنگ خودم. به جایی که بربط می نوازیم و « از ترمه و تغزل» می خوانیم و کتاب می خوانیم؛ با چیزی فراتر از رانه‌های جنسی‌مان. من بر می‌گردم. و به پشت سرم هم نگاه نخواهم‌کرد. هرکس که خواست، می‌تواند با من برگردد.

 

مرداب 

 

 

۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر
نت فالش

Just killed a man

 .

این دومین‌شبی‌ست که سوبر نخوابیدم. بستگی به خودتان دارد که چطور بخوانیدش. من دارم این جمله را از وحشت جیغ میکشم. هر دو شب خواب کودکیم را دیدم. کودکی که میگویم مثلاً منظورم چهارده سالگیِ معصومم است. هردوشب کودکی دنبالم میکند. پریشب پسری با موهای روشن فر بهم نزدیک شده بود که « تک پری» ، خندیده‌بودم و رو به دیوار رقصیده بودم. دیشب گریه کرده بودم، چون به خاطرم آمده بود انسان چقدر تنهاست. چقدر بدبخت است، چقدر کوچک و و حشت زده است. دست هایم را حلقه کرده بودم دور گردن محمد و نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم بگویم چقدر تنهایم، چقدر بدبختم، چقدر کوچک و وحشت زده ام و چقدر دود سیگار حالم را به هم می زند. هفته ی گذشته با دوست های خودم connect بازی کرده بودم. خوشم می آید سیگار را با کبریت بگیرانم. دودِ کامِ اول که برای روشن شدن میگیریم را فوت کرده بودم بیرون، کبریتم را خاموش کرده بود و گفته بودم «  Sunday» . 

 

مادرجان، من از این زندگی میترسم. من از این آدم ها می ترسم. گفته بودم متنفر هستم؟ راست می گویم مادرجان. مادرجان من تلاشم را کردم، من پریشب توی آن انباریِ قدیمی که می گویند قمارخانه بوده و پر از سوسک و عروسکِ بچه و تلفن و لباس عروس است ایستادم، موتزارت را روشن کردم، و تلاشم را کردم. مامان، ایستادم تا « شین» روی صورتم نور بیندازد و بگوید که « شنیده‌بودم باهوشی، خوشگل هستی که. » و سرم را پرت کردم عقب و خندیدم. اصلاً مگر خود تو نمیگفتی زندگی بکن؟ مادرجان من از این زندگی متنفرم. من همه ی آهنگهایی که قرار بوده من را با این ها یکی بکند توی حیاط فریاد کرده ام. من در اتاق میم نشسته ام و او در منظره ی نورِ چراغ خواب و برج میلاد درامز زده. کافی نیست برای شیفته شدن؟ تمام پریشب می ترسیدم. این مدرسه را می شناسم. می ترسیدم اگر آدمِ گذشته ببینم. می ترسیدم آدم گذشته ببینم و من از آن جمع قابل تشخیص نباشم. میترسیدم اگر بنظر کسی نیاید که از آن زندگی متنفر هستم. 

 

این یک پیچ واقعی توی زندگی من است. قبلش را از اینجا نمیبینم، اینجا را هم هرگز نمیدیدم. هزار پیچ داشته ام که عاشقشان هستم، اما از این یکی واقعاً بیزارم. فکر میکنم بیزارم البته، شاید « واقعاً» نباشد. این همان اتفاقی ست که باعث می شود هر شبش خواب کودکی ام را ببینم. همان اتفاقی ست که دست های من را تا کنارِ بلوار پاکنژاد، آن جایی که آبشناسان زیر پاهایت است، می کشد. کودکی ما تاثیر خیلی زیادی روی زندگی بزرگسالی دارد و ما تلاش می کنیم که پَسَش بزنیم. قبول می کنم. سعی میکنیم تاثیرهایش را بریزیم دور، اما من برای بچگی‌م می میرم. سال هایی که هنوز زندگی و برف و آفتاب نو بود را به خاطر دارم و برای همان سال ها می میرم. دیشب فکرهایم را کردم. افتاده بودم روی تخت، موهایم پیچیده شده بود به دور صورت و گردنم و زمان نمی گذشت. همان لحظه فکرهایم را کردم. چیزهای زیادی از آن روزها گرفته ام. اگر اینقدر تا اینجا تعقیبم می کنند، حتماً بی دلیل نیست. حتماً با من کاری دارند. چه فرقی می کند که چه باشد؟ عید قربان هم هست اتفاقاً امروز. این زندگی را به پای تمام خواب های آشفته و غم انگیزِ شب هایِ « های» بودن، قربانی می کنم. این آدم ها را، این آوازهای تا به آسمان را، این جوانیِ نخواستنی را که احتمالاً شکل یک قطعه ی راکِ شاهکار است. این « 

Bohemian Rhapsody» را به پای « عقرب زلف کجت» قربانی خواهم کرد. به پای aaron قربانی خواهم کرد. دیگر از این زندگی این ها را نمیخواهم. مطمئنم. هرچیزی که بخواهم، این پست های سرصبح و التماسِ توی پاهام برای غذا و غذا را نمی خواهم. مطمئنم. به دنبال زندگی دیگری خواهم رفت. زندگی نویی که از بدیهیاتش متنفر نباشم.

 

ادامه مطلب...
۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۱ ۰ نظر
نت فالش