بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

همه فکر میکنند کل درد من از نبودن است. من از خودم درد میکشم. از کسی که میدانم آدمی را که در این لحظات اینجا نبود را نه یک ماه بعد می توانم به خودم اجازه بدهم که بپذیرم، نه ده سال بعد. نه دوازده ساعت بعد. 

من دارم اینجا میمیرم و ادعای عاشقی پسرهای تحت تاثیر هورمون گوش فلک را کر کرده. آه. از خودی می ترسم که غرورش دنیا را می زند زمین، حتی وقتی خودش افتاده باشد روی دو پا.

۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۹ ۰ نظر
نت فالش

که مث تولد فاجعه سردی.

پیش از تو بلد نبودم شعر بگویم. بعد از تو هم نخواهم آموخت. اشعار پاره پاره ام همیشه تجاوز بوده اند و این بار نمیخواهم شعر بنویسم، چون به دست بیرون آمده از گور ختم می شود. خب پس تو را چطور جاودان بکنم؟

خواب که میبینم تو را میبینم. نه خواهش می کنی. نه اشک میریزی. نه مثل سه ساعت قبل از پریدن معصومی. مثل ده دقیقه بعد از پریدن هستی که خون اطهر صورتت با خاک کثیف خیابان در آمیخته و چشم های مهربانت پاشیده است روی زمین. در خواب هایم که می آیی، اینگونه هستی. به سینه افتاده ای روی خاک و هرچه صدایت می زنم بلند نمیشوی. چون از گوش هایت خون شرّه کرده است بیرون و دیگر زجه های تنها کسی که در آن جمع به التماس هایش گوش می کردی، به گوشت نمی رسد. در خواب هایم پریده ای. خیلی وقت است که ساعت از شش و بیست و سه دقیقه ی صبح گذشته است و تو پریده ای و من خودم را از پله ها چندتا یکی و پابرهنه به تو رسانده‌ام. من را که از جسد تو دور می کردند -هرچند جنازه واژه‌ی دردناک‌تریست و به وضعیتی که داشتی بیشتر می نشیند- صدای مردی را شنیدم که میگفت از امشب، در خواب هایت، تنها همین صحنه را خواهی دید. من یک هفته منتظر بودم که در خواب هایم تو را ببینم، حتی اگر شده در همان حالت ملعون و ناشاعرانه ای که بودی. 

خواستم برایت بنویسم «ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما» ؛ اما تو شاعرانه نبودی. واقعی بودی. کنارت دراز کشیده بودم تا حشره ها اذیتت نکنند. به پوست سرد شده ی پشت بازوی تو دست کشیدم تا باور کنم. شاعرانه نبودی. انگشت هایم را در خون تو فرو بردم تا باور کنم. بردیا داد کشید که چه میکنم. من فقط میخواستم باور کنم. من فقط میخواستم شاعرانه باشی. خیلی شاعرانه.

شاعرانه نبودی کوروش. نه پیش از پریدن و در معصومیتت، نه وقتی که پریدی و زمین لرزید و هر نه نفرِ ما توی اتاق اصلی نشسته بودیم و پوزخندی زدیم که شاید تصادف و انفجار بوده است، نه آن وقتی که دیگر صورت نداشتی. داشتی البته، اما خیلی کم. شاعرانه نبودی و من نمی فهمم ماهان چطور برای تو شعر می نویسد. صدای جیغ های من و نعره های پارسا شاعرانه نبود. پلیس شاعرانه نیست. حتی از بالا، از پنح طبقه، از جایی که زن های همسایه به پچ پچ محاسبه می کردند که دوازده متر فاصله دارد با تو هم شاعرانه نبودی. خون بود. نبودنِ تو بود. مرگ بود. چشمی بود که نبود. قلبی بود که دیگر نمی تپید. 

هر چقدر تلاش میکنم این مرگ را شاعرانه کنم، فایده ای ندارد. ماشه ی آخرت را عشق چکاند. ماشه ی آخرت را من چکاندم. اما این هم شاعرانه نیست. خیلی سخت و غم انگیز است که آدم بخاطر عشق پر بکشد و شاعرانه نباشد، نه؟ 

هیچ چیز شاعرانه نیست. جز لحظاتی که من می بینم و من ندیده ام و هیچکس دیگر هم ندیده. هیچ چیز در مرگ تو شاعرانه نیست، مگر لحظه ی پیش از سقوط. وقتی میترسی و صدای قهقهه‌های نیمه‌مستانه از اتاق وسط به گوشَت می رسد و نمیدانم که دست هایت را باز می کنی یا نه، اما می پری. در این ماجرا هیچ چیز شاعرانه نیست، جز چیزی که ما ندیدیم. جز چندثانیه پیش از آن صدای هولناک. جز چندثانیه پیش از اینکه به قول ماهان، ردایِ جوانیِ ما به تن، سقوط کنی. 

در این ماجرا هیچ چیز شاعرانه نبود. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز شعر نمی شود. من به پای مسئول اورژانس التماس می کنم که نبضت را بگیرد و این شعر نمیشود. پلک های من روی هم می افتند، باد می زند روی پارچه ی برزنتی سیاهی که روی تو کشیده اند تا هیچکس بعد از ما آن صحنه ی هولناک را نبیند، و این شعر نمی شود. بعضی وقت ها دراز می کشم کف اتاق، همانطور که تو افتاده بودی، با همان زاویه ها، و می بینم که حتی این هم زیبا نیست. هیچ چیز زیبایی در مرگ تو وجود ندارد کوروش. تو مردی. و تلاش زیادی لازم نیست که دیالوگ های آخرمان را به خاطر بیاورم. هیچ تلاشی لازم نیست تا صحنه هایی که برای تماشا «مثبت صدهزارسال» هستند را بخاطر بیاورم. تو مردی و انتقامت را از من و قلبی که به تو تعلق نداشت، گرفتی. در انتقام گرفتنِ خیلی ها زیبایی و لذت هست. در انتقام تو نبود. تو مردی و تکه های صورتت روی خاک بود و من به سیگار پک میزدم این اواخر. بدون هیچ زیبایی و مجلل بودنی. پر از گرد و خاک و خون و پلیس و وحشت و از حال رفتن. همین.

 

حالا وقتی به خوابم می آیی که «چکار داری می کنی با خودت؟» از تو بدم می آید. از تو بدم می آید که بعد از تمام زشتی های دنیا که به دنیای رنگی و بی پروای یک دختر 19 ساله پاشیدی، باز هم هیچ مسئولیتی را نمی پذیری. باز هم می پرسی که چرا میگذارم همه چیز اینقدر زشت باشد. جواب سوالت را اینجا میدهم. چون تو با همان چشم های خواستنی و بغل نرم و دوست داشتنیَت، زشت شدی. چون همه چیز را زشت کردی. و تو میدانستی من چقدر از زشتی گریزانم. و چندثانیه بعد از مرگ، وقتی بردیا جلوی چشم های من ایستاده بود تا نبینمَت، زشت ترین عق جهان را زدی و هرچه خون در وجودت مانده بود را بالا آوردی. حالا می پرسی که چکار می کنم با خودم؟

در زشتی شنا می کنم عزیز من. و در عکس های تو. و در «اگر» ها.

۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر
نت فالش

هی نگیم می رسیم اون بالاها به هم.

یه جا هست توی آهنگ یه روزی می رسیم، که بچه ها بالای قبر کوروش پخش می کنن. میگه «فرشته ها نمیدونم چی شد رحم داشتن، شاید خواستن بمونم و قصه شو بگم» . و من هزاربار به این فکر کردم. زندگی کوروش فصه نداشت. این از مرگش هم دردآورتر بود. قصه ای نداشت که بتونم براش بنویسم. هیچی. نوزده سال زندگیِ زیر خاک و هیچی. شاید داستان همین عشقش به من قصه ش باشه. ولی من هنوزم باورم نمیشه به این خاطر پریده باشه. پس اینم قصه ش نیست. پس قصه ای نداره. پس کوروش مرد و هرچی میگردم، قصه‌ای نیست که براش بنویسم. فقط میتونم تک‌تک عکساشوو چاپ کنم و قاب بگیرم بذارم گوشه به گوشه ی اتاق. کاش داستان داشتی کوروش. کاش حداقل برای یه چیز واقعی پریده بودی. کاش قبلش برای یه چیز واقعی جنگیده بودی. 

یه واژه‌ی اسم من که صدا می‌زدی چیکار کنم خب؟ قصه ی خودمو بنویسم جای تو؟

۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۱ ۰ نظر
نت فالش