کتاب کیهان شناسی و بر باد رفته چاپ قدیم کنارم، و دور و برم پر از کامپیوترای رنگ و وارنگ بود. قلم و کاغذ داشتم برای نوشتن، معلم داشت برنامه نویسی درس میداد و بخار هات چاکلت جان، از روی زمین به صورتم می خورد.
اما من.. زل زده بودم به پنجره نزدیک سقف.. حواسم بود که با این همه، توی زیرزمین نشستیم و ورای این پنجره پر از لک و حفاظِ پشتش، آسمونِ آبیه.
می دونستم اون طرف هم هوا خیلی خوب نیست.. آلودس.. نفس کم میارم..
ولی آسمون آبی اون پشت بود.. می دونین چی میگم؟!
+ من از اینجا میرم یه روز.. یه روز صُب، یه جای دوووووور..
++باید برم اسکی روی برفو یاد بگیرم.. شاید نه خیلی زود، ولی بالاخره یاد میگیرم!