بی اینکه حتی یک صدا، آشنای تو باشد.
پینوشتی ظاهرا بیربط: یک خروار آدم که باید یاد بگیرم چطور دسترسیِ هر تلفن و کامپیوتر که ازش استفاده میکنند و خواهند کرد رو به اینجا قطع کنم؛
تا بتونم بنویسم.
بی اینکه حتی یک صدا، آشنای تو باشد.
پینوشتی ظاهرا بیربط: یک خروار آدم که باید یاد بگیرم چطور دسترسیِ هر تلفن و کامپیوتر که ازش استفاده میکنند و خواهند کرد رو به اینجا قطع کنم؛
تا بتونم بنویسم.
یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقصهای محلی این سرزمین چیکار کردی؟
من میگم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کردهبودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقهای خودمو گول میزدم و گول میخوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول میزدم.
دهدقیقه ترکی، چهلدقیقه غش. بیستدقه گیلکی، چهلدقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).
مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.
بله. خواهش میکنم. آیندمو فدای این میراثهای ارزشمند قراره بکنم. ( میراث جمع بسته میشه؟ )
خدایا، غم که میدی تحملشم بده. آرامششم بده.
فقط پیامبرت بندهت بود؟ سینهی ما رو به قدرِ یه قطره غمی که چکوندی روش هم فراخ نمیکنی، نه؟
دمت گرم. چاره چیه.
گفتی نکتهها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟
یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که میرفت تا بیفته تو درّه. چه میدونستم درهست. فکر میکردم سپر هم دارم تازه.
معجب و سپرِ پوستپیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستادهبودی اونجلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمیشه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک میکردم سپرم جوابه. دین و ایمونم و آرامش و آسایشمو گذاشتم آقای بلخی، مرغ سرکنده شدم و اینشبا، تو از بالای تخت عاقل اندرسفیه نگاهم میکنی. احتمالا که 《 تو دختر جون؟ تو و سپر؟ حالا بگرد و دین و آسایشتو پیدا کن》.
من سرگردون کتاب باز میکنم. لابه میکنم تو دل که غلط کردم. هیچ سپری نداشتم. هیچ سپری. غلط کردم که فکر کردم دارم. غلط.
با خودم میگم کتابتم نمیخرم. باید کمکم کنی. نمیکنی. نمیکنی.
هنوز از بالای تخت عاقل اندرسفیه بهم نیگا میکنی و من دلم واسه خدام تنگ میشه.
تلویزیون برنامه ساخته کپِ گات تلنت، تلنت زناشم در همین حد میتونه باشه که یه متنو آماده کنن، با حجاب کامل و لابد با رعایتِ بمبودنِ صدا بیان و مجریگریش کنن. اسمشم گذاشتن 《 عصر جدید》. خوب شد میرزاده عشقی رو کشتن و اینروزا رو ندید واقعا.