بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

بی آن‌که یک برقِ ساده‌ی چشم، دلگرم کننده باشد.

بی این‌که حتی یک صدا، آشنای تو باشد.




پی‌نوشتی ظاهرا بی‌ربط: یک خروار آدم که باید یاد بگیرم چطور دسترسیِ هر تلفن و کامپیوتر که ازش استفاده می‌کنند و خواهند کرد رو به این‌جا قطع کنم؛

تا بتونم بنویسم.

۲۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
نت فالش

از ترکا هم کلا رحیم شهریاری می‌شناسم فقط.

یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقص‌های محلی این سرزمین چیکار کردی؟

من می‌گم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کرده‌بودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقه‌ای خودمو گول‌ می‌زدم و گول می‌خوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول می‌زدم.

ده‌دقیقه ترکی، چهل‌دقیقه غش. بیست‌دقه گیلکی، چهل‌دقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).

مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.

بله. خواهش می‌کنم. آیندمو فدای این میراث‌های ارزشمند قراره بکنم. ( میراث جمع بسته می‌شه؟ ) 

۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر
نت فالش

خدایا، غم که می‌دی تحملشم بده. آرامششم بده.

فقط پیامبرت بنده‌ت بود؟ سینه‌ی ما رو به قدرِ یه قطره غمی که چکوندی روش هم فراخ نمی‌کنی، نه؟

دمت گرم. چاره چیه.

۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر
نت فالش

چون برق ازین کشاکش؟

یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یک‌عده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اون‌گوشه‌ن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمی‌ده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاه‌سالار که عوض می‌شه؛
از اون‌گوشه دوباره میان تو. حمله می‌کنن و غارت می‌کنن. بعد سلطان مسعود یکیو می‌فرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعه‌ی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *

وضعیت منم همینه. 
فقط کافیه یک‌لحظه بشینی که نفس بکشی. یک‌لحظه بخوای با دو چیکه اشک، استراحت کنی. یک‌لحظه اخمتو برداری و آهنگات از رقصشون بیوفتن.
در لحظه یکی یکی از پشتِ پرده میان جلو. 《 پنداشتی که رستی؟》 گویان. عبیرنعمه میاد جلو. کابوس میاد جلو. سفره‌ی پهن میاد جلو. مرگ میاد جلو.
باز باید بلند شی، بهشون بگی 《 سه هفته‌ی دیگه مونده.》 و با هزار بدبختی برشون گردونی به ماوراءالنهر فرضی. تا باز با یک گریه‌ی از سرِ دردِ پشت، دونه دونه بیان و بهت بخندن که 《 پنداشتی که رستی؟ 》. 
انگار ازم می‌خوان بلند بگم نه. نپنداشتم. نرستم. من می‌بینمتون. من قبولتون می‌کنم. من براتون عزاداری می‌کنم.
من؟ بهشون می‌گم سه‌هفته دیگه مونده. سه‌هفته دیگه دووم بیار، بعدش شاید برات عزاداری کردم. فعلا؟ بله. پنداشتم که رستم. غمِ عزیز،《 ببخشید، شما؟ 》
۱۴ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر
نت فالش

در کف شیر نری، خونخواره‌ای.

گفتی نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟ 

یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که می‌رفت تا بیفته تو درّه. چه می‌دونستم دره‌ست. فکر می‌کردم سپر هم دارم تازه.

معجب و سپرِ پوست‌پیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستاده‌بودی اون‌جلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمی‌شه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک می‌کردم سپرم جوابه. دین و ایمونم و آرامش و آسایشمو گذاشتم آقای بلخی، مرغ سرکنده شدم و این‌شبا،  تو از بالای تخت عاقل اندرسفیه نگاهم می‌کنی. احتمالا که 《 تو دختر جون؟ تو و سپر؟ حالا بگرد و دین و آسایشتو پیدا کن》. 


من سرگردون کتاب باز می‌کنم. لابه می‌کنم تو دل که غلط کردم. هیچ سپری نداشتم. هیچ سپری. غلط کردم که فکر کردم دارم. غلط.

با خودم می‌گم کتابتم نمی‌خرم. باید کمکم کنی. نمی‌کنی. نمی‌کنی.

هنوز از بالای تخت عاقل اندرسفیه بهم نیگا می‌کنی و من دلم واسه خدام تنگ می‌شه.


۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر
نت فالش

تلویزیون برنامه ساخته کپِ گات تلنت، تلنت زناشم در همین حد می‌تونه باشه که یه متنو آماده کنن، با حجاب کامل و لابد با رعایتِ بم‌بودنِ صدا بیان و مجری‌گریش کنن. اسمشم گذاشتن 《 عصر جدید》. خوب شد میرزاده عشقی رو کشتن و این‌روزا رو ندید واقعا.



۰۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
نت فالش