بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناسالم نامه

کلکسیونی از ناسالمی‌های روانی هستم. این را اگر توی توییتر مینوشتم، به نظر می آمد دارم خودم را تبلیغ میکنم یا قرار است یک طوری که انگار شکسته نفسی ست، به این ویژگیِ هاتِ خودم اشاره بکنم. 

فقط وقتی این جا مینویسم به نظر میرسد همانقدری که میگویم، درباره اش نگران هستم. اخیراً بدتر هم شده ام. شما اگر روی توییتر بنویسید OCD دارد دیوانه‌ام میکند و روز به روز قلمروِ بیشتری می طلبد، احتمالاً فیو استار میشود. چون گفتم که، جذاب است. اما واقعاً میترسم. چیزهایی که آزارم میدهند روز به روز بیشتر میشوند. تفکراتِ عجیب و به قولِ آلمانی ها« تصور اجباری» هایم روز به روز بیشتر میشوند. ناچار شده ام قاشقم را از خانواده جدا کنم. این یعنی تسلیم شدن مطلق. روزهای اول کرونا واقعا جنگیدن با خودم برای خروج از تختم سخت بود. احساس میکردم کل دنیا به غیر از تخت من آلوده ست و اصلاً نمیدانم هیچ حسی به این دارید که چقدر سخت است یا نه. یا هنوز قرار است « هات» به نظر برسد. یا حداقل« خاص» . صدای پای عاطن را می شنوم. اعصابم ضعیف شده و هرچیزی توی دنیا تا ساعت ها خشمگین نگهم میدارد. کوله باری از خشم هستم. تمام سلیقه ی پارتنرم روی « ددی ایشیو» می چرخد. شب ها ساعت ها گریه میکنم و اصلاً نمیدانم چرا. امروز محمد برایم توضیح داد که این حالت هایِ اضطرابیِ ناگهانی که بهم دست میدهد هم زیرمجموعه ی همان پنیک اتکی ست که فکر میکردم ازش خلاص شده ام. توی آینه نگاه میکنم، به صدای خودم گوش میدهم، نوشته های خودم را می خوانم و از خودم میپرسم چطور قبلاً اینسکیور نبوده ام؟ با این که حالم خوب است اما حالم خوب نیست. با این که زندگیم خوب است اما خوب نیست. سوشال انگزایتی دارد بخش های بیشتری از زندگیَم را اشغال میکند. دیگر به پیام های نوشتاری آدم های ناآشنا هم سختم است که جواب بدهم. کوله باری از خشم و رانه های سرکوب شده و ترس هستم. 

هرچقدر که بهش واقف میشوم، بخش بیشتری از زندگیم را در بر میگیرد. اصلاً نمیدانم چه کار باید بکنم. یک وقتهای زیادی حس میکنم که باز دارم از لبِ دره ی افسردگی سر میخورم. دلم نمیخواهد اینطوری ادامه پیدا بکند. دلم نمیخواهد کلماتی وجود داشته باشند که موقع شنیدنشان مو به تنم سیخ بشود. دلم نمیخواهد عصبانی و تحقیرکننده باشم. دلم نمیخواهد فاصله ی تصمیم و اقدام به گریستنم بیست ثانیه و حتی کمتر باشد. دلم نمیخواهد از همه ی آدم ها بدم بیاید. 

اما هیچ کاریش نمیتوانم بکنم. می ایستم تا آخر امتحانات و این بار روانکاوی را خیلی خیلی جدی ادامه می دهم. من خوب شده بودم. خوبِ خوبِ خوب. این ناسالمی های عجیب و غریب که اصلاً از بودنشان خبر نداشتم دیگر از کجا پیدا شدند؟ مرحله ی جدید بازیست؟ شاید تاثیرات آبان ماه و دی ماه و قرنطینه و همه چیز باشد. خسته ام و برای زندگی کردن زیر این همه فشار روانی جان ندارم. واقعاً ندارم. از ساعتِ دوازدهِ ظهر خسته ام و خشمگین. زندگی کردن با هزار هیولایِ درون، خیلی خیلی سخت و فرساینده است. اصلاً این زندگی کردنِ پسیو اگرسیو از کجا آمد؟ من که این نبودم. چه بلایی سرِ خودم و زندگیم آمده که این طوری شده ایم؟ اصلاً نمیفهمم.

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۶ ۵ نظر
نت فالش

نوا

 

 

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت

۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۷ ۳ نظر
نت فالش

وکلا شلوارِ زاپ‌دار نمی‌پوشند.

معلم مدرسه یک روز درباره ی نوستالژی حرف میزد. میگفت کودکی همیشه جذاب بوده، چون که جهانِ مقابل سفیدِ سفید است. چون که انگار به قدرِ یک دنیا قدرت تصمیم گیری و عمل داریم و هیچ چیزی آن قدرها ترسناک نیست. بزرگ تر و بزرگ تر که میشویم، انتخاب ها هی محدودتر میشوند و ما هی بیشتر در زنجیرِ تصمیم هایمان گیر میکنیم. تا جایی که دیگر نمیشود حرکت کرد. یک روز صبح زود از خواب بلند میشوی و میبینی همسرت اینجاست، شغلت منتظر توست، کشور و شهر و خانه ی محل زندگیَت همین جاست، بچه هایت در تختشان خوابیده اند و مشخص است که به کدام مدرسه و کدام رشته خواهند رفت، و حتی مشخص است که چه مدل لباسی را بر تن خواهی کرد ؛

و این جاست که همه چیز تیره و ترسناک میشود.

 

هر یک قدمی که توی زندگی برمیدارم، باعث ترس و تپش قلبم میشود. با رابطه ام هزار و یک احتمالِ زندگی را بسته ام. یعنی مثلاً چندوقت پیش یک دوستی از لبنان بهم پیام داد و پیشنهاد داد که برویم توی رابطه و گفت هر ماه به اینجا سر خواهد زد، چون نیازی به ویزا ندارد و بیشتر از این هم که اگر خواستیم، من بروم بیروت. اگر یک لحظه تمام چیزهایی که مورد علاقه ی من هستند را کنار هم بگذارید، حتماً میفهمید که چقدر پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. و منظورم از هیجان، وسوسه برانگیز نیست. صرفاً پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. منظورم از چیزهایی که دوست دارم آن پسر جوان نیست، زندگیِ عجیبی ست که او می توانست در دنیایِ موازی، با خودش بیاورد.

 

این همان تصمیم بزرگی ست که آدم باید توی زندگیَش بگیرد. این که آزادی تا کجا برایش مهم است و تا کجا آرامش را فدای آزادی می کند. که من، طوری بزرگ شده ام که نکنم. تمام سال های اولیه ی نوجوانی ام آرامش را بغل کردم و آزادی را رها، و هیچوقت هم آزادیِ افراطی، راه حل مشکلات روحی افراطی ام نبوده. همیشه به درس خواندن و آرامش و امنیت چسبیده ام تا بی بند و باری( به معنایِ آزادی اش) . 

از بحث دور نشوم. این تصمیمی ست که آدم ها در زندگی شان میگیرند و بنظر می آید من « آرامش» تر باشم تا « آزادی» . حداقل هنوز. 

می گفتم. به محمد نگاه کردم و دیدم که چقدر عاشقش هستم و فهمیدم که زندگیِ های زیادی را پای نگاهِ مهربان او قربانی کرده ام. نه که ناراحت باشم. نیستم. نه که بگویم نمی ارزد. بحث این نبود که چرا قربانی کرده ام. مسئله ی ترسناک این بود که واقعا زندگی های زیادی قربانی شده اند. از این نقطه ای که ایستاده ام خیلی به نظرم نمیرسد که روزی بتوانم در « سان پدرو» با ملودیِ گیتارِ معشوق لاتینم، پایم را روی زمین بکوبم و بچرخم و هرهزارچیزی که به خودم آویزان کرده ام، همزمان صدا بدهند. به نظرم نمیرسد که بتوانم هزار و یک زندگی ممکن را انجام بدهم. و آن هزار و یک زندگی را در همین یکباری که زندگی میکنم، قربانی کرده ام. 

 

 

حالا اصلاً حرفم این چیزها نبود. همه اش قرار بود یک مثال باشد برای وقتی که مینویسم چندهفته با قربانی کردنِ جدید و بزرگترم فاصله دارم. بالآخره باید تصمیم بگیرم کدام زندگی ها را قربانیِ کدام یکی میکنم. تلاش برای سقوط سرمایه داری را سر خواهم برید؟ اقتصاد شریف را سر خواهم برید؟ سرِ وکیلِ هارِ شجاع را می برم؟ زنِ شیفته ی تاریخ درونم را خواهم کشت؟ همراه با این ها، خیلی چیزها میمیرند. رومیزیِ خیالی ام با چهارخانه های قرمز کمرنگ و قندان گلدوزی شده ام را هم باید این بینابین بکشم. 

نگاه به زندگیم میکنم و حسابی میترسم که تقریبا همه ی چیزهایی که بزرگ بوده اند را انتخاب کرده ام. شاید تغییر بکنند. شاید رشته ام را عوض بکنم. شاید بیست سال دیگر با اینکه از زبان فرانسوی منزجر و متنفرم، بچه هایی را در رن پرورش بدهم که دارم تلاش میکنم تا زبانِ پدرشان را یاد نگیرند و فارسی و اسپانیایی حرف بزنند. شاید یک روزی شلوار mom syle پوشیدم. شاید یک روزی من هم لباس هایم را کندم و پریدم توی استخر تا تولد الف را با هم جشن بگیریم. شاید در سی سالگی رفتم حوزه و مبلغ مذهبی شدم. و شاید همه چیز. حتی شاید یک روزی ایتالیایی هم دوست داشته باشم.

 

اما از اینجا که هستم، بنظر میرسد اینها همانقدر محالند که تمامِ تصمیماتِ already قربانی شده ام.  شروع کردن مقطع لیسانسم در کشورِ دیگری قربانی شد. مدال المپیاد کامپیوترم قربانی شد. در مدرسه های غیرانتفاعی هزارزبانه درس خواندن قربانی شد. آخر همه ی هفته ها پارتی کردن و در پانزده سالگی با دوهزار نفر خوابیدن، قربانی شد. در میزهای کوچک مدرسه های دولتی ولو شدن قربانی شد. هنرستان قربانی شد. ویولن یک شدن قربانی شد. میبینید که اینها چقدر دور و گذشته اند؟ بقیه را هم همینطوری میبینم. 

 

اصلاً نمیدانم منظورم را رسانده ام یا نه. فقط میدانم که نمیخواهم بهش فکر بکنم. نمیخواهم هیچوقت هیچ رشته ای انتخاب بکنم. نمیخواهم ازدواج بکنم. نمیخواهم استایل لباس پوشیدن خاصی داشته باشم. دلم میخواهد از همه ی تصمیم های دنیا فرار بکنم، چون پشتِ اقتصاد، روانشناسی را میبینم که دارم با دست خفه اش میکنم. پشت چشم های محمد، فستیوال بیت الدین را میبینم که دور میشود. پشت هر لحظه از زندگیَم، هزار و هزار لحظه از هزار و هزار زندگیِ ممکن میبینم که در حال پاره پاره شدن است. 

اما بهرحال، چه فرقی میکند؟ هرچقدر هم که سخت باشد، زندگی انتخاب است و انتخاب، حسرتِ بلافاصله. هیچ فرقی نمیکند. دفترچه ی انتخاب رشته خواهد آمد. بعد ما را صدا میکنند سازمان. کد وارد نمیکنم، تلخ ترین و سنگین ترین کار ممکن را باید انجام بدهم. با یک خودکار آبی، باید بنویسم که چه کسی هستم و چه رشته ای را میخواهم. کد نه. خودِ اسم. بعد ورقه را تحویل بدهم و بیایم و زیرِ پاهایم، « خود» های دیگرم را له بکنم. احتمالاً آن روز جوهر خودکار قرمز خواهد شد. آه. من زندگی های دیگرم را هم میخواهم. میخواهم. میخواهم. یک زندگی بسّم نیست. همه ی زندگی های ممکنم را هم میخواهم.

 

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۲۳ ۴ نظر
نت فالش

من اسمش رو می‌ذارم اثرِ زدبازی - تا بحثش گرمه -

 درباره‌ی تاثیر محفل:

وقتی فهمیدم که وبلاگم ( که از معدود چیزهاییه که بیرون از خودم بهش اهمیت میدم) رو کسایی که نمیشناسم پیدا کرده‌ن و پستای خاصشو کالکت کردن و باهاش مسخره‌بازی درمیارن؛ خیلی عصبانی شدم. از معدود عصبانیت‌ها و ناراحتیای واقعیم بود. اون جنس ناراحتی( ناراحتی بخاطر یه چیز بیرونی) مدتهای زیادی بود که اصلاً توی من وجود نداشت. 

بعد یه پست نوشتم، و توش گفتم که وبلاگم توسط « در و دافا » ی انقلاب فتح شده. یادم میاد اینقدر کلمه ی « داف» برام بار وحشتناک و سنگینی داشت که تقریباً برای عصبانیت و ناراحتی و خشمی به اون وحشتناکی، مرهم و سکون بود.

چندوقت پیش فهمیدم آدمایی وجود دارن که واقعاً به خودشون میگن داف. یعنی لیترالی، به خودش میگن « داف» . و اوکیَن با این قضیه. و ابداً به نظرشون تحقیرآمیز نیست یا هرچی. مثلاً یکی میگه « من داف خوبیَم » . اوه. واقعاً. 

 

بعد رفتم با محمد مطرح کردم. متوجه شدم که حتی اون هم متوجه بارِ تحقیرآمیزِ این کلمه نشده‌بوده. یعنی وقتی اون پست رو خونده، این‌طوری بوده که « هوممم.. اوکی. » ، در حالی که من در خیالات خودم بسیار از این خوشحال بوده‌م که تونسته‌م با یک‌کلمه، شدت حقارت رو ادا بکنم. بچه‌ها، تیرم به سنگ خورده گویا.

 

بذارید دوباره شفاف‌سازی بکنم. این‌بچه‌ی بیچاره‌ی من در محفلی بزرگ شده که « داف» کلمه‌ی عادی‌ایه که ممکنه تعریف هم حساب بشه و دخترا خوششون بیاد.

بذارید شفاف‌سازی بکنم. آدما ممکنه واقعاً از کلمه‌ی داف خوششون بیاد و بنظرشون تحقیرآمیز نباشه.

بذارید شفاف‌سازی بکنم. یکی ممکنه در شرایطی بگه « من دافم» . 

 

بای. :)))

 

۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴ ۴ نظر
نت فالش

دو جهان در شب

یادتان هست گفته بودم از اسنپ متنفرم؟ بنظر می آید که ترجمه ی دیگری بوده برایِ « عاشقِ حس آزادی و بی‌تعلقیِ پیاده‌روی هستم» و « پیاده روی من را به دختر سیزده‌ساله‌ای تبدیل می‌کند که چیز خاصی توی دنیا برایش مهم نیست» . امروز چندساعت بیکار بودم و تصمیم گرفتم تنهایی، رها باشم. در این بافت، یعنی پیاده‌روی کنم.  این‌بار، برعکسِ دفعه‌های قبل مجهز به سلاحِ « گوگل مپ» بودم.

امروز با طبقاتی‌ترین صحنه‌ی زندگیَم مواجه شدم. از پلِ عابرپیاده‌ی بزرگراهِ چمران رد شدم، و پا گذاشتم به یکی از وحشتناک‌ترین جاهایی که به‌عنوان دختری بی‌سلاح و جوان می‌توانید بروید. مجبور بودم مسیر نسبتاً کوتاهی را از کنارِ بافت زاغه‌نشینِ حومه‌ی اسلام‌آباد ( اسلام‌آبادِ هولناکی که کنارِ خانه‌ها و روف‌گاردن‌های شهرک غرب رشد می‌کند و قد می‌کشد) عبور کنم. آن باغ‌های زیبا و خوشبویِ کنارِ چمران را دیده‌اید؟ که دل آدم غنج می‌زند برای سرسبزی و تازگی‌اش؟ پشت آن‌باغ‌ها آدم‌ها از حلب خانه دارند. در آن باع‌ها سگ‌های ولگرد دنبالِ هم می‌کنند و بوی بد می‌آید و بچه‌هایی می‌دوند که لباسِ پاره دارند. من عجله می‌کردم و ماشین‌ها کنار اتوبان می‌ایستادند. موتوری‌ها صدای گازشان را شدیدتر می‌کردند که بترسم و دیدم که فروشنده‌ی موادی بعد از معامله، به دوپسر جوان زنگ زد که آمدند و کمی جلوتر از من وانمود کردند که دارند بند کفش میبندند. من داشتم از ترس می‌مردم. از این‌طرف اتوبان به آن‌طرف اتوبان می‌دویدم و ماشین‌ها بوق می‌زدند و هیچ راهی به هیچ‌طرفی نبود. می‌لرزیدم که یک پیرمرد با کفش‌هایی که همه‌ی گوشه‌هایش باز شده‌بودند آمد و پرسید مشکلی پیش آمده؟ آن‌جا را شناخته‌بودم، پنجاه‌متر دورتر از جایی بود که دفعه‌ی پیش، گوشی‌هایمان را در مراحل یک « زورگیری» از دست داده‌بودیم. گفتم بله، می‌خواهم بروم جلو و می‌ترسم. گفت پشتِ سرش بیایم، انگار که دخترش هستم. جلوتر که رفتیم، از پیرمرد تشکر کردم و اعلام کردم که می‌خواهم جدا بشوم. نقشه‌ی گوگل، یک سربالایی را نشان می‌داد. یعنی اینجا و لطفا خوب به این قسمت از نقشه‌ی گوگل نگاه بکنید. چون بنظرم طبقاتی‌ترین نقطه‌ی تهران است. از لابلایِ درخت‌ها بالا رفتم. کمی جلوتر که رسیدم، دیدم برایش پله ساخته‌اند. که تعجب کردم. پله‌ها مرتب‌تر می‌شدند. پیرمرد همراهم می‌آمد. به پله‌ها که رسیدیم - از ابتدا گل دستش بود- ، خم شد تا گل‌ها را کنارِ پله‌ها بکارد. از پله‌ها بالا رفتم، و بلافاصله پسربچه‌ی کوچکی با اسکوتر برقی از مقابلم رد شد. قسم می‌خورم که دو قدم برنداشته‌بودم که از نزدیک‌ترین آلاچیق و پسرهای بیست‌ویکی، دوساله‌ای که دور هم جمع شده‌بودند و air pods pro به گوش چندتایشان بود، درباره‌ی دستیارهای صوتی آمازون شنیدم. بچه‌ها این‌جا دور منقل‌های کباب جمع شده‌بودند. یادِ پیک‌نیکِ « هندوانه‌ای» ای افتادم که چند دقیقه‌ی پیش در چمن‌های دور باغ دیده‌بودم. برگشتم به پیرمرد نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. رویم را برگرداندم و به سمتی حرکت کردم که خجالت می‌کشیدم که مثل آن‌ها لباس می‌پوشم. حالا فهمیدم که چرا آن‌سال و آن‌روز، آدم‌ها آن‌قدر وحشتناک بودند. 

من می‌دانم که ممکن است راحت باشد در سیستان و بلوچستان شاد بودن. من می‌دانم که ممکن است در اندیکا و دلگان آدم‌ها زنده بمانند. اما می‌دانم که در کنارِ پارک‌ها و باشگاه‌های خصوصی و ماشین‌هایی که با صدای بلند اگزوزشان در فاصله‌ی کاج و مهستان دوردور می‌کنند؛ آدم‌ها از فقر و اختلاف دق می‌کنند. آدم‌ها نمی‌توانند زنده بمانند وقتی هولشان می‌دهیم زیرِ درخت‌های بزرگ توت و دورتادورشان ساختمان‌های بلند می‌سازیم که شنیده نشوند. آدم‌ها می‌میرند وقتی خم می‌شوند تا برای خیرمقدمِ زوریِ همسایه‌شان از آمریکا، گل بکارند که با کفش‌های « لویی ویتون» از کنارش بگذرد و آن‌ها چسبندگیِ گِلِش را لای انگشت‌های خودشان حس بکنند. این عکس را نگاه کنید. می‌شود یک‌کلبه در صحرای بزرگ سودان داشت و شب‌ها تاریکی را تحمل کرد. اما خانه‌های غیرِ نورگیرِ حومه‌ی منهتن، یا زاغه‌نشینی‌هایِ اکوادور- که از بامِ حلب‌هایش بورلی هیلز قابل دیدن است- ، خواهد کشت. 

 

۱۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
نت فالش

اعتماد

فکت بدیهی: اعتماد جیز ترسناکی ست. ترسناک ترین چیز درباره ی اعتماد این است که هربار، بدتر و بدتر می شکند و از ترسِ شکستن، هربار، محکم تر و محکم تر به پیراهنش چنگ می زنیم. اصلاً یادم نیست که بار اول چطور اعتماد کردم، اما احتمالاً با ساندویچ و لبخند بوده. بعد، دیگر ساندویچ و لبخند معنای اعتماد نمی دادند و دفعه ی بعد، وقتی بوده که کسی ادعا کرده دوستم دارد. بعدتر دیگر دوست داشتن دلیل اعتماد نبوده و به « عشق» اعتماد می کردم. از وقتی عشق هم قابل اعتمادبودنش را از دست داد، مسئله شد میزان زجر کشیدن. « اگر کسی سه واحد رنج کشید قابل اعتماد است» تبدیل شد به « اگر کسی هزارواحد زجر کشید قابل اعتماد است» . راستش را بخواهید کمی می ترسم، چون در ابتدای جوانی، در هجده سالگی، چوب‌خطِ اعتمادم تقریباً پر شده است. دیگر نه ساندویچ و نه دوست داشتن و نه عشق اعتمادم را جلب نمی کنند. « هزار واحد رنج کشیدن» مرحله ی اعتمادی ست که در آن قرار دارم و وقتی به این فکر میکنم که این اعتماد ممکن است بشکند، قلبم تندتر می تپد. خیلی تندتر. 

اولین بارها که با محمد حرف می زدیم، اصرار می کرد که باید بالآخره تصمیم بگیرم اعتماد کنم. تمام دیالوگ ها را به خاطر دارم که اصرار میکردم مسئله اعتماد نیست. من به همین غریبه ی توی پارک هم اعتماد دارم. به همه اعتماد دارم. فقط.. نمی خواهم.  

یادم می آید در « دوره» تصمیم گرفتم ساده ترین و تیپیکال ترین جواب ها را به آدم ها بدهم که دست از سرم بردارند. به دوستِ « پ» گفتم که « دیگر دلم نمیخواهد در موضع ضعف قرار بگیرم» و وقتی گفت « دیگر؟ » و لبخند زد که انگار چیزی فهمیده، ته دلم به خودم تبریک گفتم که «اولین پروژه ی دروغ گفتن با موفقیت انجام شد» و نمی دانستم که به خودم دروغ می گویم.

 

وقتی به محمد دروغ می گفتم و به خودم دروغ میگفتم، نمی دانستم که این دو در پی همدیگر می آیند. که من از اعتماد می ترسم و از موضع ضعف هم. حالا اما، بعد از ماه ها فکر کردن و تحلیل کردن، ردِ رفتارهای وحشت‌زده ی خودم را میگیرم و به این دو می رسم.

این‌ها را چرا نوشتم؟ نمی دانم. امشب که خودِ جدیدی دیدم- خود جدیدی که مثل بچه‌های سه ساله توی جمع ها از کنار محمد تکان نمیخورد و بدون او به خواب نمیرود و بالآخره در تنهایی خودش هم از اینکه او دلچرکین است، بغض می کند- خیلی ترسیدم. خیلی ترسیدم. خواستم وانمود کنم به خواب رفته ام. خواستم وانمود کنم هنوز حالِ « الف» که میگفت ساعت ها برای ناراحت کردنِ کسی که دوستش داشته، گریه کرده و به خودش فکر کرده؛ هنوز برایم دست نیافتنی ست. خواستم وانمود کنم میتوانم یک گوشه ای، سیگارم را بگیرم دستم و با آدمِ دیگری درباره ی زبان اوستایی حرف بزنم، در حالی که او خوشحال ترین نیست. 

خب، خواستم که انجامشان بدهم. اما میدانم که کار درست این نیست. من بالآخره، دارم اعتماد میکنم. شاید برای اولین بار در زندگیَم، دارم اعتماد میکنم. و حرف بزرگی ست، شاید قبلاً هم اعتماد کرده باشم و آنقدر بد شکسته باشد که حسش را و داشتنش را به خاطر نیاورم. اما هرچه که باشد، این راهِ ترسناک را خراب نخواهم کرد. مثل همیشه، او آنجا ایستاده که من را بغل بکند. نوازشم بکند و بگوید که درست می شود. ته این جاده، او ایستاده. پس اگر لازم باشد تا ابد مینویسم و نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم، اما به دروغ نخواهم گفت که راحت خوابیدم. یا اصلاً بغض خفه ام نمیکند.

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

همیشه به نظرم زشت‌ترین عبارت عاشقانه‌ی دنیا، بعد از 《 گلم》 ، 《 عشق دلم》 میومده. خیلی مسخره‌ست. عشق دلم آخه؟ 

ولی هردفعه که توی حرف‌زدن محمد رو صدا می‌کنم چنان ناخودآگاه از ته دلم بلند می‌شه و می‌شینه رو زبونم که نمی‌شه دوستش نداشت. وقتی با تمام معنی‌های ممکنش و واژه به واژه معنی می‌ده، نمی‌شه دوستش نداشت. واقعاً از محمد نمی‌پذیرم اگه دوستش نداشته‌باشه، وقتی با تمام سد خودآگاهم درباره‌ی این‌کلمه، یهو زورکی خودشو پرت می‌کنه بیرون که 《 عشقِ - دلم》 .

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۳ ۰ نظر
نت فالش