کلکسیونی از ناسالمیهای روانی هستم. این را اگر توی توییتر مینوشتم، به نظر می آمد دارم خودم را تبلیغ میکنم یا قرار است یک طوری که انگار شکسته نفسی ست، به این ویژگیِ هاتِ خودم اشاره بکنم.
فقط وقتی این جا مینویسم به نظر میرسد همانقدری که میگویم، درباره اش نگران هستم. اخیراً بدتر هم شده ام. شما اگر روی توییتر بنویسید OCD دارد دیوانهام میکند و روز به روز قلمروِ بیشتری می طلبد، احتمالاً فیو استار میشود. چون گفتم که، جذاب است. اما واقعاً میترسم. چیزهایی که آزارم میدهند روز به روز بیشتر میشوند. تفکراتِ عجیب و به قولِ آلمانی ها« تصور اجباری» هایم روز به روز بیشتر میشوند. ناچار شده ام قاشقم را از خانواده جدا کنم. این یعنی تسلیم شدن مطلق. روزهای اول کرونا واقعا جنگیدن با خودم برای خروج از تختم سخت بود. احساس میکردم کل دنیا به غیر از تخت من آلوده ست و اصلاً نمیدانم هیچ حسی به این دارید که چقدر سخت است یا نه. یا هنوز قرار است « هات» به نظر برسد. یا حداقل« خاص» . صدای پای عاطن را می شنوم. اعصابم ضعیف شده و هرچیزی توی دنیا تا ساعت ها خشمگین نگهم میدارد. کوله باری از خشم هستم. تمام سلیقه ی پارتنرم روی « ددی ایشیو» می چرخد. شب ها ساعت ها گریه میکنم و اصلاً نمیدانم چرا. امروز محمد برایم توضیح داد که این حالت هایِ اضطرابیِ ناگهانی که بهم دست میدهد هم زیرمجموعه ی همان پنیک اتکی ست که فکر میکردم ازش خلاص شده ام. توی آینه نگاه میکنم، به صدای خودم گوش میدهم، نوشته های خودم را می خوانم و از خودم میپرسم چطور قبلاً اینسکیور نبوده ام؟ با این که حالم خوب است اما حالم خوب نیست. با این که زندگیم خوب است اما خوب نیست. سوشال انگزایتی دارد بخش های بیشتری از زندگیَم را اشغال میکند. دیگر به پیام های نوشتاری آدم های ناآشنا هم سختم است که جواب بدهم. کوله باری از خشم و رانه های سرکوب شده و ترس هستم.
هرچقدر که بهش واقف میشوم، بخش بیشتری از زندگیم را در بر میگیرد. اصلاً نمیدانم چه کار باید بکنم. یک وقتهای زیادی حس میکنم که باز دارم از لبِ دره ی افسردگی سر میخورم. دلم نمیخواهد اینطوری ادامه پیدا بکند. دلم نمیخواهد کلماتی وجود داشته باشند که موقع شنیدنشان مو به تنم سیخ بشود. دلم نمیخواهد عصبانی و تحقیرکننده باشم. دلم نمیخواهد فاصله ی تصمیم و اقدام به گریستنم بیست ثانیه و حتی کمتر باشد. دلم نمیخواهد از همه ی آدم ها بدم بیاید.
اما هیچ کاریش نمیتوانم بکنم. می ایستم تا آخر امتحانات و این بار روانکاوی را خیلی خیلی جدی ادامه می دهم. من خوب شده بودم. خوبِ خوبِ خوب. این ناسالمی های عجیب و غریب که اصلاً از بودنشان خبر نداشتم دیگر از کجا پیدا شدند؟ مرحله ی جدید بازیست؟ شاید تاثیرات آبان ماه و دی ماه و قرنطینه و همه چیز باشد. خسته ام و برای زندگی کردن زیر این همه فشار روانی جان ندارم. واقعاً ندارم. از ساعتِ دوازدهِ ظهر خسته ام و خشمگین. زندگی کردن با هزار هیولایِ درون، خیلی خیلی سخت و فرساینده است. اصلاً این زندگی کردنِ پسیو اگرسیو از کجا آمد؟ من که این نبودم. چه بلایی سرِ خودم و زندگیم آمده که این طوری شده ایم؟ اصلاً نمیفهمم.