بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مردها

این‌روزها پسرها و مردهای زیادی می‌بینم. سن‌های مختلف و روحیات مختلف. با همه‌شان پشت میزهای کافه نشسته‌ام و همه‌شان از درونیاتشان برایم حرف زده‌اند. دیده‌ام چطور نگاهم می‌کنند و دیده‌ام چطور دستم را می‌گیرند و دیده‌ام که چطور نوازشم می‌کنند. چیزی که حسابی ذهنم را درگیر کرده و هرگز متوجهش نشده‌بودم، زیبایی در جنس مرد است. همیشه زن‌ها برایم مظهر زیبایی بوده‌اند. جنس زیبا و لطیف جنس زن بوده و مردها فقط « وجود داشته‌اند» . این روزها که پسرها و مردهای زیادی دورم هستند، چیزی در آن ها میبینم که دنیا را برایم جای زیباتری می کند. زیبایی و معصومیت عجیبی در این موجودات میبینم. 

عوارض یکی از قرص هایم لرزیدن است. یعنی شما فکر بکنید که تمام شبانه روز مثل یک گنجشک زخم خورده می لرزم و کاری هم نمیتوانم بکنم. واکنششان به لرزش من معصوم است. وقتی نگاهشان « بیچاره» می شود و دلشان میخواهد که کاری بکنند که نلرزم، وقتی دست هایم را با دو دست می گیرند که نلرزند؛ معصومند.

پشت میزهای کافه که می نشینم، از درونیاتشان که می گویند، وقتی از فوتبال و ریاضی و کار حرف می زنند و در میانش دزدکی نگاه می کنند تا ببینند که جذب شده ای یا نه، معصومند. وقتی نمی دانند چطور دستت را بگیرند زیبا هستند. 

 

خلاصه کنم، این روزها متوجه نوعی سادگی در مردها شده ام که ما زن ها نداریم. رنگشان نسکافه ایست، اما تک رنگ هستند. پیچیدگی کمتری دارند و معصومیت بیشتری، و این باعث می شود هربار دلم بخواهد در آغوشم بفشارمشان که « درست می شود.. تو بهتر می شوی.. و ببخشید که برای تو نیستم » .

۳۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۷ ۲ نظر
نت فالش

نشسته‌بودم مقابلِ آشنای عشق اولم. اشک در چشم‌هاش جمع شده‌بود که « چه زیبایی» . من به همان چشم‌ها فکر می‌کردم، وقتی به صورت اولین عشقم نگاه می‌کردند و آن‌روزها نمی‌دانستند چه کسی او را می‌بوسد. و با خودم فکر کردم که عدالت مهم است. او را هم بوسیدم.

۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
نت فالش

دوباره به اینجا برگشتیم. من، دراز به دراز روی تخت، تاریکی و زندگی ای که حولِ محورِ ساعت خورده شدن قرص ها می چرخد. یک نه صبح، یکی دوازده، دوتا دوی بعدظهر، یکی هفت و دوتا ساعت یازده. باور نمی کنم به اینجا رسیده ام. من تمام تلاشم را کرده بودم. تمام تمام تلاشم را کرده بودم و لحظه ای را در زندگی به خاطر ندارم که نشسته باشم یک گوشه تا یک چیزی خودش درست بشود. اما در انتهای همه ی این ها، من اینجا دراز کشیده ام. در تاریکی و با سردرد و گیجی و منگی. هیچ کاری بلد نیستم برای خودم انجام بدهم. چیزی حالم را بهتر نمی کند. آرزو می کردم بکند، اما نمی کند. در دلم دوباره آتشی روشن شده است و حسابی نگران مادر هستم، چون نمی دانم باز هم تحمل من و زل زدن هایم را دارد، یا نه. هیچ کاری توی این دنیا نیست که حالم را بهتر بکند. همه چیز سخت است و قشار روانی ست. اما خب، چه بکنم؟ زندگی را باید یک طوری ادامه داد. باید صبر بکنم که راهی جلوی پایم بیاید، چون هرچه می گردم چیزی پیدا نمی کنم. الآن هم دوباره خوابم می برد. تا قرص بعدی 40 دقیقه وقت خوابیدن دارم.

۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
نت فالش