بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۶ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

اون‌همه زیبایی‌های معلمی و اینا بود که گفتم؟ بشاشین تو همه‌ش. منبعِ ایکس هیچ شرحی نداره. خودمم و خودم. سوایِ اینکه دوجا باید برم و استرس هربار رفتنش عملاً کشنده‌ست( چون شرح هیچ استاد ادبیاتی در ایران نیست که نظرت رو تایید کنه و فک می‌کنم خیلی مسخره‌ست که از این سن بخوام حرفِ خودمو قبول داشته‌باشم) ؛ امروز آقای فلانی زنگ زده که یادته قرار بود از همین منابع سوال طراحی کنی برای ما؟ طرح کردی دیگه؟ تا فردا صبح منتظرم.

بخش اعظم منبع رو هنوز نخونده‌م.

چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که عملاً با هرکس این شوخیِ « با این‌همه کارِ من، باز هم درآمدم یک‌سومِ پول‌توجیبی تو نمی‌شه» رو می‌کنم صرفاً شوخی نیست، بلکه حقیقته.

الآن هم واقعاً نمی‌تونم خودمو قانع کنم از صفحه‌ی ارسال مطلبِ وبلاگ برم بیرون و فرخی بخونم. واقعاً نمی‌تونم. آه. میخوام بخوابم.

 

 

 

۱۸ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر
نت فالش

عصر بویِ دارچین و سرما، و سعدی.

1- اگر هیچ‌کدامتان هنوز از اینجا رد می‌شود، برایم یک راه ارتباطی با نیوا کامنت بکند لطفاً. آی‌مسیج ندارم. ایمیل شاید؟

 

 

2- خوابم نمی‌برد و باید بخوابم، چون لازمه‌ی شغلِ مورد علاقه‌ام همیشه دانش‌آموز بودن است، حتی وقتی که دانش‌آموز نیستی. متاسفانه یا خوشبختانه آدم‌های دور و برم اینقدر نو شده‌اند که نمی‌دانم بروم به چه کسی بگویم در این مدرسه‌ی جدید- که آنوشا هیچ خاطره‌ی خوبی از درس‌خواندن درش ندارد- غزلیات سعدی درس خواهم داد تا بخندد. حسابی بخندد. چون که خودم هرازگاهی بهش فکر می‌کنم و می‌خندم. خوابم نمی‌برد و باید بخوابم تا فردا 3 ساعت زودتر از ساعتِ شروع کلاسم بلند بشوم. چون عاشقِ صرفه‌جویی‌هایِ رفت و آمدی به کلاس‌هام هستم. هرچه بیش‌تر، بهتر. یعنی دوست دارم وقتی که هزینه‌ی رفت و آمد را از حق‌التدریس هرجلسه کم می‌کنم، عدد هیجان‌انگیزی داشته‌باشم. آن‌روزهای قبل امتحانات ترم که هنوز کلاس‌های پژوهش برگزار بود، عاشق این بودم که با اتوبوس بروم مدرسه‌مان. چون 1500 تومان بیش‌تر هزینه‌اش نمی‌شد و من فکر می‌کردم خیلی پولدارم. یا حداقل خیلی پولدار می‌شوم. به زودی. خیلی. آن‌وقت می‌توانم برای پارسا یا محمد یک چیزِ قشنگی بخرم که خوشحالشان بکند. شاید بعد از سه سال و نیم(!!) بالآخره آنقدر پولدار شدم که گوشواره‌هایِ شرشره‌ایِ آشغالی که مردجوانِ دست‌فروش کنارِ خیابان انقلاب می‌فروشد برایم هزینه‌ی اضافه‌ای نباشد که می‌توانم خرج کتاب بکنم. این که « پول من» واقعاً معنی دارد حسابی بهم می‌چسبد. مثلاً به خودم قول داده‌ام که از همان کلاه‌های بافتنی که زن‌ها، سرکوچه‌ی استودیوی کلاس آنلاین می‌بافند بخرم، به محض این‌که حقوقش را گرفتم.

با این‌که کلاوس بهم هشدار داده‌بود، و با این‌که بچه‌هایی هستند که در این سال به آموختن زبان پنجم و سازِ دهم و خواندنِ تمام کتاب‌های دنیا مشغولند، من به شدت عاشق معلمِ ادبیات شدن هستم. اکثر اوقات این‌که آن‌قدر کار دارم که نمی‌رسم ساز دلخواهم را ساعت‌ها تمرین بکنم، اعصابم را بهم نمی‌ریزد. من عاشقِ روزهایی هستم که مثلِ امروز، از باز کردنِ چشم‌هایم تا بستنشان به معنی‌کردنِ ابیات و شوق از بلاغت و فصاحتِ سعدی و مسعود سعد می‌گذرد. عاشقِ عصرِ زمستانی که با یک‌لیوان دمنوشِ دارچین و سیب، پشتِ کامپیوترم نشسته‌ام و شرح به شرح می‌گردم و از حافظه کمک می‌گیرم و تحلیل می‌کنم. 

همان اول، کلاوس گفته‌بود مواظب باش افتخارِ پایان سالت نشود تعدادِ بچه‌های قبولیت. لابد یکی سال قبل به او گفته‌بوده. لابد من هم سال بعد به کسی خواهم گفت. اما وقتی سرکلاس زبان جدیدم می‌گویم که « لا پروفسورا د لیتراتورا» هستم، همه‌ی کارهای منطقی دنیا که باید بکنم تا امسالم به بطالت نگذرد رنگ می‌بازد. تلفظش شیرین نیست؟ لا پروفسورا د لیتراتورا. *

 

 

 

* البته چیزی که به اندازه‌ی تلفظ همین واژه، شیرین به دهانم مزه می‌کند، پیامک واریز است.

 

 

۱۴ دی ۹۸ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

و کاش هرگز هم نمی‌شناختم. فکر می‌کنم هرگز به قوت قبلم نخواهم شد.

اون‌روز یک نفر بدون هیچ مقدمه‌ای بهم گفت که حسِ تحقیرم نسبت به آدمایی که " Needy" خطابشون می‌کنم و اینکه فکر می‌کنم آدمای دنیا بطور کلی خیلی « نیدی» َن یشه‌ی فرویدی(!) داره.

گفت فکر می‌کنی « people are too fucking needy, because you are fucking needy »

اون‌روز، روز عزای من شد. از اون‌روز، تصورم از خودم فروریخته. دارم به هر رفتارم با منشا needy بودن نگاه می‌کنم. دارم به خودم به عنوان یک انسانِ needy ِ نفرت انگیز نگاه می‌کنم. کسی که هفده‌سال و یازده ماه و یازده روز نمی‌شناختم.

۱۳ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر
نت فالش

خواب بودی خانوم، بازی مدت‌هاس که عوض شده.

تا امروز صبح فکر می‌کردم زدبازی خلاصه می‌شه در رونای قلمیِ دخترا، کوکائین، مستی و انواع چیزهای کثیفِ مدرن. صد واحد ازشون متنفر بودم. امروز ترکِ وحشتناکِ منصفانه رو گوش کردم و دیدم که خیر. خلاصه می‌شه در تمامِ چیزهای کثیف و وقیح و غیرقابلباور. و « دوهزار- صد واحد» ازشون متنفرم.

جامعه‌ی نفرت‌انگیزِ « افتخار می‌کنم که بچه‌خونگیم» و « تو هم وضعت بهتر بود اون بابات عرضه داشت» رو از من پس بگیرید. و جامعه‌ی غلام‌بارگی‌های زمانِ بیهقی یا رودکی رو بدین بهم. قابل‌تحمل‌ترن واقعاٌ. جامعه‌ی چیزهای واقعی. آه. آدم‌های زیادی در این‌جا وجود دارن که زدبازی گوش می‌کنن.

 

پلاس: نظرات رو باز می‌کنم. دلم تنگ شده واسه‌تون. خصوصی بفرستید حتی. اما چیزی بگید هرازگاهی.

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۷ ۱ نظر
نت فالش

چروکِ صورت، توی چشم‌هام می‌افتد. و کدری در قلبم.

دختر زیبایِ من. به لبه‌های هجده‌سالگی نزدیک می‌شوم.

و فکر می‌کنم که شاید تنها خیرِ ماجراهایِ ریز و درشتِ زندگیِ من به تو برسد. در برابرِ همه‌ی گیجی‌ها، اینکه در این هجده‌سال، اتفاقاتِ زندگی برایم تنفسی از میانِ رنج‌ها بوده- رنج‌های کوچک و بزرگ. رنج‌های داروهای رنگ‌رنگ و رنج‌های عمیق انسان- تنها نفعش برای توست. در عوض، هزاران سال افسانه دارم که برایت تعریف کنم. هیچوقت تا به حال برایت آن آهنگِ هایده را گذاشته‌ام که می‌خواَند تنها افسانه‌ای که بلد است، افسانهی عشق شیرین است؟ من از آن‌مدل مادرها نیستم. من قصه‌های زیادی برایت دارم. سرگذشتِ پنج یا شش هزارساله‌ی نارین قلعه‌ی یزد را از برم. در من داستانِ باخت‌ها هست، بردها هست، زمین خوردن‌ها هست، و پرواز در آسمان‌هایِ پرستاره. از همین الآن تصمیمم را گرفته‌ام. تو را با این داستان‌ها و به آرامی « بزرگ» می‌کنم. چون تنها راهی که می‌تواند پای یک دختر جوان را از افسانه‌ها به زمین بکشد، توالی همین هاست. من صبر ندارم دختر. من نمی‌توانم منتظر بمانم که تو هم به لبه‌های هجده‌سالگی برسی و از نوکِ تپه، به زندگی‌ای نگاه کنی که گذرانده‌ای. 

در این سال‌های نوجوانی، ‌بی‌پروا و عجول و برّنده تجربه کرده‌ام. حالا که پایم روی زمین آرام گرفته، حالا که آرام‌ترم و مهربان‌ترم، حالا که لبخندهایم دیگر از یک حدی فراتر نمی‌روند و حالا که غم‌هایم از حدی عمیق‌تر نمی‌شوند، حس می‌کنم به پایان نخواهم رسید. حس می‌کنم که راه خانه هر روز دورتر و دورتر می‌شود، و من هیچ انگیزه‌ای به حرکت به سمتِ خانه ندارم. حس می‌کنم خانه نمی‌خواهم. این‌روزها مادرت که هنوز تو را ندارد اما کمبودت را به شدت حس می‌کند، دلش نمی‌خواهد دست تو را بگیرد و با هم دورتا دورِ دنیا را برقصید. این روزها مادرت که هنوز هجده‌ساله نشده، حس زنی سی‌وپنج ساله را دارد و دلش می‌خواهد که با عینک و ماگِ زیبایِ چایش بنشیند روی صندلی، تو در را باز کنی، 15 سالت باشد، سلام کنی، و آوازه‌خوان فرار کنی توی اتاقت. و من با حسرتی که تنها از یک ساحره‌ی ابدیِ زشت برمی‌آید؛ از پشت نگاهت کنم و سر تکان بدهم که چه زیبا هستی. و با این‌همه زیبایی، حتماٌ عاشق. 

۰۸ دی ۹۸ ، ۱۷:۴۳ ۰ نظر
نت فالش

از گروهِ آیریسک(تقریبا بزرگترین موسسه ی خصوصی المپیاد است) آدم‌های زیادی بهم پیام می‌دهند و می‌پرسند چطور درس بخوانند یا فلان بیت یعنی چه یا از این مدل حرف ها. بچه های دوره زیادی دیوانه بودند، حس ناامنی میکنم و میدانم که اگر تعدادی‌شان تصمیم بگیرند ممکن است با این کارهای مسخره بهشان خوش بگذرد، از آزاردادن ابایی ندارند. نتیجتاٌ پاسخ نمی‌دهم. پیام‌ها را باز نشده نگه می‌دارم، مگر آن هایی که می دانستم از مدارس خوبند. ( مدارس خوب= سمپاد، انرژی، نمونه) و این شرطِ ناخودآگاهِ کثیفم را همین دیشب کشف کردم. من پاسخ کسی را نمیدادم مگر مطمئن می شدم از مدرسه ی خوبیست، چون اگر معلم نداشته باشند و مدرسه خوب نباشد سوال هایشان کسل کننده و آزاردهنده خواهد بود و آه، اگر در مدرسه ی خوبی درس نخوانند اصلاٌ چطوری ممکن است شانسی داشته باشند؟ وقتم را تلف می‌کنند.

از وقتی که این طرزِ تفکرِ ناخودآگاهم ( که بر محورِ حفاظت از اندک وقتِ فراغتم می‌چرخد و با تکیه بر بی‌عدالتی آموزشی) را متوجه شده‌ام، رو ندارم به آینه نگاه کنم.

۰۶ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۵ ۰ نظر
نت فالش