بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح پاشدم و به طرز هیجان‌انگیزی فقط سایتای ایرانی برام باز می‌شه دوباره. از چندنفر دیگه هم پرسیدم، یه تعدادی‌شون همین‌طور بودن، یه تعدادی‌شون نه. اعصابم به گاس. چه می‌کنی با سلامت روانی ما آقای ج.ا؟

 

 

پ.ن: دوستم گفت اختلال جهانیه. شاید صرفاٌ گفت که من آروم بشم. ولی خب، بهتر. منم باور می‌کنم با میل و رغبت.

۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر
نت فالش

رجعت [ اقوی من یاللی کسرها الزمن.]

حالا و از پست قبل، چیزهای زیادی تغییر کرده‌اند.

آن‌شب، در یک لحظه‌ی کوتاه از آن‌شب و توی سم‌کافه همه‌چیز بهم ریخت. [ بعد از نوشتن جمله‌ی قبل 5 دقیقه هیچ حرکتی نکردم. فکر کردم که چطور بنویسم همه‌چیز چقدر به هم ریخت تا منظورم را برساند و فکرم نتیجه‌ای هم نداشت البته. ] چنان، که نشستم به کندنِ موها و هذیان با « طیف» ، به معنیِ عرب‌هاش. محمد دستم را گرفت. الف از پشت سر رسید و هول کرد که « سیگار؟ » . سر تکان دادم.

 

خاکستر را ریخته‌بودم روی دسته‌ی صندلی. فکر کردم این‌جا، همان‌جاست. این، همان‌لحظه‌ست. اگر این یک فیلم مسخره‌ی ایرانی‌ست، که تیتراژ پخش شد. اگر کتاب است، صفحه‌ی آخر. پایان‌بندی جالبی هم. می‌لرزیدم از وحشت و سرما و سعی می‌کردم توجیهی دست و پا کنم که « دوستم سرطان دارد، می‌گویند خواهد مرد. » و صدام در سر خودم می‌پیچید. « چه استعاری.»

خاکستر سیگاری که توی دست‌هام بود رها کردم روی زیر سیگاری.

و تمامِ شن‌هایی که لایِ انگشت‌هام کپک زده‌بودند را هم. بالآخره.

از وحشتِ تهی‌بودن دست‌ها لرزیدم. از خالی‌بودن لرزیدم. از چسبندگیِ انگشتانم برای شن‌های دیگری، لرزیدم. دیگر هیچ‌چیزی برای چنگ‌زدن نبود. دیگر « نهایت درد» ی نبود که من را در برابر تمامِ دردهای عالم هستی، محافظت و سنگ بکند.

شب دیگری، یک زنِ عجیب با چشم‌های روشن به دست‌هام چنگ زده‌بود و پرسیده‌بود « از دنیایِ بیرون چه خبر؟ از تهران چه خبر؟ »  و هی دست‌هایش می‌افتادند پایین. دوباره با تمامِ زور، پرتشان می‌کرد به سمتِ بازوهام و و سفت می‌چسبیدشان و قبل از این‌که پنجه‌های خشکیده‌اش دوباره شل شوند، صدایِ بی‌روحش را می‌داد بیرون. « چه خبر؟ هان؟ چه خبر؟ »

چنگ زدم به دست‌های زیبایِ محمد.

 

می‌خواهم دیگر نترسم. راستش را بگویم، این‌قدر خسته و دلزده هستم که گمان می‌کنم دیگر نمی‌ترسم. غم همیشه آن‌جاست. تیتراژ پایانی همیشه رویِ تک‌صندلیِ حیاط خلوت سم منتظر است. فعلاٌ من هفده‌سال و یازده‌ماهه‌ام. توضیح دیگری وجود ندارد. هفده‌سال و یازده‌ماهه هستم و زنانگی چهره‌ام رو به رشد دارد، و « perfection » در دنیایِ بیرون بی‌معناست. همیشه چیزهای بیش‌تر، وجود دارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۷ آذر ۹۸ ، ۰۳:۱۶ ۰ نظر
نت فالش

هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. 

نیمی از انرژی این‌روزهایم می‌رود به منفجرنشدن از گریه. به منفجرنشدن از عصبانیت. عادت ندارم، اما این‌روزها واقعاٌ اهمیت دارم. 

 

۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
نت فالش

سلام وبلاگ.

1- 

به شدت سر تولدم فیریکی شده‌م. فیریکی‌شدن هم اصطلاحیه که معادل خوبی براش ندارم، اما می‌ترسم و حساسم و وسواس گرفته‌م. در یک‌سال گذشته، بعد از اون تولد وحشتناک( اوه بله. حتی یادآوریش هم حالمو بد می‌کنه و می‌تونه باعث بشه که بشینم و به حال خودم گریه کنم) ، تمام تلاشم رو کردم که توی تولد کسی حاضر نشم. البته یکی از دلایل موفقیت تلاش‌هام این بود که عملاٌ ایزوله بوده‌م. اما خب. تلاش کرده‌م که توی تولدی حاضر نشم و هردفعه که توی خیابون تولد می‌دیدم دماغمو چین می‌دادم و صلوات می‌فرستادم که حس بدی به کسی منتقل نشه. حالا نزدیک یک‌ماه مونده به هجده‌ساله شدنم- که خودم واقعاٌ باورش نمی‌کنم- و از وحشت این که نکنه این تولد اون‌قدری که توی کل زندگیم رویابافیشو می‌کردم قشنگ نباشه و نکنه اون‌قدری قشنگ نباشه که مزه‌ی تلخ سال گذشته رو ببره، هرازگاهی عصبی و برآشفته می‌شم. رفیق‌های زیادی ندارم. دوست و آشنا چرا. نمی‌دونم کسی تولدمو یادش می‌مونه یا نه. پارسال غیر از بیز که زنگ زدم و اعلام کردم می‌خوام باهاش برم بیرون، فقط یک‌نفر موجود بود که ادعا می‌کرد پیامکی مبنی بر تبریک تولد بهم فرستاده، اما من دریافت نکرده‌م. آه ای خدای بزرگ. خواهش می‌کنم. مسئله‌م تولد نیست. حس می‌کنم اگه امسال نتونم به اندازه‌ی کافی خوشحالی کنم، هیچ‌وقت دردش از وجودم نمی‌ره بیرون. درد لباس‌های سیاه و آدم‌هایی که « خدایشان آن جور که کردند، بر آن‌ها بگیرد. »  .

 

2-

در راستایِ همین مشکل بالا، عصبی می‌شم وقتی کسی کادوی تولدمو زودتر می‌ده. می‌ترسم که نکنه تولد امسالم هم بخواد اون‌قدرر غریبانه باشه. ممکنه به نظر موقعیت خوشحال‌کننده‌ای برسه( از بیرون میای خونه، لپ‌تاپ قشنگت با بلندگوهای بدش روی تختته) ، اما من این‌قدر بدحالم که می‌خوام گریه کنم. هنوز هیجده‌سالم نشده. پس اون‌روزی که هیجده سالم تموم می‌شه، قراره مث یه روز معمولی باشه؟ اصلاٌ همین بود؟ جایِ مسخره‌ایه برای استفاده ازش، اما به قول سارا « پس کجا ماند طلوعی که پس از تاریکی‌ست؟» ، همین بود؟

 

3- 

بهترین ویژگیش اینه که دیگه واسه خودمه. می‌تونم پنل وبلاگ رو روش باز بذارم و راحت تایپ بکنم. این اولین پسته، از لپ‌تاپ خودم. کادوی هیجده‌سالگیِ بابام. سلام وبلاگ.

۱۷ آذر ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر
نت فالش

وقتی که توی رابطه نیستم، آدم قوی‌تریَم. دلیلش هم احتمالاً اینه که راهم برای قوی‌بودن، 《 می‌دونم که ترسیده‌ای، اما باید باهاش کنار بیای》 و 《 می‌دونم که حالت بده، اما باید انجامش بدی》 نیست. راهم 《 غلط کردی که ترسیدی》 و 《 اصلاً حال بد یعنی چی؟ 》 ه.  و یکی از مهم‌ترین ویژگیای یه رابطه‌ی عمیق، اینه که احساسات و ضعف‌ها و نیازهای تو به رسمیت شناخته می‌شن. 《 عزیزم، ترسیدی؟ 》 ، 《 خجالت می‌کشی؟ 》 و حتی 《 بلد نیستی چطوری مسیر مصلی تا سهروردی رو پیاده بری؟ 》.  در نتیجه، در مواجهه با ضعفِ به رسمیت شناخته‌شده، بی‌سلاحم.  هرگز راهم 《 چون بلد نیستم متروی حقانی چقدر با ونک فاصله داره، پس اسنپ می‌گیرم》 نبوده. و ابداً خسّت نیست، به رسمیت نشناختن ناتوانیه. راهم 《 خب معلومه دیگه، از جنگلای طالقانی پیاده می‌رم تا به آبادی برسم》 بوده. و وقتی کسی ازم می‌پرسه 《 عزیزم، نمی‌دونی فاصله‌ی حقانی و ونک چقدره؟ بلد نیستی بری؟ 》 تنها کاری که ازم برمیاد گوشه‌ی اتوبان ایستادن و بغض‌کردن و تکون‌دادنِ سره و التماسِ کائنات کردن که 《 کاش یکی بیاد منو نجات بده》.

۱۵ آذر ۹۸ ، ۰۳:۵۵ ۰ نظر
نت فالش

تسهیل و اسهال.

معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وقتی نامه‌ی تحویل موبایل بهشان را امضا می‌کنم؛ 

اما هیچ بلد نیستم.

یک‌شب‌هایی خوابشان را می‌بینم که می‌خندند و تلاش می‌کنند نیاوردنل تکالیفشان را بپیچانند. این‌ها قسمت‌های خوب ماجراست.

قسمتِ وحشتناکش، آن‌روز بود که موردِ هجمه‌ترین دختر کلاسم، مطلب بلندبالایی درباره ی قانون جذب خواند و می‌خواست آن را در بخشِ روان‌شناسی چاپ بکند. 

هول و ولای آن لحظه، آن 《 خدایا، چه غلطی بکنم》 ها و این‌که می‌دانستم این‌دختر نیاز به حمایت دارد و نه حمله، صحنه‌ی وحشتناکی ساخت. بهرحال ما می‌دانیم که نرم‌ترین کلمات توبیخ‌آمیز از سمتِ معلم چه خردکننده عمل می‌کنند.

 

تمرینِ دیکتاتورنبودن، تمرینِ انتخاب کلمات و تمرینِ اجرای عدالت واقعاً طاقت‌فرساست. و از همه سخت‌تر. اتفاقاً خوب می‌دانم با دخترکانِ ساکت و خجالتیِ سرکلاسم چه بکنم، اما با معتمد به نفس‌هایی که درباره‌ی قانون جذب می‌نویسند، اصلاً. 

۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۲ ۰ نظر
نت فالش

این‌روزا زیاد می‌ریم باغ‌کتاب، ینی عملاً هرروز. محمد درس می‌خونه و من به کارای عقب‌افتاده‌م می‌رسم. دیروز ایستاده‌بودم تا نوبتم بشه و از راهنمایِ کتاب‌فروشی‌ش سوال بپرسم. نفر اول پرسید رمان عاشقانه‌ی پرفروش چی‌ دارن، و دومی پرسید که جوجومویز کتاب جدید داره یا خیر. راهنمایِ دیگری، در حال معرفی 《 قرار نبود》 در کنارِ 《 چشم‌هایش》 به یک زن میانسال بود، و داشت می‌گفت این دوکتاب شاهکارن.

اوه.

خودم‌ گشتم و دستور زبان پهلوی‌مو پیدا کردم. و بی‌سروصدا اومدم بیرون.

۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر
نت فالش

امیدوارم پیام این‌سری حکومت به اندازه‌ی کافی براتون واضح بوده‌باشه:

《 اهمیتی نداره شما چقدر دارید زجر می‌کشید یا چقدر معترضید یا چقدر به آخر خط رسیدید. من اگه صلاح بدونم، با یک دکمه ارتباط شما رو با هرفاکین جایی قطع می‌کنم تا بفهمین که رئیس کیه و گروگان کی. من اصلاح نمی‌شم. نه بدون جوب‌های پرخون. 》

حالا شما برید و از خودتون بپرسید 《 این همه جوون که جونشونو دادن و مردن، چی درست شد؟ 》

حالا شما با امیدواری، نظریه‌های توطئه‌ی مختلفی رو با هم مطرح کنین که به اصلاحِ خودکار این وضعیت در طیِ ۴۰ سال، ۴۷ سال، قبل ۱۴۰۰ یا ۱۳۹۹ ختم می‌شه. و امید داشته‌باشید اون هیئت ۳ نفره‌تون که توی کشتیِ اقیانوس آرام زندگی می‌کنن و واسه همه‌ی دنیا تصمیم می‌گیرن(!) براتون آینده‌ی روشن اما بدون خونی رو ترتیب دیده‌باشه. 

این اعظم‌خانوم که تازه مرد، استدلالی داشت که 《 هزینه‌دادن قبل از زمانِ مربوط به خودش، حماقته》. می‌دونین چیه؟ واسه‌ی شما آدمایِ بی‌شرف هیچ‌وقت 《 زمان خودش》 نیست. معنای اون جمله اینه: 《 هزینه‌دادن، به‌طور کلی، حماقته》.

 

نتیجتاً منتظر می‌شیم و التماس می‌کنیم که اینترنتمونو وصل کنن.

 

 

 

پلاس: متنفرم از دیدنِ وجه مثبت این اتفاقات گند و کثافت‌آمیز. منتهی تنها وجه مثبتش رونق دوباره‌ی وبلاگه. چیزایی که قبلاً تو کانالاتون می‌خوندم، این‌روزا تو وبلاگاتون می‌خونم. دلم واسه تک‌تکتون، تک- به- تکتون تنگ شده‌بود.

 

بعداً نوشت: پشت تلفن گفت شاید اینستاگرام رو واسه همیشه بَن کنن. و یه سری سایتای دیگه رو. بلافاصله دوتا قطره اشک چکید روی روتختیم. 《 ولی آخه من می‌خواستم بمونم..》.

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۹ ۰ نظر
نت فالش