بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگه عشقی بوده دیگه از ریشه شده تیکه‌پاره *

می‌گفت اصلاً خودت نیستی.

من می‌دیدم یه وقتایی پر از ترسم، اضطراب دارم و یه وقتایی همون آدمی که نیستم از پوسته‌م بیرون می‌زنه و تلاش می‌کنه خفه‌م کنه. گفتم «خیلی چیزا یاد گرفتم. مهم‌ترینش، این بود که ممکنه مسیر جبرانِ یه تصمیم اشتباه، چنان طولانی باشه که تهش معلوم نباشه. یاد گرفتم آسیب‌هایی توی این دنیا هستن که براشون مهم نیست من چقدر جسورم، چقدر بی‌خبرم و چقدر سربه‌هوام. اگه اونجا وایسم، زخمیم می‌کنن. ممکنه یه انتخاب اشتباه، به بهای بال‌هام باشه. و زخم‌هایی که انگار هیچوقت خوب نمی‌شن.»

 

 

*Sarnevesht

این آهنگ یادآوری از مسیر لواسون به خونه‌ست. یادآوری از شب‌هاییه که فکر می‌کردم هر اشتباهی قابل جبرانه. و شب‌هایی که فکر می‌کردم تقصیر منه. وقتایی که فکر می‌کردم ممکنه زبون و چشم دو حرف متفاوت بزنن، و فکر می‌کردم تو چشم‌هاش می‌بینم که شکنجه‌گر و زندان‌بانم نیست. اون هم زندانیه.

این، آهنگِ این اشتباه منه.

۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۲۵ ۰ نظر
نت فالش

گفتم مرا بهره‌ای نیست، گیرم به دریا گهر هست

نوعی از ترس و بی تفاوتی توامان، راه خودش را به زندگی دخترکی که نامِ دیگرش «بی پروایی» بود، باز کرده است. خدایا، به من کمک کن. من هنوز جوانم و دلم میخواهد که اتفاقات، آدم ها و مردها در من احساساتی بیدار بکنند. دلم نمیخواهد یک آدمی بشوم که ترس دارد، دخترانگی و زنانگی در وجودش ذره ذره پژمرده و تبدیل به رباتِ زندگی شده است. من عاشقِ این بودم که وقتی صاد، ماه ها پیش، پرسید که  passion زندگی ام چیست، با صداقت پاسخ دادم عشق. 

اتفاقات مانند سیلی توی صورتم خورده اند. من آسیب ناپذیر نیستم. من هنوز هم بلد نیستم درست از خودم مواظبت کنم. شاید اینکه تا الآن، کسی چنین زخمی بر روح من و روان من نگذاشته بود و هیچوقت از خونریزیِ روانی درحال مردن نبوده ام، ربطی به قدرت خودم ندارد. آدم های دورم مهربان بوده اند. یا همیشه کسی بوده که فرشته ی نگهبان من باشد. پریشب، مست و نیمه عریان و لباس به دست، توی کوچه ایستاده بودم و میخواستم تصمیم بگیرم که چه بکنم. لحظه ی عجیبی بود، به دو راه پیش پایم نگاه کردم و دیدم هیچ کدام به سرزمین رنگ نمی روند. هیچکدام به سرزمین عشق، به سرزمین آزادی، به سرزمین سرزندگی و جوانی نمی روند. این یک زندگی معمولیست. و این اولین بار بود. به خانه برگشتم. سیگار روشن کردم و تا نیمه شب به سقف زل زدم. آن بخشی که به قول شفیعی، « با چشم های روشن برق» و « با گیسویی بلند به بالای آرزو» ست، خودش را به روحیه ی زن رنج کشیده ی فیلم های ایرانی باخته. دلم می خواهد دوباره زنده شوم و دوباره نشانی ام را آدم ها، از شهر ابرهای پنبه ای و شکلات های یاسی خوشرنگ و خانه هایی از جنس رنگین کمان بگیرند. 

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر
نت فالش

chained up

این روزها حال خوشی ندارم. بین تمام احساسات منفی دنیا تاب می‌خورم. بین خشم، دلتنگی، شرم و غصه تاب می‌خورم. هرکدام، در نهایت خود. بی‌تابم. بی‌قرارم‌. از دنیای بیرون جدا افتاده‌م. سرشار از حرف‌های نگفته‌ام. سرشار از بغض‌هایی که وقتی به سطح می‌رسند، محو می‌شوند و من می‌مانم و گلودرد. دوست‌های او گفته‌بودند گریه‌ام تنها صداست. اشکی نمی‌آید. مشکل من هم همین است. اشکی نمی‌آید. بغض است و این‌قدر حس ناامنی دارم که اشکی نمی‌آید. کابوس‌های تجاوزم به زندگی برگشته‌اند. کابوس‌های باورنشدن، کابوس‌های کوچک‌بودن، کابوس‌های دویدن در خیابان‌های تاریک امیرآباد. از حضور هر مردی در کنارم حس ناامنی می‌گیرم. اضطرابم به اوج خودش رسیده. و از همه‌ی این‌ها خشمگین هستم. از این‌که پریشب از ترس کتک پدر پابرهنه به خیابان دویدم و واقعاً بی‌پشتیبان بودم و این‌بار آن‌قدر شکسته، که خودم را نمی‌توانستم درست جمع و جور بکنم، خشمگین هستم. از خودم خشمگین هستم. از خودم شرم می‌کنم که تکه‌های خرد شده‌ام روی زمین ریخته‌اند و هنوز، گاهی، دلم برای چکششان تنگ می‌شود. از مکالمه‌های نیمه‌تمام ذهنی‌ای که در طول روز و با خشم، با او دارم، خسته هستم. می‌گویند نگذار مابقی زندگیت را بگیرد. من همان کسی بودم که زندگیم را و شخصیتم را و غرورم را و اعتمادبنفسم را گذاشتم توی سینی و تقدیم او کردم. شاید که هنوز، این توقع‌ها زود است از من. بلند شدنم خیلی دارد طول می‌کشد. چندروز دیگر می‌شود یک‌هفته. باید کمر راست کنم. نباید بیش‌تر از یک‌هفته طول بکشد. خشم لحظات، خشم حرف‌هایی که نزدم و سیلی‌هایی که نزدم روی قلبم و غرورم سنگینی می‌کند. تمام انگشت‌هایم از سیلی‌های نزده درد می‌کنند. 

هفته‌ی پیش به این نتیجه رسیده‌بودیم که تاب نمی‌آورم. درمانگرم به ساعتش نگاه کرده‌بود و گفته‌بود 《فکر نمی‌کنم به فردا بکشد. امشب، یا نهایتاً فرداصبح. 》  هردو فکر می‌کردیم برمی‌گردم. این مسئله کمی غرورم را التیام می‌دهد، که این‌هفته وارد اتاق خواهم شد و خواهم گفت که دکترجان، هردویمان من را دست‌کم گرفتیم. از این حرف‌ها قوی‌ترم. و بلندتر.

باید آرام باشم. من هرکاری می‌توانسته‌ام، برای خوشحالی خودم کردم. هرکاری بلد بودم برای مراقبت از خودم انجام دادم. من طوری زندگی کردم که بلد بودم. اگر کافی نبوده، یاد خواهم گرفت. باید آرام باشم. من مقصر نیستم. سیلی‌زدن هم هیچوقت دردی را دوا نمی‌کرده‌است، قطعاً. باید آرام باشم. فردا مهمان عزیزی دارم و پس‌فردا می‌روم خانه‌ی ارغوان نازنینم. غروب که بشود، می‌رویم لمیز باغ‌فردوس و من لاته‌ماکیاتو خواهم گرفت، یا کاراملش را. بعد ولیعصر را قدم می‌زنیم و تنها نخواهم بود و حرف خواهم زد و آرام‌تر می‌شوم. فعلاً باید آرام باشم و بخوابم.

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر
نت فالش

راهنمای روابط ابیوزیو

می خواهم حرف بزنم. باید حرف بزنم. به خاطر تمام چیزهایی که نمی دانستم و الآن می دانم و شما هم احتمالاً ندانید. بخاطر سرکوب تمام عاطفه ای که در من جمع می شود و باید وویس های خودم که برای ستایش ماجرا را تعریف می کردم را گوش بدهم که مثل بادکنک، عاطفه ام را خالی بکند باز. بخاطر چشم های خیس خودم، بخاطر تمام روزهایی که از شدت آسیب دیدن نمیتوانستم نفس بکشم و هیچ چیز آنقدر امن نبود که ابرازشان بکنم، بخاطر تمام توانایی هایی که روز آن مهمانی کذا داشتم و سه ماه بعدش بخاطر حال بد و گیجی، تقریباً همه شان را از دست داده بودم، بخاطر شرم جلوی دکترم و جمع کردن پاهایم روی هم، بخاطر این روزها و بی تابی هایم و اینکه از پهلویی به پهلوی دیگر جابجا می شوم، بخاطر اضطرابی که روز به روز در من بیشتر شد و الآن میتوانم مشاهده اش بکنم که از تحمل من خارج است، و بخاطر دختر مست وحشت‌زده‌ای که در خیابان‌های خلوت و خطرناک میدوید و فرار می کرد و پایش روی پله ها لیز میخورد و سریع خودش را سرپا می کرد . پشت تلفن صدایش می لرزید که «میترسم. من را خواهد زد» . و بخاطر دختری که شاید باور نکنید من بودم. 

 

ممکن است هزاربار با آدم هایی که در روابط ناسالم گیر افتاده اند در ارتباط بوده باشید، هزاربار توصیه هایی به آن ها کرده باشید که اگر الآن خودتان می دانستید، اینجا نایستاده بودید. اما باز هم ممکن است پیش بیاید و هیچ حس و غریزه ی بقایی به شما نگوید که فرار بکنید. 

می خواهم بنویسم و اولش لازم است یادآوری بکنم که من هنوز این مردی که پشت سر گذاشته ام را دوست دارم و این عجیب است و وحشتناک است و می خواهم از تجربه ی آسیب دیدن بنویسم، نه از گیرِ یک آزارگر افتادن، چون واضح است که همه ی افرادی که آسیب میبینند، گیر یک آزارگر حرفه ای و مریض نمی افتند. در مثال من هم، اقلاً خودم باور دارم که این طور است. این جمله را به خود آینده ام مینویسم : ممکن است الآن خیلی سرحال تر و سرپاتر شده باشی. یاد گرفته ای خودت را بیشتر دوست بداری و دردهای خودت را حس بکنی و خودت را بغل بکنی و شاید الآن زخم هایت را ببینی و دردشان را بیشتر بکشی. همه ی این ها ممکن است باعث شوند که تو تمایل داشته باشی از این آدم یک دیو بسازی. او یک دیو نبوده و نیست. دوست هایت ممکن است در دفاع از تو تمایل داشته باشند که به تو بگویند یک دیو بوده. حواست باشد که در معدود لحظاتی که نقاب ها کنار می رفت، خودش هم چقدر سردرگم و دستپاچه بود.

 

به نظرم چند مسئله در برخورد با آدمی که احساس میکنید در یک رابطه ی ناسالم و ابیوزیو قرار گرفته، مهم است. مهم ترین مسئله که در مورد من هم ایجاد مشکل کرد، نگاه تحقیرآمیزی بود که خودم همیشه به دخترها و زنان آسیب دیده داشتم. نگاه بالا به پایین و تحقیرآمیز. اولین بارهایی که من شروع کردم درباره ی وضعیتم و چیزهایی که با آن ها روبرو می شدم صحبت کنم، یکی از نزدیک ترین آدم هایم حکم آخر را داد. «هر لحظه ای که در این رابطه بمانی و اوضاع این گونه باشد، کمتر برایت احترام قائلم » . انگار که من نمی دانستم اوضاع چطور است، انگار که من تلاش نمیکردم چیزی را بهتر بکنم، و انگار که من از روی نهایت میل تصمیم گرفته بودم به این وضعیت. نتیجه ای که این حرف ها داد، این نبود که من همان لحظه تلفنم را بردارم و رابطه ام را قطع بکنم که احترامم کمتر نشود. این بود که دیگر درباره ی آن حرف نزنم. علاوه بر آسیب های ناشی از رابطه، آسیب خودسرزنشی را هم تجربه بکنم و هر یک قطره اشک، با دوقطره اشک خجالت و خشم از خودم دنبال بشود. واضح است، من حتماً می دانم که چیزی اشتباه است که درباره ی آن صحبت می کنم و وحشت می کنم و با دوستم مطرحش می کنم. و به هر دلیلی که ممکن است قابل فهم نباشد از بیرون، هنوز توانایی ترک ندارم یا اصلاً هنوز به نظرم وقت ترک نیست. تاکید بیهوده و مداوم در تحقیرآمیز بودن این کار، ادامه ی کاریست که این روابط می کنند. به تو می فهمانند که بی ارزشی. و این شرم چیزیست که احتمالاً تا مدت ها بعد از برطرف شدن همه ی زخم ها، از جان آدم بیرون نمی رود. دخترها معمولا در این باره بهترند. نه بخاطر حس همدلی جنسیت مونث، احتمالاً بخاطر اینکه اکثراً تجربه ی مشابه داشته اند و می فهمند چقدر همه چیز از آدم دور است و تصمیم سخت است و همیشه امیدی هست. ارغوان تا لحظه ی آخر، حتی مثلاً دیشب که عملاً همه چیز تمام شده بود و من گریه می کردم می گفت که اگر می خواهی برگردی، تصمیم توست. هیچ کس به جای تو نیست و هروقت آماده بودی جدا شو. این حمایتگر بودن، مهم ترین چیزیست که یک فرد نیاز دارد. 

 

مسئله ی دیگر، شنیدن است. درباره ی من این خیلی کمک کرد. باید فضا را خیلی امن بکنید و فرصت بدهید که فرد، حتی اگر شده هزاربار، یک مسئله را تکرار بکند. تکرار اینکه چه اتفاقی افتاده و بلندبلند بازگو کردن آن، قطعاً به باور اینکه شرایط واقعاً اورژانسی و ناسالم است کمک می کند. دست کم گرفتن اتفاقاتی که برایتان تعریف میشود، به بهانه ی اینکه دوستم بود و گمان کردم ناراحت خواهد شد، کمک خاصی به دوست آسیب دیده ی شما نمی کند. مرز باریکی وجود دارد بین صداقت در واکنش به اتفاقات عجیب و غریبی که برایتان تعریف می کنند و خجالت زده کردن و تحقیرکردن. رعایت این مرز مهم است. و قبل از اینکه واقعاً شروع کنم برای کسانی بنویسم که یک روزی در این جایگاه که من بودم قرار خواهند گرفت، اشاره می کنم که هیچ فضیلتی در پنهان کردن مسائل و دعواها وجود ندارد. شاید مسائل و دعواهایی که بر سر مسائل جنسی رخ می دهند، واقعاً چیزهای شخصی ای باشند، اما اگر یک الگو در مشکلات تکرار می شود یا حس میکنید که بی ارزش و نادیده گرفته می شوید، هیچ فضیلتی در پنهان کردن این الگوها نیست. مشکلاتی که گفتنشان نشانه ی ضعف است و درست نیست، چیزهایی هستند مثل بوی عرق همیشگی پارتنرتان یا صدا دادن دهانش هنگام غذا خوردن. موارد زیادی هستند که تنها با بلند گفته شدن، فهمیده می شوند. اصلی ترین سلاح این روابط این است که شما فکر کنید «چیزی که نشده» . با پنهان کردن اوضاع، یک سری از اتفاقات فراموش می شوند یا الگوی بینشان کشف نمی شود یا حتی رفتار دوستانتان با شما طوری خواهد بود که انگار یک زوج واقعاً خوشبخت هستید؛ و این واقعاً تشدید کننده ی سلاحِ «چیزی نشده که» ست. 

 

 

من درباره ی تجربه ی خودم حرف می زنم، و فکر می کنم چیزهایی وجود دارد که هر مرد یا زنی باید بداند. اولین و مهم ترین چیزی که من با بهای سنگینی یاد گرفتم، این است که مهم نیست اگر طرف مقابل یک آزارگر حرفه ای نیست و برای آزار دیدن دوره ندیده، یا شما حس می کنید که قصد آزار دادن ندارد. تنها چیزی که این وسط مهم است، این است که شما آزار می بینید. ممکن است فردی درحال دارت بازی کردن با چاقو و دیوار پشت شما باشد، ممکن هم هست که واقعاً چاقوی آشپزخانه را به قصد کشتن شما، و به سمت سر شما پرتاب می کند. در هر صورت، اگر آنجا بمانید، خواهید مرد. شاید دلیل این طرز تفکر که در من ریشه داشت، فیلم ها و کتاب هایی بود از مردان «بدجنس» و زنان «مظلوم» . ممکن است مرد یا زن شما بدجنس نباشد و قاعده مند شما را مورد «ظلم» قرار ندهد. اما «آسیب زننده» باشد و شما آسیب ببینید. بنظرم قانون اول این است که دنبال یک جانی نباشید. همین مردِ چشم درشتی که انکغه نواغ می زند و عاشق طبیعت است و دلسوز همه ی آدم های دنیاست هم میتواند برایتان آسیب زا باشد. این ها لزوماً به هم مربوط نیستند. 

 

مورد بعدی، این است که قضاوت آسیب زننده بودن یا نبودن رفتارهای مشکوک یک آدم را، به خود او نسپرید. تقریباً غیرممکن است که صدایتان را بلند کنید که «داری به من آسیب می زنی، چرا؟ » و پاسخ بشنوید که «بله، میدانم دارم به تو آسیب می زنم و به تو آسیب میزنم چون دوست دارم و از تحقیر تو و آزار تو لذت می برم. » . جواب ها معمولاً یک سری کلیشه هستند، مثلاً «منظوری نداشتم» و «تو بیش از حد حساسی (ترجمه ی دیگری از سلاحِ « چیزی نشده که» ) » و «تقصیر توست، چون اگر تو فلان کار را نمیکردی کار به اینجا نمیکشید» . در هر دوصورت، چه فرد مقابلتان آزارگر حرفه ای باشد یا یک آدم گوگولیِ ناسالم، به شما نخواهد گفت که تقصیر اوست و دوست دارد این کار را بکند و عوض هم نخواهد شد. اقلاً، خواهید شنید که عوض خواهد شد. 

 

به هرصورت، شما دوست دارید در این رابطه بمانید. دلیلش مهم نیست، بعداً درباره ی آن حرف خواهیم زد، اما دوست دارید که بمانید. آزارگرها، اگر خیلی به پر و پایشان بپیچید و بهشان ثابت کنید که در حال آزار هستند هم، قول تغییر خواهند داد. شما هم که از خدا میخواهید همه چیز بهتر شود و در آن رابطه بمانید. منجر می شود به اینکه هم صدا با شریک خود، تغییرناپذیر بودن اوضاع بدون کمک حرفه ای و پزشکی را انکار بکنید. انکار بکنید و وقتی هم که خیلی صبر و تحملتان پر شد، دوباره اینقدر به پر و پای او بپیچید که دوباره به شما بگوید اشتباه کرده است و درست خواهد شد. تا دفعه ی بعد. چیزی که به من کمک کرد، این بود که در ذهنم تعداد دفعات مشخص کردم. به خودم گفتم پنج بار دیگر که قول عوض شدن چیزهای یکسان را به من داد و چیزی تغییر نکرد، یعنی هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد. پست های قبلی من را بخوانید. ببینید در چه انکار وحشتناکی به سر می بردم و چقدر در نوسان بودم، چون یک روز بردیا به من قول میداد که اوضاع درست می شود، و فردا همه چیز شکل قبل بود. باید همیشه یاد آدم بماند که اگر تغییر بزرگ و معنی داری در زندگی ها رخ ندهد، این هفته و هفته ی بعد فرق خاصی نخواهند داشت. دلیلی ندارد کسی که هفته ی گذشته تا امروز را به یک شکل پشت سر گذاشته، هفته ی آینده خودش را تغییر بدهد.

 

عجیب نیست اگر حس آزار و اذیت شدن نمی کنید. عجیب نیست اگر آنقدر که با صدای بلند گفتنِ اتفاقات، بنظرتان وحشتناک می رسد، حس وحشت و ترس نمیکنید. همه ی ما به دلیلی اینجا هستیم. احتمال اینکه فردی «تصمیم بگیرد» در یک رابطه ی ناسالم و سواستفاده محور باقی بماند، بدون اینکه پیش از این در معرض آسیب های جدی و محکم روانی قرار گرفته باشد، تقریباً صفر است. تقصیر شما نبوده اگر بلاهای متفاوتی سرتان آمده و وقتی یک پسربچه یا دختربچه ی پنج ساله بوده اید، هیچ کس با شما طوری که هر کودکِ معصومی لایق آن است برخورد نکرده. تقصیر شما نیست و شما مقصر نیستید. بندی هم که شما را در این روابط نگه می دارد، همانقدر محکم و همانقدر نامرئی ست. پس ممکن است درد را آنقدر که باید حس نکنید، و ممکن است بیشتر از آنچه که از بیرون به نظر می رسد، ترک کردن این اوضاع برایتان سخت باشد. حق دارید.

 

مسئله ی بعدی که من یاد گرفتم هم این است که آسیب زننده ها (به عمد از لفظِ «آزارگر» پرهیز می کنم) نباید تیپ باشند. هزارنوع فرد آسیب زننده در دنیا وجود دارد. اگر کسی پارتنر، مادر یا پدر ابیوزیوی ست، لزومی ندارد دوست ابیوزیوی هم باشد. لزومی ندارد معلم بدی هم باشد. درواقع، زیادند افرادی که فقط پارتنرهای ابیوزیو هستند و هیچ کس دیگر غیر از شما، نخواهد فهمید که مشکل چیست. ممکن است دوستان شریکتان با تعجب به شما نگاه بکنند و فکر کنند دیوانه اید، اما شما می دانید در این رابطه اوضاع چگونه پیش رفته. تسلیم این صحنه آرایی خطرناک نباید شد ( :) ) .

 

به عنوان آخرین مسئله ای که به ذهنم می رسد، این است که آزارگر یا آسیب زننده هم مانند والدین، خود را در ذهن شما بازتولید می کند یا اقلاً در راستای آن تلاش می کند. ممکن است القا کند که بی ارزشید، بی بند و بارید، و «زیادی حساس» هستید. مورد آخر، تقریباً بین تمام افراد آسیب خورده از روابط مشترک است. به محض اینکه این ها یک چیز درونی بشود، شما شروع می کنید به اینکه خودتان را لایق رفتاری ببینید که با شما خواهد شد. این وحشتناک است، چون مرحله ایست که از آن بیرون آمدن بسیار بسیار سخت تر است. در تمام موارد بالا، درباره ی این صحبت می کردم که شما «میدانید» که یک فرد، رفتار بدی با شما دارد. این مورد آخر، تقریباً شبیه به جهل مرکب است. در مورد من، کسی که دوستش داشتم کنترل گر و سکسیست و تقریباً نامتعادل بود و راه بازتولید خودش در من تقریباً تمام مواردی بود که گفتم. بسیار پیش می آمد که در جواب اعتراض های من، بگوید با هیچ دختری تا به حال مشکلات مشابه نداشته است و من بیش از حد حساسم. جامعه ی کثیف، سکسیست و ناسالمی داریم. افراد زیادی در دنیا هستند که کنترل گری پارتنر برایشان معنی «غیرت» دارد و شیرین است و سکسیسم در ذهنشان ریشه دوانده است. یکبار دیگر هم همینجا نوشته بودم: «یک جورهایی می شود گفت که مردهایی که در محیطی کلیشه ای بزرگ شده اند، به دنبال زنان کلیشه ای می روند و گاهی می شود در طی همه ی این سالها با یک نمونه ی مخالف هم رو به رو نشده باشند. وقتی به شما گفته باشند «زن» فقط آنی‌ست که سفید است و موهای دست و پایش هیچوقت هیچوقت مشخص نیستند و خجالتی ست و آشپزی بلد است، طبیعی ست که از بین «زنان» یار خودتان را انتخاب کنید. یعنی از بین آنهایی که سفیدند و موهای دست و پایشان هیچوقت هیچوقت مشخص نیست و خجالتی هستند و آشپزی بلدند. پس هیچ زنی را نخواهید دید که پررو باشد، وقت برای شیو کردن بدنش نداشته باشد و ترجیح بدهد چیزبرگر سفارش بدهد. » در موردِ من، من شروع کرده بودم به اینکه فکر کنم تقصیر من است، چون بیش از حد با همه کس گرم و صمیمی هستم و حتماً لیاقت این را دارم که کنترل بشوم. گاهی دلم برای پارتنرم می سوخت که «مجبور» است من را «کنترل» بکند چون من «به اندازه ی کافی خوب و سر به راه نبودم» . روزهایی بود که ما با هم دعوا می کردیم و می شنیدم که «آرایشت زیباتر از این است که بخواهم با تو قهر بکنم» . و هردفعه که بیرون میرفتم، دقیق تر آرایش میکردم، یا در هر دعوایی با خودم فکر می کردم که «نکند واقعاً خیلی زشتم؟ »

اگر من را بشناسید احتمالاً الآن چشم هایتان از حدقه دارد بیرون می زند. حرفم این است که همه ی ما در معرض این خطر هستیم، و این بیماری اینقدر آرام آرام زیر پوست آدم ریشه می دواند که آدم خودش هم نمی فهمد از کی، از آینه فراری شد. مردی که روز آخر رابطه به شما می گوید هرطور که جمعتان بزنند، منفی هستید، همان مردیست که روز اول به شما می گوید زیبا هستید و با زیباترین دخترِ مهمانی بودنتان شوخی می کند. خیلی سخت است که آدم بفهمد مرز این ماجرا، دقیقاً کجا رد شده. 

 

دو مورد دیگر هم می گویم و بعد می روم که با سینه ای سبک تر بخوابم. مورد اول این است که اگر در همه ی دعواها، مقصر شما هستید، این یک زنگ خطر است. اگر در همه چیز، حتی چیزهایی که به شما ربطی ندارد هم مقصر شما هستید، این زنگ خطر است. در موردِ من، من در پروداکتیو نبودن و پروژه های دانشگاهی تلنبار شده ی بردیا مقصر بودم. درباره ی صبح به موقع بیدار نشدن او، وقتی که شب ها در اینستاگرام میچرخید مقصر بودم. اگر دوروز پشت سرهم من را بیرون می دید، روز دوم سرد و توهین آمیز می شد و گلایه می کرد که «من که به تو گفته بودم پشت هم دیدن تو من را خسته می کند» . با مظلوم ترین لحن دنیا میگفت که تو دوست های من را از من گرفته ای، و مثلاً منظورش این بود که وقتی که دوستش با من حرفِ عادی زده، با او دعوا کرده است که با پارتنر من صمیمی نشو. و اینجا هم مقصر من بودم. چون لابد، نمیدانم، به اندازه ی کافی سر به راه نبوده ام. روابط سالم، شما را بزرگ می کنند. به شما بال و پر می دهند و در آنها خبری از تحقیر نیست. اینکه هر لحظه ی رابطه یک تحقیر یا ترس و اضطرابِ از تحقیر باشد، یک زنگ خطر است. 

 

مورد آخر، این است که تهدیدهای فیزیکی را باید جدی گرفت. خود من نگرفتم، و البته که او هیچوقت به من آسیب جسمی نزد. هرچند که بسیار شد که از زور فیزیکی استفاده کرد. اما کتک واقعی، نداشتیم. من هم همین را می گفتم و روبروی روانکاوم نشسته بودم. تعریف می کردم که در یک شب دوبار به آسیب فیزیکی تهدید شدم و لبخند زدم که البته این که چیزی نیست، هردو میدانستیم رخ نمی دهد- آه، من که شک داشتم البته- و رخ هم نداد و برایم مهم هم نیست و اصلاً نمی دانم چرا مطرحش کردم. به من گفت به تمام دلایلی که در بالا نوشتم، شاید طبیعی باشد که من درد و ترس ناشی از این اتفاق وحشتناک را حس نکنم. اما روان من آن را حس کرده، ناخودآگاهم آن را فهمیده و در خیابان ها پا به فرار گذاشته و خطر تجاوز غریبه به یک دختر مست در ساعت ده شب را کمتر از خطر کتک خوردن دانسته. و برایم توضیح داد که این تهدیدها چنین کاری با روان انسان می کنند. یادم آمد. آن شب از وحشت، می لرزیدم و نفسم بالا نمی آمد. بعداً به خودم گفتم «چه احمقی و بیش از حد حساس» ، اما واقعیت خودش را نشان داده بود.

۱۳ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۲۳ ۰ نظر
نت فالش

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

پیش رواندرمانگر رفتن فوق العاده است. در نهایت کسی انجاست که حرف تو را می فهمد و تو به او پرداخت می کنی که اتوریته داشته باشد و «بداند» . احساس می کنم بالآخره در این زندگی، شانسی وجود دارد که چیزی «بهتر» بشود. واقعاً می فهمم که به کمک نیاز داشتم و دارم. و بدون کمک ممکن نبود. حالا خیلی امیدوارترم، حس می کنم احساسات سمی و آدم های سمی و روابط سمی دارند لحظات آخرشان را پشت سر می گذارند و در نهایت نهایت، شش ماه تا یک سال دیگر مهمان این زندگی خواهند بود. حس می کنم که به سمت من چنگ می کشند و تلاش می کنند خودشان را نگه دارند. من فقط خودم را نگه می دارم. یک سری بدی ها هم دارد. مثلاً من عادت کرده ام که خودم مقصر و مسئول باشم. مسئولیت همه چیز را بپذیرم تمام و کمال، اما خب اینجا و این مرد به من میگوید که مسئول یک سری چیزها من نیستم. البته که مسئول این هستم که زودتر به دکتر مراجعه نکرده ام تا حلشان بکنم، اما مسئول خودشان، نه. یک کمی عجیب است. عادت ندارم. حس می کنم دارد قدرت زندگی و حس مسئولیت زندگی را از من میگیرد. البته که اشتباه است. نمیگیرد. اما خب حس خوبی ندارم که هی از من می پرسد که فکر می کنم ریشه ی این رفتار از کجاست، و من مجبورم اسم آدم های دیگر و اسم والدین خودم را بیاورم. اما بالآخره حس می کنم همه چیز بهتر خواهد شد. من قوی تر می شوم. و این را مدیون محمد هستم که اگر خودش هم نباشد، آثار مبارکش در زندگیم باقی می ماند. قبلاً که این کار را نمی کردم، حس می کردم تنها هستم و رها شده. در کلاف سردرگم احساسات و بدبختی ها و ناسالمی ها گیر کرده ام و هیچ روزی روز موعود نیست. الآن، شنبه ها روزیست که من را به بقیه ی هفته پیوند می زند. به هیچ وجه حس نمیکنم که رها شده هستم و در نهایت کسی هست که «میداند» . من میتوانم یک وقت هایی خنگ باشم و ندانم. 

 

به بردیا هم اصرار می کنم که روان درمانی برود. راستش را بخواهید اصلاً نمی فهمم ذهن این ها چطور کار می کند. واقعاً نمی دانم در دنیایی این چنین دور از ما، ساعت چند است. مثلاً هی مقاومت می کند و من تعجب میکنم و خشمگین می شوم. آدم عجیبی ست. منظورم این نیست که خیلی آدم متفاوتی ست یا مثلش را هرگز ندیده اید. مسئله همین است. مثلش را در فیلم هایی که تهمینه میلانی می سازد و همه به او می خندند که چقدر اغراق آمیز مردها را کلیشه‌زده نشان می دهد، دیده اید. دیگر نمی شود حرف هایش را شوخی گرفت. تمایلاتش مبنی بر نفر اول رابطه بودن و کنترل گری هایش عجیب هستند. و نمی داند چرا این قدر از او می خواهم که برود رواندرمانی. گفتم که، زمان سنج بمبِ روابط سمی و آدم های زندگی سمی من روشن شده. طولی نمی کشد که قدم بلند و بلندتر بشود و یک بار برای همیشه از تمام مردهای تحقیرکننده رها بشوم. البته، قدم برای این مدل رابطه ها از اول هم بلند بوده. مشکل واقعی من این است که نمی بیند خودم را خم کرده ام و قرار نیست گوژپشت بشوم، صرفاً منتظرم تا اوضاع را تغییر بدهد. نمی دانم چطور به او بگویم که «مرا ز کنگره ی عرش می زنند صفیر» و در این دامگه، ایستاده ام تا تو به من برسی. فکر می کند اضافه های خودم را بریده ام. نمی داند زانوهایم را موقتی خم کرده ام. و اگر واقعاً موقتی نباشد، دیوانه هستم مگر؟ من قدم بلند است. سر به آسمان ها می کشم. ستاره ها نوک دماغم را قلقلک می دهند و اینجا ایستاده ام تا او هم دستش را به من بدهد. چون دوستش دارم. چون معصوم است و کودک است هنوز و به او امیدوارم، اما اگر من را بشناسید می دانید که شعارم چیست: عشق و دوست داشتن خالی، برای سطل زباله هاست واقعاً. شاید واقعاً باور نمی کند این زمان سنج بمب است.

۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۱۴ ۰ نظر
نت فالش