زندگی سخت شده است. ارتباطم با واقعیت به سطح خوبی برگشته. دلم نمی خواهد بمیرم و قرص هایم را سر وقت می خورم.
زندگی سخت شده است. ارتباطم با واقعیت به سطح خوبی برگشته. دلم نمی خواهد بمیرم و قرص هایم را سر وقت می خورم.
دوستان برای زندگی کردن و نکردنت تصمیم میگیرند. این قابل قبول است، تا وقتی که دشمنان واسطه نباشند.
من بستری نمی شوم. اطلاع رسانی به همه تان که عذاب وجدان های زندگیتان را با تماس به این و آن و تلاش برای گیر انداختن من توی بیمارستان های سرد و سفیدِ روانی ارضا می کنید. بستری نمی شوم. تف می کنم توی صورت هرکسی که ممکن است و بستری نمی شوم. اسم نبردم این بار، هیچکدامتان نمی توانید برای من و زندگی کردن و نکردنم تصمیم بگیرید. محض رضای خدا به جای همه ی این دوست های پنهانی و اکس های گوگولی و خاله زنک های ذوق زده، هیچکس نیست که اعلام آمادگی کند که لحظه ی مردنِ احتمالی ام را با من شریک خواهد شد، چون به تنهایی می ترسم؟
آفرین. حالا بروید آدرس این وبلاگ را بگذارید کف دست عالم و آدم. چون آدم های خوبی هستید و چون این خطِ قرمزِ اخلاقی ست و رازداری در آن بی معنی ست. آفرین.
همه چیز مضطربم می کند. هزینه های زندگی مضطربم می کند. کار کردن و کار نکردن مضطربم می کند. همه اش نگرانم که چه کسی این ها را می خواند، اضطراب میگیرم. به آن زنِ جدی با خط چشم تمیزش فکر می کنم که در صورتم لبخند می زد و توی اتاقش دستش را میگرفت جلوی دهانه ی گوشی تا با رواندرمانگرم حرف بزند. بعد تصمیم میگرفت « بستری» و من باید دقایق اضطراب آور زیادی را به قانع کزدنش می گذراندم که دوباره خودم را از پل آویزان نخواهم کرد و خون از بدنم پایین نخواهد ریخت که من لذت ببرم و نیاز ندارم که در بیمارستان های سفید کسل کننده شان بستری بشوم. الآن مضطرب شدم که اگر دستش به اینجا برسد و این ها را بخواند و بفهمد با چه لحن تمسخری این ها را بیان می کنم، قطعا یکی از همان آمبولانس ها را می فرستد و بعد من می شوم یک آدم سالم با ظرفی سالم که در میان دیوانه هاست. باورم نمی شود اینقدر به این موقعیت نزدیک شدم. باورم نمی شود به این جای زندگی رسیده ام. خب اگر اضطراب دارم چرا این ها را می نویسم؟ چون کار دیگری از دستم برنمیاید. همیشه نوشته ام. چون نه حتی این صفحه را خوب میبینم و نه هیچ چیز دیگر در دنیا را. پاهایم جان ندارند بلندم بکنند. دیروز درمانگرم می گفت « تو صدا می زنی و کسی هست» و نمی دانست من دیگر صدا نمی زنم. اصلاً صدا نمی زنم من. که نمی خواهم کسی باشد. میگفت من را مصرف بکن چون شغلم همین است و دیگر موبایلم را شب ها نمی گذارم روی حالت پرواز، و نمی داند من اینجا قطره قطره خون می چکانم و به او زنگ نمی زنم. به هیچکس زنگ نمی زنم. این ها نمی دانند در سر من چه می گذرد و نمی دانند در سر من هرچه بگذرد هم نه تماس هایشان را پاسخ می دهم و نه زنگ می زنم. فقط لحظه ی آخر به کسی زنگ خواهم زد. چون از مردن تنهایی می ترسم. از مردن تنهایی می ترسم و لحظه ی آخر یا زنگ می زنم به سامان، یا به محمد. هرکدام که بدانم کمتر جیغ و داد می کنند. و از همین قبیل حرف ها.
همه چیز از آنجا شروع شد که رفته بودم ریاضی بخوانیم. سرم را برگرداندم و گفتم راستی، زیباترین شعر سعدی ای که خوانده ام را بگذار برایت بخوانم. خواندم. مضمونش این بود که در قیامت، در لحظه ی نخست، در تو خواهم نگریست. از کنجاوی پرسیدم « تو به که می نگری؟ » گفت نمی دانم و من ندانستم که دلش لرزیده. که به من می نگرد. امروز می پرسید تو در که نگاه می کنی؟ گفتم هنوز نمی دانم. گفت عاشقم نیستی پس. بعد یاد حرف های علیرضا افتادم و دختری که اینقدر با من ناآشناست که حتی فراموشش کرده ام.
یکی از شب هایی که مراسمِ « ببین چه بلایی سر خودت می آوری با این دوست پسرهایِ یکی از یکی بدترت» داشتیم، علیرضا پرسید چطور از دخترکی که دوسانس بلیط می خرید که دوبار رقص انگشت های یار روی ساز را تماشا بکند و وقتی نمی توانست، زار زار گریه می کرد؛ به اینجا رسیدم. جوابم مهم نبود. سوالم اینجا بود که اوه، همچین دختری بوده؟ وجود داشته؟ زندگی می کرده؟ کسی در من نفس می کشیده که عشق را اینقدر لوث اما اینقدر « عشق» زندگی می کرده؟
هرچه بیشتر در زندگی پیش می رویم عاشق شدن فرآیند راحت تری می شود. اما تانژانت عزیز، اگر هنوز گذرت به اینجا می خورد، چون پارسال ها می خورد، باید بدانی امروز یک پاکت فلیپ موریسِ سفید پایهکوتاه در عزاداریِ کسی که آخرین بار تو مشاهده اش کرده ای، دود شد. نه در عزاداری تو، که خب این روزها بسیار گفته ام که عشقِ خالی مال همان سطل زباله هاست و واقعاً هم هست، نه در عزای تو، که اتفاقاً اینقدر بی عزایت شده ام که میخواستم امروز پیامی بدهم و حالی ازت بپرسم و ترسیدم فکر بکنی عاشقی، احمقی، چیزی هستم که از درِ دیگری وارد شده و دوست دختر احتمالاً زیبایت خواب آرام شبانه اش به هم بریزد. بهرحال، در عزای کسی که انگار روزی برای تو دوسانس بلیط می خرید که رقص انگشت هایت را تماشا بکند بودم. و نمی دانم اصلاً تو به خاطر داری که آن دختر روزی وجود داشته است یا نه. چون من خودم از خاطرم رفته بود. راستی، دیگر نمی خواهمت، اینقدر عوض شده بودی که انگار یک پسر جذاب ساده هستی در خیابان، مثلِ میم و الف، اما خب یادم نمی آید این در تو هم مرده بود یا نه. انگار فقط یکبار زنده می شود. یا شاید در من فقط یک بار زنده شده، بگذار حکم کلی ندهم. از آن روزی که به خاطر ندارم به بعد به یادگاری ها می خندم، به عشق ها می خندم، و راستش را بخواهی دخترک قسی القلب نسبتاً زیبایی شده ام که در اوج جوانی ست و فکر می کند تا ابد عاشق خواهد داشت. قسی القلب شده ام، حسابی.
اصلاً مخاطب این پست قرار نبود تغییر بکند به آدم سه سال پیشِ زندگی من، این پست قرار بود در رثای کسی باشد که بودم و در یادآوری کسی باشد که وجود داشته، اما خب مخاطبش تغییر کرد. موضوعش هم تغییر کرد، رفت به سمتِ آخرین باری که دخترک دیده شده.
بهرحال، گور پدر یکایکتان. من هنوز جوانم و آدم ها می گویند زیبا، و در دوسال آینده قطعاً با یک نفر ازدواج خواهم کرد. ( این یکی جدی ست، تصمیمم را با منطق گرفته ام) و الآن هم می روم بخوابم. چون منوی زندگی هنوز باز است، مثل اینکه.
سامان دیوانه ی کار است. یعنی صبح ها از تختتواب فرار می کند و شب ها باید به سمت تخت خواب بکشیمش. من هم دارم شبیه به او می شوم. کمتر مریض وار البته، اما شبیه او. هر مدرسه ای هر کاری که بهم می دهد قبول می کنم. خاطرتان هست قسم خورده بودم نشریه ی سال بعد را نپذیرم؟ خب، پذیرفتم. هنوز به مامان خبر نداده ام که دوشنبه دارم می روم برای معلمِ ادبیات راهنماییِ یک فرزانگان شدن صحبت بکنم و نخواهم گفت چون احتمالاً حسابی خشمگین می شود که خودم را پاره کرده ام و التبه شاید هم نروم. در مرکزِ روان درمانی مادر دوستم کار می کنم. در یک صرافی هم شروع به کار خواهم کرد و به خدا مادرم من را می کشد. علی الخصوص که در کنارش معلم خصوصی زبان هم هستم. اما کار واقعا چیز عجیب و خوبی ست. هیچ چیز برای آدم مهم نیست، حس قدرت می دهد. حتی اگر یک معلم ساده باشی که دارد برای بچه ها توضیح می دهد « چرا نشریه» هم حس قدرت و مفید بودن می کنی. در واقع، « علی الخصوص» اگر یک معلم ساده باشی که به بچه ها توضیح می دهد « چرا نوشتن» .
حال روحیم خوب نیست. چندروزی قرص هایم را سرخود قطع کرده بودم و واضح است که چه می شود. حال روحیم خوب نیست. حساسم و با اینکه ماریجوانا خط قرمزم شده، اما سیگار را دوباره به سبک زندگی برگردانده ام. خب این همه فست فود می خوریم و میمیریم، این هم کنارش. نه؟
فرم باشگاه را هم نوشتیم. هیچوقت آن شب توی دفتر را فراموش نمی کنم. سامان نشسته بود پشت سیستم و می گفت « پس بنویسم روانشناسی تهران ؟ » و صدها صدا توی قلب من به پرواز در آمده بودند. بنویس حقوق. بنویس جامعه شناسی. بنویس تاریخ. بنویس ادبیات عرب. بنویس اقتصاد. بنوبس...
و در آخر فقط یک صدا از ته حلقم آمد بیرون. « بنویس روان» و بعد هم دانشگاه را با نظرسنجیِ خانوادگی( تو مایه های « ت» یا « ب» ) انتخاب کردم و خودم را کشتم و نوشتم و رفت. خیلی ترسیدم آن روز.
محمد هنوز زنگ می زند و آزارم می دهد و تا مرگ شکنجه ام می دهد. رواندرمانگرم ( بله، به تبع کار در همچین مرکزی بالآخره من هم یکی پیدا کردم) بهم سپرده که از همه جا جوابش را ندهم. بلاکش بکنم. نگاه نکنم چه می گوید. و سخت است. و سخت است. اما ممکن است چون مطمئنم کار درست چیست. چون حس می کنم دست هایم و پاهایم از زنجیرهای تحقیر باز شده اند و خون به بال هایم بر می گردد و آماده می شوم برای رفتن. خون به بال هایم برگشته. دیوارهای رو به آسمان و سقفی که نگذاشته اند دیگر برایم متن کابوس نیست، یک فرصت است.
یادم بیندازید از تجربه ی سینگل بودن بیشتر بنویسم. اتوزدن ها و آدم هایی که مدعی هستند که تو « The one » شان هستی و تو مجبور نیستی داد بزنی وای. دوست پسر دارم. می توانی لبخند بزنی و رد بشوی.
آمده بودی
آمده بودی و هنوز از دست هات خون های گذشته می چکید
و بی حجم سفید دور انگشت هایت من را به یاد اسماعیل انداخته بود
دیروز گریسته بودم که اسماعیل... اسماعیل.. و هق زده بودم
چون اسماعیل.
چون اسماعیل.
جون چشم های تا ابد معصوم تو اسماعیل هایی بودند که دوست می داشتم روزی به کودک خرذسالم ببخشم
که کودک خردسالم را بخاطرشان ببخشم
که دلم میخواست فریاد بزنم اسماعیل و تو برگردی و بدانی که تو را صدا می زنم و هزار میم مالکیت کنار اسماعیل روانه بکنم انگار که هنوز اسماعیل منی و تو بفهمی که اسماعیل منی و مشکلات دنیا، همه ی مشکلات دنیا حل بشوند.
مگر قرار نبود از همانجای انگشت هات مشت بزنی به دست های بقیه تا کرونا نگیری؟ چقدر مشت زده بودی مگر؟ چقدر یک مشت جان دارد اصلاً؟ تو یا ان یاازوهای نحیف و دست های معصوم و کوچکت چقدر مشت زده بودی که خون ها ی گذشته هنوز جلوی چشم من قطره به قطره می ریختند؟
آه. تو با آن بازوهای نحیف و تو با آن کسی که بودی و پایین تنه ی کوتاه تر از بالاتنه ات و تو با آن تیک فکت و هزچه زیبایی دیگر در دنیا وجود دارد ایستاده بودی.
فریاد کشیده بودم اسماعیل، اسماعیلم؛
و همه تان فکر کرده بودید براهنی می خوانم. همه تان فکر کرده بودید ادای براهنی را در می آورم. اما من داد زده بودم اسماعیلم و منتظر بودم که دست های کوچک و معصومت دیگر خون نریزند. من فریاد زده بودم و منتظر بودم که تو دوباره مردی باشی که باید... مردم باشی که باید.. و فقط ایستاده بودی و گفتی « سلام» .