بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

که بزد زبانه کماتشا

ز غمت به سینه آتشی ست. حالا دیگر نمی‌دانم چه بنویسم. می‌خواستم هرگز در زندگی مافیا بازی نکنم دیگر. نشد. دیروز بازی کردم. در تمام طول بازی بغضم را بلغیدم و سعی کردم فراموش کنم کسی که همیشه مافیای اصلیش من بودم، دیگر مرده. این چندروز به هم ریخته ام. پیش تو  می آیم. می آیم پیش تو فردا و با خودم گل های زیادی می آورم. کوروش من دلم تنگ است. من دلم تنگ است و یک وقت هایی هست که وقتِ توست. یعنی هیچکس جز تو نمیتواند آنجا باشد. به کسی جز تو نمی توانم حرف بزنم. قفسه‌ی سینه‌ام سنگینی می‌کند و چندوقتی‌ست که دیگر درست گریه‌ام هم نمی‌آید. دلم برای تو، برای لبخندت، برای حمایتت و برای وجود داشتنت تنگ شده است. داستان‌های کثیفی هست که فقط تو می‌توانستی بشنوی. فقط تو می‌توانستی حامی من باشی. لحظات زیادی هست که به خاطر دارم. یکی از وحشتناک‌ترین‌ها آن موقعی بود که توی کلانتری بودیم و جرثقیل ماشین خالی‌ات را برد پارکینگ. فردا به تو سر می‌زنم. در دلم آشوب است و باز هم حالم بغض‌دار است و هم از نبود تو فراری هستم، هم از اینکه از شدت غم برم گردانند آن‌جا. نفسم کم است. کاش وجود داشتی. کاش هنوز وجود داشته‌باشی. من حاضرم بروم جهنم اما آن دنیایی هم باشد و تو وجود داشته‌باشی. که دلم خوش باشد شاید سری هم به من زدی. دلتنگ و آشفته‌ و تنها هستم. خیلی تنها. در این درد تنها هستم. درد که عظیم می‌شود،‌ آدم حسابی تنهاست. آدم حسابی بیچاره است. بیچارگی دارم. ترس. و تنهایی. خودت -وای، تو رو خدا هنوز وجود داشته باش- خبر داری که چقدرِ این‌ها با تو می‌رفته. نه؟ کمکم کن. خواهش می‌کنم کمکم کن که بی‌عذاب وجدان نفس بکشم. بی عذاب‌ وجدان ببوسم. کمکم کن بی عذاب وجدان گاهی بخندم و اینجا باش. من را تنها نگذار. من از تنهایی می‌ترسم. من را تنها نگذار. من از بدون تو بودن می‌ترسم. حتی اگر قرار است یک روح خبیث باشی که مثل این فیلم ها در را پشت سرم می‌کوبد و وسایلم را بهم می‌ریزد،‌من را تنها نگذار. من از تنهایی می‌ترسم. من از زندگی بدون تو می‌ترسم. 

۲۴ تیر ۰۰ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
نت فالش

الکل خورد من را، مست خوابیدم.

اگر همه ی این ها یک شوخی مزخرف باشد و تو یکهو از زیر خاک بلند بشوی، میبینی که چقدر همه چیز مسخره شده است. حس بی پناهی دارم کوروش. حسم مثل حس آن لحظه ایست که از ترس بابا دویدم توی خیابان و سرد بود و گوشیم شارژ نداشت و کفش نپوشیده بودم و باید دور می شدم. حسم مثل وقتیست که نشستم توی ایستگاه اتوبوس و جایی نبود که بروم. 

تو که نیستی حس بی پناهی دارم. از نیما پرسیده بودی پس چرا همه را مدت زمان کمتری از تو بغل می کنم؟ خاطرِ خاک زده ات هست؟ چون پناهم تو بودی. حس می کنم برادرم را از دست داده ام. همان برادری که وقتی از وحشتِ کارهای بردیا می لرزیدم بغلم میکرد و میگفت همه چیز را درست می کند. حالا تو نیستی و وقتی از ماجرای آرش رو به دق کردن می روم، کسی نیست که بغلم کند که اوضاع را درست خواهد کرد. اصلاً فکرش را می کردی؟ من و اینجا؟ من و این تنهایی پرسکوت و بغض کردنِ معصومم و ترس شدیدم وقتی میبینم سویشرتت از جارختی پایین افتاده و ناچارم تا بهش دست بزنم؟

چینش آدم ها را اینطوری تصور می کردی؟ زندگی من را این طوری می دیدی؟ اگر بلند شوی خیلی می ترسی. خیلی می خندی. و خیلی شرمنده خواهی شد. چون من تنها هستم. بی پناهم. تنها پناه این روزهام پارساست و ضعیفم. شرمنده خواهی شد چون کسی که روی تخت بیمارستان در آغوش مهتا زار می زد که بی پناه است و تنهاست و آسیب پذیر من بودم. من هستم که زنگ‌خور موبایلم شده است دوبرابر، از پسرهایی که مدت ها بود خبری ازشان نبود، چون بوی گوشت قربانیِ ضعیف به مشامشان خورده است.

 

من تنها هستم کوروش. بی پناهم. عزیزترین آدم های زندگیم تا مرگ اذیتم می کنند و دلم برای وقتی که می شد کنار تو نشست و زار زد و تو پناه باشی تنگ شده است. همه می گویند تو ضعیف بودی و متزلزل. نمی فهمم این کوه محکمی که تا لحظه ی آخرش، پشت من را خالی نکرد، از کجا آمده بود. کس دیگری بودی برای من؟ 

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۰۷ ۰ نظر
نت فالش

عقلا المجانین

اونجا که بودم، یه دختره بود که اسمش فاطمه بود. از کما اومده‌بود بیرون. روزای اول از در اتاق اومد بیرون، نشست تو اتاق سیگار کنار من، گفت «از دست داده داری.» .

گفت تو اسمش واو و شین داره. درسته؟ 

من مات نگاهش کردم. گفتم آره. گفت من اونجا خیلی چیزا دیدم. خیلی چیزا رو از اونجا به بعد می بینم. گفت حسش میکنم اینجا. خودش رو. و راهنماش رو. گفت در عذابه آتی. رهاش کن بره. بذار بره. 

موهای تنش سیخ شده بود. 

گفتم چطور رهاش کنم؟ چیکار کنم که در عذاب نباشه؟ 

گفت نمیدونم. به خاطرات خوبتون فکر کن. نذار اینجا بمونه. بذار آرامش بگیره. 

یه روز دیگه خوابیده بودم رو تختم. فک کنم داشتم گریه میکردم. اومد تو اتاقم، بالای سرم، گفت مگه نگفتم ولش کن؟ مگه نمیبینی چقدر عذاب میکشه؟

به مامانم تعریف کردم. گفت تا حالا برای کوروش فاتحه نخونده. گفت می بخشه و میخونه. نمیدونم. من میخونم همه ش. ولی مگه میشه گریه نکرد؟ گریه هام سالم تر شده ن. از سر دلتنگی خالص. از سر دلتنگی برای بغل نرم و امنش. از سر اینکه حامی خودمو از دست داده م. ولی از اون روز به حرف فاطمه فکر میکنم. شاید واقعاً اکثر وقتا اینجاست. شاید واقعا اکثر وقتا اینجایی. ولی ببخشید قربونت برم، من نمیتونم گریه نکنم برات. کاش تو دیگه عذاب نکشی اما. کاش تو بتونی بذاری و بری. چون تهِ زور من واسه رهاکردنت همینه. 

۱۰ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۷ ۰ نظر
نت فالش

روز دوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر
نت فالش

در اینجا چه می گذرد؟ روز اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر
نت فالش