بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

و به خودم بگم تقصیر من نیست اگه گوشه کتابِ زیست‌شناسیشون پر از نقاشیه.

بعضی وقتا بی‌رحم و بی‌انصاف می‌شم. نمی‌تونم با تاسف به هشتاد درصد بچه‌هامون که تجربی می‌رن نگاه نکنم. خب برداشت مزخرف نکنین، منظورم این نیست که رشته بدیه. منظورم اینه که من بعنوان کسی که باهاش حرف می‌زدن و ناظرِ ساکت کلاس و اینا، می‌تونم بگم که نود درصدشون به‌اجبار خانواده دارن می‌رن که خانوم دکتر بشن. یه عده دیگه ازشون هم با منطقِ « ریاضی به‌درد دختر نمی‌خوره » و « معمارِ زن رو کسی قبول نداره» رشته‌شون رو انتخاب کردن.

خب، نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم و هزاربار برثانیه نپرسم « ینی اینقدر کودکی که خانواده برات تصمیم می‌گیرن؟» و نمی‌تونم با خباثت تمام با خودم فکر نکنم که به‌نظرم دقیقا حقشون همینه. رشته‌ای که دوست ندارن، عذابِ پشت کنکور، رشته‌پزشکی دانشگاه آزاد و بعدشم احتمالا یکی از همین دکترایِ عمومیِ درمانگاها. چون، کی به جراح زن اعتماد می‌کنه؟ :))


مسئله صرفا اینه که تا معتقد نباشی برابری، حقوق کمتر متعلق به توعه. لیاقتت در همون حده. دیگه تصمیم گرفتم تلاش نکنم برای اثباتِ حقوقِ برابرشون یا حتی حقوقشون بعنوان یه انسان ( مثلِ حق انتخاب راه زندگی). 

این دیدگاهِ کثیف، خودخواهانه و خودبرتربینانه‌ایه. اما یه وقتایی به‌خودم حق می‌دم که بکشم کنار، از حقوقِ خورده‌ریزی که برای خودم دست‌وپا کردم لذت ببرم و فکر کنم  « این من نیستم که باید دنبال حقوق بقیه بدوم! ».



پلاس: برداشت مزخرف نکنین. آدمایی که می‌رن دنبال علاقه‌شون توی هر رشته‌ای ( واقعا هر رشته‌ای) به شدت برام قابل احترامن. پس این پست جهتِ تقبیح آدم‌هاییه که از حقوقشون بی‌خبرن یا اصطلاحا، حالِ گرفتنشو ندارن. نه درباره رشته‌تجربی. 

نظرا رو صرفا برای این باز می‌ذارم که اگه سوءبرداشت کردین و ناراحت شدین، برام بنویسین تا رفعش کنم.

۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۱ ۲ نظر
نت فالش

برام آرزو کنین منم یه‌روز بدونم قراره چی‌کار کنم.

آدم‌هایی توی تاستونشون واقعا استراحت می‌کنن که روی راه خودشون باشن. بدونن که هستن. بدونن درس می‌خونن و تلاش می‌کنن و بعدا این تلاشایِ نه‌ماهه به یه جایی می‌رسونتشون، پس حق دارن سه ماه دیگه رو استراحت کنن.

من؟! من که راهم مدرسه نیست. من که تلاش نکردم. من که خسته نشدم. من که حق ندارم استراحت کنم.

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۵۳ ۰ نظر
نت فالش

افسانه‌های بی‌باک ^_^

صبح با لگدِ پارسا توی شکمم از جا بلند شدم. اعتراض می‌کنم، مامانم می‌گه « خُبه خُبه چی‌کار کرده مگه؟ ذوق بچه‌ رو هم زدی کور کردی! »

کلاس کونگ‌فو ثبت‌نامش کردن. کاش تو یه خانواده مذهبی به‌ دنیا اومده بودم که خداقل فکر می‌کردن دختر ریحانه‌ست. 

نه کرگدن. :|



:))))))))))))))))))

۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۳ ۰ نظر
نت فالش

می‌خواین من رو با این وضعِ ارتباطات اجتماعی، وارد یه مدرسه نو کنین. داستان داریم حالا.

سکانس اول

نشسته بودیم گوشه حیاط. بچه‌ها هرازگاهی میومدن و می‌گفتن که دلشون برامون تنگ می‌شه. یه سری دیالوگِ حفظ شده. از خودم می‌پرسیدم که چرا دروغ می‌گن؟!

نشسته بودیم و همون حرفای همیشگی رو می‌زدیم. ماجراهای تمام‌ناشدنیِ فامیلِ وسیعشون.

روی بومِ رنگارنگِ زیر دستم ضرب گرفته‌بودم و یه صدایی ته ذهنم می‌پرسید جدا دیگه اینجا برنمی‌گردی؟!

 

سکانس دوم

مدرسه تعطیل شد. از جام می‌پرم. دلم نمیاد برم ولی. نه که حسِ تعلق، اما می‌دونستیم آخرین باریه که همو می‌بینیم. نه من آدمِ ادامه‌دادنِ روابطِ نصفه‌ونیمه نه‌چندان عمیقِ خارج از مدرسه به زورم، نه اون.

-  جدا دلتنگیاشونو باور نمی‌کنم. می دونی ولی.. دلم برای تو تنگ می‌شه.

- خب منم باور نمی‌کنم از اینا. از تو، چرا. نتِ فالش، بمونه دوستیمون؟!

 

بهم می‌گه که دیپرس شده از تصورِ ندیدنم، و هی.. من از این آدم قبولش می‌کنم. باورش می‌کنم. 

« بمونه دوستیمون؟ » 

بغلم می‌کنه و صداش توی ذهنم می‌پیچه. دوستی؟ دوستی؟ دوستی؟

من توی این مدرسه دوستی داشتم؟!

شاید.

می‌گم که بمونه. بعدا تویِ رویابافیام، اشاره می‌کنم به نقاشیِ توی دستم و می‌گم « فقط به‌خاطر این‌که بازم از این نقاشیا ازت کش برمـــا..» ، اما اونجا.. هیچی. می‌گم بمونه.

 

سکانس سوم

کیفم رو به سرعت برمی‌دارم. آرزو می‌کنم کاش همه یادشون می‌بود احتمال اینکه فردای هر روز عادی مدرسه همو نبینیم دیگه، نزدیکه به احتمالی که باعث شده اینقدر مهربون بشن. کاش آدما همیشه یادشون بمونه وقت کم دارن.

 

سکانس چهارم

ماشین داره از مدرسه می‌ره بیرون. برمی‌گردم و یه نگاه کلی بهش می‌کنم. سه سال از زندگیِ من بدون هیچ ثمری اینجا گذشت. بعد از سه‌سال، هیچکس نیست که با تمام وجود از دور شدن ازش ناراحت باشم. نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر عمرمو اینجا هدر کردم. می‌بینم هیچ حسِ عمیقی دَرِم به‌وجود نمیاره به غیر از اندوه. اندوهِ روزهای رفته. اندوهِ رهایی‌های بلعیده شده. اندوه و پوچی. 

سه‌سال تحصیل تو مدرسه‌ای که امروز، بچه‌ها توش گریه می‌کردن و می‌خندیدن و هم‌دیگه رو محکم بغل می‌کردن، هیچی برای من نداشت. متوجهین چه حسی داره؟! هیچی نداشت. هیچی غیر از بغض.

خب.. و شاید.. شاید.. یه دوست.

 

سکانس پنجم

موزیکو بلند می‌کنم. می‌گن « خوشحالیــــا! ». لبخند می‌زنم. « دیگه نمی‌بینمتون آخه. دیگه این مدرسه نمیام آخه.» 

میم می‌گه  « چه فایده؟! اینجا حداقل چند نفر دور و برتن و تنها نیستی، توی خونه همش تنهایی. »

با خودم می‌گم چقدر عجیب که زندگی دو نفر اینقدر با هم تفاوت داره. با خودم می‌گم من.. اینجا.. همیشه تنهاتر بودم.

و بغضی رو می‌بلعم که نشونه همه‌چیزه. نشونه‌ایه از تمام روزایِ آزار توی دفترِ مدیر و ناظم، نشونه‌ایه از وقتایی که حرفِ بچه‌ها رو پشت سرم می‌شنیدم. نشونه‌ایه از تمام چرا هایی که هیچکس جوابشو بهم نداد. نشونه‌ایه از شجاعتی که ندارم برای پشت پا زدن به همه‌چیزایی که به نظرم احمقانه‌ن. نشونه‌ایه از خفقان و تنهایی. و تنهایی. و تنهایی.

 

+ متن خیلی تیره‌س، خوشبین باشیم. خب، حداقلش اینکه هفتاد درصد کتابای عمرمو توی این مدرسه خوندم.

++ خب، مسیرِ یه‌عالمه آدم دیگه هم از من جدا شد. یه‌عالمه آدم دیگه هم از زندگیم بیرون رفتن. چه حسی داره؟ نمی‌دونم.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۸ ۰ نظر
نت فالش

که بود و کیست دشمنم؟ یگانه دشمنِ جهان...

جوابم به « درس‌خوندن مهمه؟» ، همیشه یه « نه»  محکمه. خب؟! ولی هیچ‌کار دیگه‌ای هم نیست که بخوام انجامش بدم. منظورم اینه که تقریبا تمام زندگیم - بغیر از وقتایی که تانژانت ( :) ) حضور داره- دارم با حسِ مسخره و شکنجه‌کننده تلف کردن وقتم دست‌وپنجه نرم می‌کنم. همیشه. همیشه. همیشه. دلم می‌خواد التماس ساعت کنم تا چند ثانیه وایسه و من بفهمم که چه‌کاری راضیم می‌کنه. چه‌کاری خوشحالم می‌کنه. چه‌کاری بهم حسِ مفیدبودن می‌ده. 


می‌تونین این پستو یه جا نگه دارین و هروقت مُردَم بهش نگاه کنین، اونوقت بفهمین تمامِ عمرمو نگران چی بودم. تمام عمرم، زجر چی رو می‌کشیدم. تمام عمرم دنبال چی می‌گشتم و تمام عمرم چی رو پیدا نکردم.


بعدانوشت: خوابه. خودمو به در و دیوار خونه می‌کوبم و به در و دیوار تلگرام و انگار این‌بار کسی نباشه که آرومم کنه، خسته و افسرده یه‌گوشه میوفتم و به تلف‌کردنِ وقتم ادامه می‌دم. از شب‌هایی که بی‌خبر از من، خوابیده بدم میاد. از اینکه دلم نمیاد برخلاف سفارشش، از خواب بیدارش کنم متنفرم. آدما چه گناهی کرده‌ن که یه احمق‌تمام‌عیار عاشقشون شده مگه..؟

هیچ گناهی.

هیچ گناهی.

هیچ‌ گناهی.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر
نت فالش

هم‌سرویسی عزیز؛

ابی که می‌خونه می‌گی « بزن بعدی یه آهنگ درست حسابی بابا» ؟!
معیار های درستی برای تکاملمون درنظر گرفته نشده واقعا بنظرم. - __ -
۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۴۸ ۰ نظر
نت فالش

مگه باکلاسش این نیست که بتهوون بزنی بعد آروم شی؟!

سیمِ می، دو سانتی‌متر مونده به خرک. نامبرده اینقدر این حرکتو تکرار کرد که دستِ چپش سِر شد و سرش به مرزِ انفجار رسید. چی باعث می‌شه آدم بعد از این کارا احساسِ تخلیه روانی کنه؟! نمی‌دونم!

وای به حالِ همسایه‌ها.

۱۳ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر
نت فالش

مایه مسرته که مامان هیچ ایده‌ای نداره که توی غیابش چی به سرمون میاد :))

من و بابام ده دقیقه تمام داشتیم با فرض اینکه هشت تا دکمه داره و برای روشن کردنش نیاز به سه دکمه هست درباره تمام حالاتی که می‌شد اون ماشین عجیب‌وغریب جهنمی موسوم به ‌ظرفشویی رو راه انداخت بحث می‌کردیم که با محاسبه زمان متوسطی که ازمون می‌گیره تا روشنش کنیم، تصمیم گرفتیم نوبتی ظرف بشوریم.

-خب پاشو برو مهندس. :/

- اصلا صبر کن ببینم :/ تو چطور به ماهیتابه ای که فقط دو وعده توش تخم مرغ انداخته شده می‌گی کثیف؟😐


۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۲ ۰ نظر
نت فالش

با یک تناوب دردناک، کوبیده می‌شوم به روزهای بی‌ارزشی و غمگینی..

تازگی‌ها به مشکلِ عجیبی برخورده‌ام. در بازه‌های زمانی یک تا دو دقیقه‌ای، تصور می‌کنم یک سال به عقب برگشته‌ام، چهارده ساله‌ام، یک سالِ لعنتی دیگر در همین مدرسه لعنتی پیش رو دارم و دلخوشم به کمدی‌الهیِ کز کرده گوشهِ کتابخانه‌ام.

پر اتفاق‌ترین و عجیب‌ترین سالِ زندگی‌م گذشته، از من بپرسید پیش از پاییز امسال ارزشِ بازگشت ندارد و غیره؛

اما هنوز.. یک وقت‌هایی و بی هیچ علتِ خاصی، بین عقربه‌هایِ ساعت و صفحه‌های تقویم معلق می‌شوم و چرخ می‌خورم و برعکس می‌دوم... .


بعدانوشت: انگار که سایه اون روزهایِ خالی و غمگین از سرم برداشته نشه، یادآوری نمی‌شن. بلکه کاملا شبیه‌سازی. ( یا بازسازی؟ یا چی؟:)) )

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر
نت فالش