تنها گناه من این نبود که گذشته ای داشتم. این بود که آینده ام را مثل یک بطری شیر ترش و نفرت انگیز رقم می زنم. شیر ترش ها می روند توی سطل زباله. من هم مسیرم را دقیق تا سطل زباله چیده ام.
تنها گناه من این نبود که گذشته ای داشتم. این بود که آینده ام را مثل یک بطری شیر ترش و نفرت انگیز رقم می زنم. شیر ترش ها می روند توی سطل زباله. من هم مسیرم را دقیق تا سطل زباله چیده ام.
میخوام حرف بزنم. لالم. آدرس اینجا رو یحتمل عوض کنم. بهم پیام بدین اگه میخواین آدرس جدید رو.
راحت شدم. همیشه همین کار را می کنم. آخرین بندم به خودم و زندگی را می برم و برمی گردم و دراز می کشم در وان گرم افسردگی. برمیگردم به آغوش مادرم که یک روزی من را از همه می گیرد. زورکی خودم را بیدار نگه میدارم و معده ام غذا پس می زند. آه. مادرم. مادر قشنگ من. که یک روز من را با خودت می بری و از همه ی این بازی ها دور می کنی. آه. مادر زیبای من. ( پست را با لحنی اغراق شده و نفرت آور شبیه بازی یک دختر نه ساله در نقش اوفیلیای هملت بخوانید.)
اما اگر یک روز جنازه ی سرد من را پیدا کردید، باید بدانید که همه تان را دوست داشته ام و همه ی تلاشم را کرده ام. فقط این بار دیگر بیماری به من پیروز شده است. دیگر نتوانسته ام. چون وقتی که حمله می کند، نفس گیر است.
میخواهم برای هانیه بنویسم. برای هانیه ای که سنی ندارد. از وقتی کوچک کوچک بود در حیاط خانه ی بغلی بازی می کرد و الان دارد یازده سالش می شود. دلم می خواهد برای هانیه ای بنویسم که در راهروهای دادسرا بالا و پایین نرفته. برای دختری بنویسم که به خون هیچ جنازه ای انگشت نزده. برای دختری بنویسم که هرگز بدنش را از ترس تقدیم کسی نکرده. برای دختری که روزها و ناگهان از جا نمی پرد. برای دختری که کابوس جدیدش کابوس ابن سینا نیست. برای دختری بنویسم که بی حال از مواد، دست ها را تحمل نکرده. دختری که زندگیش عاقبت یزید نیست. می خواهم برای هانیه بنویسم.
بزرگ نشو دخترجان. نه به خاطر اینکه دنیا زشت است. به خاطر اینکه اتفاقا خیلی قشنگ است. خیلی خیلی قشنگ است. تو گول می خوری. تو هم مثل منی. هر دختری که خجالت نمیکشد و جیغ میکشد و از دیوار بالا می رود شبیه من است. تو هم شبیه منی. راه ها زیادند هانیه. دختر که باشی راه ها زیادند. لازم نیست دنبال نابود شدن یا ملعبه شدن بدوی. لازم نیست دنبال آدم هایی که به تو میگویند بدنت را برای یک شب می خواهند، بدوی. همه چیز همیشه پشت در است. همیشه.
بیمارستان که بودم یک نفر خیلی دوست داشت سارینای شاهین نجفی را پخش کند. راست می گفت شاهین، در بعضی راه ها دیکر برگشتی وجود ندارد. راه برگشت را گم می کنی. می خواهی برگردی. اما راه بین هزار هزار پسر بد و خوب و عاشق و دوست دارِ خوابیدن یکشبه گم شده است. در بعضی راه ها دیگر برگشتی نیست. بعد محرم می شود. یک روز به خودت می آیی. و می بینی زندگیت عاقبت یزید است و سرگذشت زینب. درد و درد و وحشت و فرار.
مراقب باش هانیه.
برای روزهایی که هر ورمون رنگ بود و همه چی جلو میرفت دلتنگم. میخوام برگردم. سال ها به عقب. میخوام برگردم و طوری زندگی کنم که الآن اینجا نباشم. میخوام برگردم بچگیام. از نیمچه پله های اون زیرزمینی که توی اون خونه ی عجیب توی یزد بود هرگز بالا نیام. بمونم و هیچکسو نشناسم و اینقدر همه چیز ترسناک نباشه. من میترسم.
دستام سرّه.سیگارای صبح رو یادت میاد؟ اولین سیگار صبح همیشه اینطوره. آدمو یکم سر می کنه. دستام سره ولی باید بنویسم ازت خشمگینم. ازت متنفرم. بخاطر همه چی. این روزا که دارم همه ش ثنام رو چک می کنم ازت خشمگینم. هرباری که باید کد موقت سامانه رو وارد کنم که ببینم مامانت ازم شکایت کرده یا نه ازت خشمگین ترم. هر خبری که می رسه که توش یکی حالش بده، یکی دیگه تو بیمارستان روانی بستریه، یکی دیگه می خواد یه بلایی سر خودش بیاره و از دست من کاری برنمیاد ازت خشمگینم. هربار که حال همه رو میپرسم ازت خشمگین ترم. هرسری که نصفه شب با جیغ از خواب می پرم و هر اتفاقی که میفته که میتونست نیفته ازت خشمگین ترم. نمیتونم خشم و نفرتمو کنترل کنم. از عزیزِ دل من یهو تبدیل شدی به کسی که تو رویاهام کتکش میزنم. حق هیچکس نبود این بلا سرش بیاد. حق هیچ کدوم از ما نبود این وضعمون باشه الآن. حق من که نبود که تو بیداری هم یهو از جام بپرم. نبود. و تو این بلا رو سر همه آوردی که راحت تر باشی. که تو راحت باشی و ده نفر آدم همه جا سرگردون باشن. تقصیر توئه و باید ازت خشمگین بود و اگر امیر نمیتونه، اگر برای امیر راحته که هر هفته پنجشنبه بیاد پیشت، من میتونم. من میتونم خشمگین و متنفر باشم چون هیچکس به اندازه ی من از این کار خودخواهانه و احمقانه ی تو بدبخت نشده. غیر از خانواده ت اقلاً. ازت متنفرم.
ز غمت به سینه آتشی ست. حالا دیگر نمیدانم چه بنویسم. میخواستم هرگز در زندگی مافیا بازی نکنم دیگر. نشد. دیروز بازی کردم. در تمام طول بازی بغضم را بلغیدم و سعی کردم فراموش کنم کسی که همیشه مافیای اصلیش من بودم، دیگر مرده. این چندروز به هم ریخته ام. پیش تو می آیم. می آیم پیش تو فردا و با خودم گل های زیادی می آورم. کوروش من دلم تنگ است. من دلم تنگ است و یک وقت هایی هست که وقتِ توست. یعنی هیچکس جز تو نمیتواند آنجا باشد. به کسی جز تو نمی توانم حرف بزنم. قفسهی سینهام سنگینی میکند و چندوقتیست که دیگر درست گریهام هم نمیآید. دلم برای تو، برای لبخندت، برای حمایتت و برای وجود داشتنت تنگ شده است. داستانهای کثیفی هست که فقط تو میتوانستی بشنوی. فقط تو میتوانستی حامی من باشی. لحظات زیادی هست که به خاطر دارم. یکی از وحشتناکترینها آن موقعی بود که توی کلانتری بودیم و جرثقیل ماشین خالیات را برد پارکینگ. فردا به تو سر میزنم. در دلم آشوب است و باز هم حالم بغضدار است و هم از نبود تو فراری هستم، هم از اینکه از شدت غم برم گردانند آنجا. نفسم کم است. کاش وجود داشتی. کاش هنوز وجود داشتهباشی. من حاضرم بروم جهنم اما آن دنیایی هم باشد و تو وجود داشتهباشی. که دلم خوش باشد شاید سری هم به من زدی. دلتنگ و آشفته و تنها هستم. خیلی تنها. در این درد تنها هستم. درد که عظیم میشود، آدم حسابی تنهاست. آدم حسابی بیچاره است. بیچارگی دارم. ترس. و تنهایی. خودت -وای، تو رو خدا هنوز وجود داشته باش- خبر داری که چقدرِ اینها با تو میرفته. نه؟ کمکم کن. خواهش میکنم کمکم کن که بیعذاب وجدان نفس بکشم. بی عذاب وجدان ببوسم. کمکم کن بی عذاب وجدان گاهی بخندم و اینجا باش. من را تنها نگذار. من از تنهایی میترسم. من را تنها نگذار. من از بدون تو بودن میترسم. حتی اگر قرار است یک روح خبیث باشی که مثل این فیلم ها در را پشت سرم میکوبد و وسایلم را بهم میریزد،من را تنها نگذار. من از تنهایی میترسم. من از زندگی بدون تو میترسم.
اگر همه ی این ها یک شوخی مزخرف باشد و تو یکهو از زیر خاک بلند بشوی، میبینی که چقدر همه چیز مسخره شده است. حس بی پناهی دارم کوروش. حسم مثل حس آن لحظه ایست که از ترس بابا دویدم توی خیابان و سرد بود و گوشیم شارژ نداشت و کفش نپوشیده بودم و باید دور می شدم. حسم مثل وقتیست که نشستم توی ایستگاه اتوبوس و جایی نبود که بروم.
تو که نیستی حس بی پناهی دارم. از نیما پرسیده بودی پس چرا همه را مدت زمان کمتری از تو بغل می کنم؟ خاطرِ خاک زده ات هست؟ چون پناهم تو بودی. حس می کنم برادرم را از دست داده ام. همان برادری که وقتی از وحشتِ کارهای بردیا می لرزیدم بغلم میکرد و میگفت همه چیز را درست می کند. حالا تو نیستی و وقتی از ماجرای آرش رو به دق کردن می روم، کسی نیست که بغلم کند که اوضاع را درست خواهد کرد. اصلاً فکرش را می کردی؟ من و اینجا؟ من و این تنهایی پرسکوت و بغض کردنِ معصومم و ترس شدیدم وقتی میبینم سویشرتت از جارختی پایین افتاده و ناچارم تا بهش دست بزنم؟
چینش آدم ها را اینطوری تصور می کردی؟ زندگی من را این طوری می دیدی؟ اگر بلند شوی خیلی می ترسی. خیلی می خندی. و خیلی شرمنده خواهی شد. چون من تنها هستم. بی پناهم. تنها پناه این روزهام پارساست و ضعیفم. شرمنده خواهی شد چون کسی که روی تخت بیمارستان در آغوش مهتا زار می زد که بی پناه است و تنهاست و آسیب پذیر من بودم. من هستم که زنگخور موبایلم شده است دوبرابر، از پسرهایی که مدت ها بود خبری ازشان نبود، چون بوی گوشت قربانیِ ضعیف به مشامشان خورده است.
من تنها هستم کوروش. بی پناهم. عزیزترین آدم های زندگیم تا مرگ اذیتم می کنند و دلم برای وقتی که می شد کنار تو نشست و زار زد و تو پناه باشی تنگ شده است. همه می گویند تو ضعیف بودی و متزلزل. نمی فهمم این کوه محکمی که تا لحظه ی آخرش، پشت من را خالی نکرد، از کجا آمده بود. کس دیگری بودی برای من؟