بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

عقلا المجانین

اونجا که بودم، یه دختره بود که اسمش فاطمه بود. از کما اومده‌بود بیرون. روزای اول از در اتاق اومد بیرون، نشست تو اتاق سیگار کنار من، گفت «از دست داده داری.» .

گفت تو اسمش واو و شین داره. درسته؟ 

من مات نگاهش کردم. گفتم آره. گفت من اونجا خیلی چیزا دیدم. خیلی چیزا رو از اونجا به بعد می بینم. گفت حسش میکنم اینجا. خودش رو. و راهنماش رو. گفت در عذابه آتی. رهاش کن بره. بذار بره. 

موهای تنش سیخ شده بود. 

گفتم چطور رهاش کنم؟ چیکار کنم که در عذاب نباشه؟ 

گفت نمیدونم. به خاطرات خوبتون فکر کن. نذار اینجا بمونه. بذار آرامش بگیره. 

یه روز دیگه خوابیده بودم رو تختم. فک کنم داشتم گریه میکردم. اومد تو اتاقم، بالای سرم، گفت مگه نگفتم ولش کن؟ مگه نمیبینی چقدر عذاب میکشه؟

به مامانم تعریف کردم. گفت تا حالا برای کوروش فاتحه نخونده. گفت می بخشه و میخونه. نمیدونم. من میخونم همه ش. ولی مگه میشه گریه نکرد؟ گریه هام سالم تر شده ن. از سر دلتنگی خالص. از سر دلتنگی برای بغل نرم و امنش. از سر اینکه حامی خودمو از دست داده م. ولی از اون روز به حرف فاطمه فکر میکنم. شاید واقعاً اکثر وقتا اینجاست. شاید واقعا اکثر وقتا اینجایی. ولی ببخشید قربونت برم، من نمیتونم گریه نکنم برات. کاش تو دیگه عذاب نکشی اما. کاش تو بتونی بذاری و بری. چون تهِ زور من واسه رهاکردنت همینه. 

۱۰ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۷ ۰ نظر
نت فالش

روز دوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ تیر ۰۰ ، ۱۰:۰۰ ۰ نظر
نت فالش

در اینجا چه می گذرد؟ روز اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

همه فکر میکنند کل درد من از نبودن است. من از خودم درد میکشم. از کسی که میدانم آدمی را که در این لحظات اینجا نبود را نه یک ماه بعد می توانم به خودم اجازه بدهم که بپذیرم، نه ده سال بعد. نه دوازده ساعت بعد. 

من دارم اینجا میمیرم و ادعای عاشقی پسرهای تحت تاثیر هورمون گوش فلک را کر کرده. آه. از خودی می ترسم که غرورش دنیا را می زند زمین، حتی وقتی خودش افتاده باشد روی دو پا.

۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۹ ۰ نظر
نت فالش

که مث تولد فاجعه سردی.

پیش از تو بلد نبودم شعر بگویم. بعد از تو هم نخواهم آموخت. اشعار پاره پاره ام همیشه تجاوز بوده اند و این بار نمیخواهم شعر بنویسم، چون به دست بیرون آمده از گور ختم می شود. خب پس تو را چطور جاودان بکنم؟

خواب که میبینم تو را میبینم. نه خواهش می کنی. نه اشک میریزی. نه مثل سه ساعت قبل از پریدن معصومی. مثل ده دقیقه بعد از پریدن هستی که خون اطهر صورتت با خاک کثیف خیابان در آمیخته و چشم های مهربانت پاشیده است روی زمین. در خواب هایم که می آیی، اینگونه هستی. به سینه افتاده ای روی خاک و هرچه صدایت می زنم بلند نمیشوی. چون از گوش هایت خون شرّه کرده است بیرون و دیگر زجه های تنها کسی که در آن جمع به التماس هایش گوش می کردی، به گوشت نمی رسد. در خواب هایم پریده ای. خیلی وقت است که ساعت از شش و بیست و سه دقیقه ی صبح گذشته است و تو پریده ای و من خودم را از پله ها چندتا یکی و پابرهنه به تو رسانده‌ام. من را که از جسد تو دور می کردند -هرچند جنازه واژه‌ی دردناک‌تریست و به وضعیتی که داشتی بیشتر می نشیند- صدای مردی را شنیدم که میگفت از امشب، در خواب هایت، تنها همین صحنه را خواهی دید. من یک هفته منتظر بودم که در خواب هایم تو را ببینم، حتی اگر شده در همان حالت ملعون و ناشاعرانه ای که بودی. 

خواستم برایت بنویسم «ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما» ؛ اما تو شاعرانه نبودی. واقعی بودی. کنارت دراز کشیده بودم تا حشره ها اذیتت نکنند. به پوست سرد شده ی پشت بازوی تو دست کشیدم تا باور کنم. شاعرانه نبودی. انگشت هایم را در خون تو فرو بردم تا باور کنم. بردیا داد کشید که چه میکنم. من فقط میخواستم باور کنم. من فقط میخواستم شاعرانه باشی. خیلی شاعرانه.

شاعرانه نبودی کوروش. نه پیش از پریدن و در معصومیتت، نه وقتی که پریدی و زمین لرزید و هر نه نفرِ ما توی اتاق اصلی نشسته بودیم و پوزخندی زدیم که شاید تصادف و انفجار بوده است، نه آن وقتی که دیگر صورت نداشتی. داشتی البته، اما خیلی کم. شاعرانه نبودی و من نمی فهمم ماهان چطور برای تو شعر می نویسد. صدای جیغ های من و نعره های پارسا شاعرانه نبود. پلیس شاعرانه نیست. حتی از بالا، از پنح طبقه، از جایی که زن های همسایه به پچ پچ محاسبه می کردند که دوازده متر فاصله دارد با تو هم شاعرانه نبودی. خون بود. نبودنِ تو بود. مرگ بود. چشمی بود که نبود. قلبی بود که دیگر نمی تپید. 

هر چقدر تلاش میکنم این مرگ را شاعرانه کنم، فایده ای ندارد. ماشه ی آخرت را عشق چکاند. ماشه ی آخرت را من چکاندم. اما این هم شاعرانه نیست. خیلی سخت و غم انگیز است که آدم بخاطر عشق پر بکشد و شاعرانه نباشد، نه؟ 

هیچ چیز شاعرانه نیست. جز لحظاتی که من می بینم و من ندیده ام و هیچکس دیگر هم ندیده. هیچ چیز در مرگ تو شاعرانه نیست، مگر لحظه ی پیش از سقوط. وقتی میترسی و صدای قهقهه‌های نیمه‌مستانه از اتاق وسط به گوشَت می رسد و نمیدانم که دست هایت را باز می کنی یا نه، اما می پری. در این ماجرا هیچ چیز شاعرانه نیست، جز چیزی که ما ندیدیم. جز چندثانیه پیش از آن صدای هولناک. جز چندثانیه پیش از اینکه به قول ماهان، ردایِ جوانیِ ما به تن، سقوط کنی. 

در این ماجرا هیچ چیز شاعرانه نبود. هیچ چیز زیبا نبود. هیچ چیز شعر نمی شود. من به پای مسئول اورژانس التماس می کنم که نبضت را بگیرد و این شعر نمیشود. پلک های من روی هم می افتند، باد می زند روی پارچه ی برزنتی سیاهی که روی تو کشیده اند تا هیچکس بعد از ما آن صحنه ی هولناک را نبیند، و این شعر نمی شود. بعضی وقت ها دراز می کشم کف اتاق، همانطور که تو افتاده بودی، با همان زاویه ها، و می بینم که حتی این هم زیبا نیست. هیچ چیز زیبایی در مرگ تو وجود ندارد کوروش. تو مردی. و تلاش زیادی لازم نیست که دیالوگ های آخرمان را به خاطر بیاورم. هیچ تلاشی لازم نیست تا صحنه هایی که برای تماشا «مثبت صدهزارسال» هستند را بخاطر بیاورم. تو مردی و انتقامت را از من و قلبی که به تو تعلق نداشت، گرفتی. در انتقام گرفتنِ خیلی ها زیبایی و لذت هست. در انتقام تو نبود. تو مردی و تکه های صورتت روی خاک بود و من به سیگار پک میزدم این اواخر. بدون هیچ زیبایی و مجلل بودنی. پر از گرد و خاک و خون و پلیس و وحشت و از حال رفتن. همین.

 

حالا وقتی به خوابم می آیی که «چکار داری می کنی با خودت؟» از تو بدم می آید. از تو بدم می آید که بعد از تمام زشتی های دنیا که به دنیای رنگی و بی پروای یک دختر 19 ساله پاشیدی، باز هم هیچ مسئولیتی را نمی پذیری. باز هم می پرسی که چرا میگذارم همه چیز اینقدر زشت باشد. جواب سوالت را اینجا میدهم. چون تو با همان چشم های خواستنی و بغل نرم و دوست داشتنیَت، زشت شدی. چون همه چیز را زشت کردی. و تو میدانستی من چقدر از زشتی گریزانم. و چندثانیه بعد از مرگ، وقتی بردیا جلوی چشم های من ایستاده بود تا نبینمَت، زشت ترین عق جهان را زدی و هرچه خون در وجودت مانده بود را بالا آوردی. حالا می پرسی که چکار می کنم با خودم؟

در زشتی شنا می کنم عزیز من. و در عکس های تو. و در «اگر» ها.

۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۴ ۰ نظر
نت فالش

هی نگیم می رسیم اون بالاها به هم.

یه جا هست توی آهنگ یه روزی می رسیم، که بچه ها بالای قبر کوروش پخش می کنن. میگه «فرشته ها نمیدونم چی شد رحم داشتن، شاید خواستن بمونم و قصه شو بگم» . و من هزاربار به این فکر کردم. زندگی کوروش فصه نداشت. این از مرگش هم دردآورتر بود. قصه ای نداشت که بتونم براش بنویسم. هیچی. نوزده سال زندگیِ زیر خاک و هیچی. شاید داستان همین عشقش به من قصه ش باشه. ولی من هنوزم باورم نمیشه به این خاطر پریده باشه. پس اینم قصه ش نیست. پس قصه ای نداره. پس کوروش مرد و هرچی میگردم، قصه‌ای نیست که براش بنویسم. فقط میتونم تک‌تک عکساشوو چاپ کنم و قاب بگیرم بذارم گوشه به گوشه ی اتاق. کاش داستان داشتی کوروش. کاش حداقل برای یه چیز واقعی پریده بودی. کاش قبلش برای یه چیز واقعی جنگیده بودی. 

یه واژه‌ی اسم من که صدا می‌زدی چیکار کنم خب؟ قصه ی خودمو بنویسم جای تو؟

۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۱ ۰ نظر
نت فالش

تنها راه حلی که برای این وضعیت به ذهنم می‌رسد مردن است.

۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۰۴ ۰ نظر
نت فالش

من خامشم، و کاش این ترانه از تو می بود*

این جا ساعت دوازده شب است و من فردا امتحان سختی دارم. امتحان سخت و مهمی دارم که در دوهفته‌ای که رفته‌بودم یک روستایی حوالی رشت، هیچی درباره‌اش نخوانده‌ام و صد صفحه است و واقعاً ترجمه‌ی مزخرفی هم دارد. اما می‌دانید چند وقت است ننوشته‌ام؟ امروز داشتم جعبه‌ی «عزیزترین‌ها» یم را نگاه می‌کردم. جعبه‌ای که در آن چیزهایی را نگه می‌دارم که دوست دارم، یا چیزهای کوچکی را نگه می‌دارم که روزی نماد عشق کسی به من بوده. البته یک‌بار از همه‌چیز خالیش کردم. وقتی تصمیم گرفتم اولین عشقم را از سرم بیندازم بیرون، همه‌ی وسایلی که مربوط به او بود را هم رد کردم برود. از آن پیرهنش که بعد از دوسال عطر نرم‌کننده‌ای را می‌داد که مادرش استفاده می‌کرد و من شب‌های پرگریه به زور نفس می‌کشیدمش گرفته تا تمام نامه‌هایی که برایم نوشته‌بود. مثلاً الآن یادم آمد اولین نامه‌ای که در آن نوشته‌بود دوستم دارد، دوبار این جمله را تکرار کرده‌بود. بعد من هی زوم می‌کردم روی «دوستت د‌ارم» و هزاربار می‌خواندمش.

 

چه می‌گویم؟ امروز جعبه‌ی عزیزترین‌هایم را باز کرده بودم و یادم آمد خیلی وقت است که چیزی ننوشته ام درست و حسابی، غیر از دوهفته پیش که روز اولی بود که در ویلا ساکن شده بودیم و من پریود بودم و بهم تهمت زده بودند و دستم از همه جا کوتاه بود و یک شعر نوشتم که تویش همه‌اش به خودم تجاوز می شد. قبل و بعد از آن، مدت هاست چیزی ننوشته ام. بخاطر همین یک دفتر زیبا را برداشتم که شروع کنم به نوشتن. و همه چیز به صورتم خورد.

 

هوای زیباییست. سال های زیبایی از جوانیست. من عادت ندارم عاشق نباشم. عادت ندارم آبسسد نباشم. دلم غنج می زند برای آن حالتی که محمدامین بهش می گوید «قند توی دل آب شدن». برای وقتی که یک نفر را ببینم یا یک صدایی را بشنوم و قند توی دلم آب بشود. چند وقت شده است که دیگر این حس را تجربه نکرده ام؟ خیلی وقت است. زندگیم برای یک دختر نوزده ساله (اَه، هیجده!) جذاب است. پر است از سفر و خوش گذرانی و میهمانی و ودکاهای روسی و دوست‌های نسبتاً امن. دانشگاهم در ایده‌آل خودش نیست، اما خوب می‌گذرد. رشته‌ای را می‌خوانم که دوست دارم در بهترین دانشگاه ممکنَش و همه چیز. اما این ها را نمیخواهم. نه که این ها را نخواهم. نمیدانم. اگر بهای همه ی این ها، این باشد که مدت ها دلم برای کسی غنج نزند چون هرکسی که می آید یک عیب و ایرادی بهرحال پیدا می کنم در او که به زندگیِ ظاهراً بی نقصم، بی قواره بنظر بیاید؛ خب نمی‌خواهم. اگر معنی بوی تمام این ادکلن ها و ادوپرفیوم های خوشبو و اصیل در بینی من، این است که دیگر به بوی نرم کننده ی لباس کسی معتاد نشوم؛ خب نمی خواهمش. 

مدت زیادیست که عشق را نچشیده ام. خودم را زور می کنم. تلاش میکنم دل ببندم. آدم ها قشنگ هستند. مردها قشنگ هستند. اما فقط قشنگ. انگار دیگر نمی شود عاشقشان شد.

 

بی رحم به نظر می رسم؟ نمی دانم. شاید واقعا بی رحم هستم. طرحواره ام از خودم که این طوریست. انگار برایم مهم نیست آدم ها دوستم دارند یا عاشقم هستند یا چه. سارا تعریف میکرد که در ناهوشیاری پرسیده بودم کدامشان من را دوست دارد؟ دوستم جواب داده بود خب هردو. من بیشتر گریه کرده بودم که چه فایده، من که هیچکدامشان را دوست ندارم. و بعدش هم مهمانی را ترک کردم. دوست ندارم بگویم چه اتفاقی افتاد برای آن دونفر. اینجا نقطه ی امن من است. اینجا جاییست که می توانم بگویم دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند یا دوست ندارم کسی عاشقم باشد یا دوست ندارم تعریف کنم که چه اتفاقی در مهمانی افتاد؛ و مطمئن باشم شما باور میکنید. شما باور می کنید وقتی من دلم میخواهد یک کسی را پیدا بکنم که من به او عشق بورزم و من دلم نمیخواهد کسی به من عشق بورزد. قبلاً فکر میکردم وقتی که کسی نباشد که من را دوست داشته باشد و عاشقم باشد حس رهایی و رهاشدگی در دنیا را دارم. الآن که من کسی را دوست ندارم دیگر، می فهمم که شاید این حس برعکس بوده است. شاید این که من به کسی عشق بورزم من را به دنیا متصل می کرده است. 

نمیدانم. با تمام وجود میخواهم که به کسی عشق بورزم. از دنیای «من» محور کلافه ام. دلم نمیخواهد صبح چشم باز بکنم و کسی منتظرم باشد. دچار حمله های عصبی بشوم و کسی نگرانم باشد. خیلی میترسم. حس میکنم توانایی عشق ورزیدنم را از دست داده ام و تبدیل به عروسکِ شعبده بازی نکبتی شده ام که فقط بلد است عشق بگیرد و در مقابل فقط دوست داشته باشد. دلم نمیخواهد من در دشت ها بدوم و افرادی که از تهِ قلبم آرزو می کردم عاشقشان باشم، دنبال من بیایند تا اگر زمین خوردم، ایستاده باشند آنجا. دلم میخواهد کسی را پیدا بکنم که با هم راه برویم. که دلم رضا بدهد بخاطرش یواش تر بدوم. 

از این زندگی متنفر هستم و میترسم. ساعت ها و روزهای سویسایدال شدنم بیشتر می شوند. من فقط یک راه برای بهتر کردن این زندگی بلد هستم که یک بار آمده است و من را نجات داده است و همین الآن که دارم اینها را مینویسم یادم افتاد که عشق اولم بهم گفت او نبوده که من را نجات داده، خودم بوده ام. بعد من هم مثل خر گریه کرده بودم. الآن میفهمم دروغ نمیگفته، او نبوده که من را نجات داده و البته که باور دارم خودم هم نبوده ام. چون من که اینجا نشسته ام. من که تلاشم را میکنم. من که ساعت ها ورزش می کنم و درس میخوانم و ساز یاد میگیرم و روان درمانی میروم و کار میکنم و سریال میبینم و دوست هایم را ملاقات میکنم و هرکاری را میکنم که آدم باید بکند تا حس خوبی بگیرد. او نبوده، من نبوده ام، عشق بوده.

این روزها دنبال عشق میگردم و تماشا میکنم که دارم توی باتلاق ترسناک و خطرناک زندگی ذره ذره پایین می روم و به آن روزهای تاریک و سختی افسردگی نزدیک تر می شوم و هیچ چیزی در این دنیا نیست که بخواهد به من کمک بکند. و تنها چیزی که می شناسم برای کمک، تنها چیزی که در دوری از آن است که دارم جان می دهم انگار، به خواست من نمی آید. منتظرم می گذارد. وقتی که حتی دقایق و ثوانی هم مهم هستند و ممکن است در یکی از این ها من بمیرم، منتظرم می گذارد. دیگر نمی دانم باید چه بگویم. بی- چاره هستم و به این فکر می کنم که چه خوب می شد اگر عشق دوباره در خانه ی من را می زد. از این زندگی بی حوصله و بیزارم و هیچ چیزی درش من را به شوق در نمی آورد. دلم برای تانژانت می سوزد که ازش پرسیدم نمیترسد دیگر عاشق نشود؟ و او گفت نه. دنیای او چه ترسناک تر است. اقلاً ترس من ناشی از یک امیدواریست. 

 

 

* ای عشق، همه بهانه است توست

من خامشم، این ترانه از توست

 

پ.ن: شاید باید یک سر بروم یزد به تنهایی، هوم؟ شاید هنوز عشق در کاشی‌های مسجد جامع منتظرم باشد.

 

 

 

 

۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر
نت فالش

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است، که بود.

حالم را پرسیده‌بودید. نفسم به جاست. می‌رود، می‌آید، و تقریباً هرکاری را می‌کنم که آدم‌ها باید بکنند. 

دیروز برگشتم خانه. تمام عید را خانه نبودم. دلم برای خانه تنگ شده‌بود. دیگر از درآغوش کشیدن آدم‌ها نمی‌ترسم. هنوز از صدای بلند مردانه می‌ترسم. دوست‌های خودم را دارم. حالم با اکثرشان خوب است و با بقیه‌شان هم بهتر می‌شوم. یک عید را با همین آدم‌ها رقصیدم و آواز خواندم و نوشیدم و دود کردم و  خندیدم. اما این وسط حواسم را جمع می‌کنم به گوهرِ دلم. همان یک تکه‌ای که از چهارده‌سالگی در خودم نگه‌داشته‌ام و چندوقتی بود که فکر می‌کردم گمش کرده‌ام. همان سادگی و شیفتگی در برابر دنیا و همان عشقی که درونم قل می‌زد تا نثار کنمش. می‌خواهم که در میانه‌ی همین خلق باشم و در دل عشقِ آبیِ آسمانی و دخترانگیِ سفیدم را نگه‌دارم. صورتی‌ای که به موهایم زده‌ام رنگ جمع‌هاست. رنگی‌ست که روی کانال مسخره‌ی حلی یک ‌می‌رود. رنگ بازاری‌ست. در دلم خزانه‌ای دارم. و خزانه‌ام آبی آسمانی‌ست.

نمی‌دانم آینده چه می‌شود. از ب که می‌پرسیدم می‌خواهی در زندگیَت چه کار بکنی -و باید بگویم بی‌شوق‌ترین و کم‌پوینت‌ترین انسانی بود که از نظر تحصیلی دیده‌بودم-  می‌گفت مثل پدرم می‌شوم. این آلترناتیو همه‌ی بچه‌های بالاتر از ونک است. مثل پدرشان می‌شوند و از پدرشان راهنمایی می‌گیرند که چه بشوند، یا در نهایت با پول همان پدرشان می‌روند یک جایی تا زندگی معمولی بکنند. 

من این‌طوری نیستم. من حتی یک‌نفر را هم نمی‌شناسم که بخواهم مثل او بشوم. من باید از سایه‌ی پدرم فرار کنم. نگاه ترقی‌طلبم را می‌بینید که به قله‌هاست؟ هیچکس نیست که دستم را بگیرد. منم و من. کمی می‌ترسم.

شاید باید پروژه‌ی این روزهایم این باشد که بفهمم چقدر باید بخوانم، چه باید بخوانم، شاید نباید از خانه خارج بشوم و باید حسابی روی چیزی که این شریفی‌ها بهش می‌گویند «پیشرفت» تمرکز بکنم. امّا واقعاً گفته بودم که passion زندگی من همان عشق است و تمام پروژه‌ام این است که در درونم، آتشِ کم شعله‌اش را که طوفانِ آخرین پسرِ زندگیَم هم به آن وزیده است، زنده نگهدارم. 

دوستانی دارم این روزها. و شما یادتان هست که من هرگز دوست نداشته‌ام. هرروزی که خانه می‌مانم اقلاً پنج‌نفر با من تماس می‌گیرند که جایم خالی است و خودم را برسانم. این‌ها همه دلگرمی‌ست. خواهرانگیِ دوست‌های دخترم هرروز در حقم زیادتر می‌شود. روانکاوم تشویقم می‌کند که دیگر یکی‌یکی از ذکورها انتقام نمی‌گیرم و تلاشم این نیست که کسی را عاشق بکنم. تشویقم می‌کند که توانسته‌ام این‌همه مدت مجرد بمانم و به هیچ‌جا فرار نکنم. خودم هم مفتخرم. کلاس رانندگی هم ثبت‌نام خواهم کرد. چون خیلی زشت است که کمی بلدم و گواهینامه ندارم و هرگز هوشیار پشت ماشین ننشسته‌ام. من قدرتش را می‌خواهم. 

گلدانی که ب برایم خریده‌بود را بسیار دوست دارم. هرچقدر که از خودش متنفر هستم، به گل صورتی رنگش عشق می‌ورزم. کمی بی‌جان شده‌است این‌روزها. دوهفته غفلت کرده‌بودم از او. رسیدگی خواهم کرد. باز هم پرورشش خواهم داد. یک گلدان صورتی روی میز و یک صندوقچه‌ی کوچکِ آبیِ آسمانی در قلب، همه‌ی چیزی‌ست که این روزها می‌خواهم به آن برسم.

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۵۹ ۰ نظر
نت فالش

حالا مرا نابود کن

بله، من خیلی ترسیده بودم. تا صبح گریسته بودم و فکر می کردم زندگی هرروز و هرروز بیشتر سخت می گیرد. دیگر روزهای آسانم را به خاطر نداشتم.

صبح با چشم های پف کرده و سردرد از جا بلند شدم. سرم سنگین ترین وزنه ی دنیا بود. لیوان آبم را پر کردم و به خودم گفتم که اگر هیچ اتفاقی نیفتد، من  تا پنجاه سالگی همین نوجوان سبک سر خواهم ماند. من نمیخواهم اینطوری باشد. میخواهم چهل سالم که شد، به پختگی مادرم باشم. ظرف وجودم بزرگ باشد -خیلی بزرگ- و سرد و گرم ها را چشیده باشم. خب، راه دیگری نیست. باید سرد و گرم بچشم تا آن زمان و این سختی ها تنها راه رسیدن من به درایتی ست که مادرم دارد. حتماً دل او هم هزاربار شکسته. حتماً او هم شب های زیادی را تا صبح گریه کرده. تازگی ها ظرف وجودیم آنقدر بزرگ شده که توانسته ام اولین آدم هایی که در زندگیِ بزرگسالانه، آزارم داده اند را ببخشم. ناملایمات زیادی پیش رو دارم تا بتوانم همه ی آدم هایی که مهره های دومینوی سقوط من را یک به یک چیده اند، ببخشم. 

بله، پخته بودن برایم مهم تر است، تا همیشه شاد و آسیب ناپذیر بودن. 

۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۸ ۰ نظر
نت فالش