بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

Negro pero cariñoso

مرد جوان خواستنی من که هزاران دریاچه ی معصومیت پشت چشم های درشت و کشیده ات خوابیده؛

این روزها گذشته و آینده ام را با هم اشتباه می گیرم.

 

دست های تو از آنِ گذشته ی منند که از آستین آینده بیرون آمده اند. دست های معصوم و قوی تو روح من را، روح زخمی من را، ذره ذره شکاف می دهند تا خونِ تلخِ «شاهد بازاری» بودن را از آن بیرون بکشند. تو می خواهی تلخی الکل را از زندگی من ببری. تو می خواهی بالا بودنِ ماریجوانا را از زندگی من بگیری. تو من را می چرخانی توی طبیعت و بهم زیبایی غروب در کنار سد را هدیه می کنی تا به زیباییِ سیگار بعد از همخوابگی فکر نکنم. تو زیبایی را در سادگیِ کم‌ظرافت روحت به من هدیه می کنی و دستم را میگیری و از آغوش های غریبه بیرون می کشی. تو با یک خدای جدید، یک مظلومیت جدید و یک سبک زندگی آشنا اما جدید به من بازگشته ای.

می گویم بازگشته ای، چون باور دارم که هرگز نرفته بودی. انگار هیچ لحظه ای از زندگیم را بدون تو طی نکرده ام. 

 

همه ی این ها را نوشتم، ولی به همان «اما» ی معروف می رسیم. امایی که ارزش تمام گفته های پیش از خودش را نصف می کند. باید به تو بگویم که آن چیزی که تلاش می کنی از من بیرون بکشی، من هستم. درست است، من هم روزی جوان تر و معصوم تر بوده ام. من هم روزی می خواسته‌م «گناه» نکنم و من هم از هرچیزی که سبک زندگی خودم برایم به ارمغان می آورد، منزجر بودم.

اگر قبل تر ها بود، هرگز من کسی نبودم که باید دستت را بذاری زیرِ گردنش که مداوم می افتد و جرعه جرعه زغال به حلقش بریزی تا از زورِ مستی بیهوش نشود. من کسی نبودم که باید از او می خواستی به همه دست نزند و آدم ها را نبوسد و بازاری نباشد. اما امروز، همه ی این ها من هستم. همه ی این آدمی که دلش برای سم کافه ی شهرک تنگ می شود من هستم. همه ی آدمی که چشم هایش باریک باریک می شود و شیفته ی بی کنترلیِ حین مستی‌ست، من هستم. در همه ی مهمانی ها، این من هستم. بوسه دهنده ترین موجود این جهان من هستم. و می دانم چقدر اذیتت می کند فرشته ی نازنینِ من. من را هم اذیت می کند، اما این ها من هستم.

 

خیلی تلاش کرده ام که نباشم، باز هم تلاش خواهم کرد. این بار بخاطر تو و بخاطر گذشته و بخاطر لبخند تو و چشم های زیبای تو وقتی راجع به گذشته ی من حرف می زنیم؛ تلاش می کنم. اما از همین الآن شکست خورده بودن این تلاش برای داشتن تو و داشتن «ما» را اعلام خواهم کرد. فکر نمی کردم هرگز که چنین روزی برسد.

اما تو بسیار معصوم تر از منی، آنقدَر که به گردپای معصومیت تو نخواهم رسید. حتی اگر هزارسال نوری وقت داشته باشم.

 

 

۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
نت فالش

باید تولدهایم را بشمرم.

من در هر مردی که عاشقم شد، یک‌بار دیگر متولد شدم.

۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۲:۰۱ ۰ نظر
نت فالش

مردها

این‌روزها پسرها و مردهای زیادی می‌بینم. سن‌های مختلف و روحیات مختلف. با همه‌شان پشت میزهای کافه نشسته‌ام و همه‌شان از درونیاتشان برایم حرف زده‌اند. دیده‌ام چطور نگاهم می‌کنند و دیده‌ام چطور دستم را می‌گیرند و دیده‌ام که چطور نوازشم می‌کنند. چیزی که حسابی ذهنم را درگیر کرده و هرگز متوجهش نشده‌بودم، زیبایی در جنس مرد است. همیشه زن‌ها برایم مظهر زیبایی بوده‌اند. جنس زیبا و لطیف جنس زن بوده و مردها فقط « وجود داشته‌اند» . این روزها که پسرها و مردهای زیادی دورم هستند، چیزی در آن ها میبینم که دنیا را برایم جای زیباتری می کند. زیبایی و معصومیت عجیبی در این موجودات میبینم. 

عوارض یکی از قرص هایم لرزیدن است. یعنی شما فکر بکنید که تمام شبانه روز مثل یک گنجشک زخم خورده می لرزم و کاری هم نمیتوانم بکنم. واکنششان به لرزش من معصوم است. وقتی نگاهشان « بیچاره» می شود و دلشان میخواهد که کاری بکنند که نلرزم، وقتی دست هایم را با دو دست می گیرند که نلرزند؛ معصومند.

پشت میزهای کافه که می نشینم، از درونیاتشان که می گویند، وقتی از فوتبال و ریاضی و کار حرف می زنند و در میانش دزدکی نگاه می کنند تا ببینند که جذب شده ای یا نه، معصومند. وقتی نمی دانند چطور دستت را بگیرند زیبا هستند. 

 

خلاصه کنم، این روزها متوجه نوعی سادگی در مردها شده ام که ما زن ها نداریم. رنگشان نسکافه ایست، اما تک رنگ هستند. پیچیدگی کمتری دارند و معصومیت بیشتری، و این باعث می شود هربار دلم بخواهد در آغوشم بفشارمشان که « درست می شود.. تو بهتر می شوی.. و ببخشید که برای تو نیستم » .

۳۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۷ ۲ نظر
نت فالش

نشسته‌بودم مقابلِ آشنای عشق اولم. اشک در چشم‌هاش جمع شده‌بود که « چه زیبایی» . من به همان چشم‌ها فکر می‌کردم، وقتی به صورت اولین عشقم نگاه می‌کردند و آن‌روزها نمی‌دانستند چه کسی او را می‌بوسد. و با خودم فکر کردم که عدالت مهم است. او را هم بوسیدم.

۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
نت فالش

دوباره به اینجا برگشتیم. من، دراز به دراز روی تخت، تاریکی و زندگی ای که حولِ محورِ ساعت خورده شدن قرص ها می چرخد. یک نه صبح، یکی دوازده، دوتا دوی بعدظهر، یکی هفت و دوتا ساعت یازده. باور نمی کنم به اینجا رسیده ام. من تمام تلاشم را کرده بودم. تمام تمام تلاشم را کرده بودم و لحظه ای را در زندگی به خاطر ندارم که نشسته باشم یک گوشه تا یک چیزی خودش درست بشود. اما در انتهای همه ی این ها، من اینجا دراز کشیده ام. در تاریکی و با سردرد و گیجی و منگی. هیچ کاری بلد نیستم برای خودم انجام بدهم. چیزی حالم را بهتر نمی کند. آرزو می کردم بکند، اما نمی کند. در دلم دوباره آتشی روشن شده است و حسابی نگران مادر هستم، چون نمی دانم باز هم تحمل من و زل زدن هایم را دارد، یا نه. هیچ کاری توی این دنیا نیست که حالم را بهتر بکند. همه چیز سخت است و قشار روانی ست. اما خب، چه بکنم؟ زندگی را باید یک طوری ادامه داد. باید صبر بکنم که راهی جلوی پایم بیاید، چون هرچه می گردم چیزی پیدا نمی کنم. الآن هم دوباره خوابم می برد. تا قرص بعدی 40 دقیقه وقت خوابیدن دارم.

۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
نت فالش

زندگی سخت شده است. ارتباطم با واقعیت به سطح خوبی برگشته. دلم نمی خواهد بمیرم و قرص هایم را سر وقت می خورم. 

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۷ ۰ نظر
نت فالش

دوستان برای زندگی کردن و نکردنت تصمیم میگیرند. این قابل قبول است، تا وقتی که دشمنان واسطه نباشند. 

من بستری نمی شوم. اطلاع رسانی به همه تان که عذاب وجدان های زندگیتان را با تماس به این و آن و تلاش برای گیر انداختن من توی بیمارستان های سرد و سفیدِ روانی ارضا می کنید. بستری نمی شوم. تف می کنم توی صورت هرکسی که ممکن است و بستری نمی شوم. اسم نبردم این بار، هیچکدامتان نمی توانید برای من و زندگی کردن و نکردنم تصمیم بگیرید. محض رضای خدا به جای همه ی این دوست های پنهانی و اکس های گوگولی و خاله زنک های ذوق زده، هیچکس نیست که اعلام آمادگی کند که لحظه ی مردنِ احتمالی ام را با من شریک خواهد شد، چون به تنهایی می ترسم؟

آفرین. حالا بروید آدرس این وبلاگ را بگذارید کف دست عالم و آدم. چون آدم های خوبی هستید و چون این خطِ قرمزِ اخلاقی ست و رازداری در آن بی معنی ست. آفرین.

۱۵ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۳۱ ۰ نظر
نت فالش

صدای من را از طلوع می شنوید. طلوع غیرممکن است.

همه چیز مضطربم می کند. هزینه های زندگی مضطربم می کند. کار کردن و کار نکردن مضطربم می کند. همه اش نگرانم که چه کسی این ها را می خواند، اضطراب میگیرم. به آن زنِ جدی با خط چشم تمیزش فکر می کنم که در صورتم لبخند می زد و توی اتاقش دستش را میگرفت جلوی دهانه ی گوشی تا با روان‌درمانگرم حرف بزند. بعد تصمیم میگرفت « بستری» و من باید دقایق اضطراب آور زیادی را به قانع کزدنش می گذراندم که  دوباره خودم را از پل آویزان نخواهم کرد و خون از بدنم پایین نخواهد ریخت که من لذت ببرم و نیاز ندارم که در بیمارستان های سفید کسل کننده شان بستری بشوم. الآن مضطرب شدم که اگر دستش به اینجا برسد و این ها را بخواند و بفهمد با چه لحن تمسخری این ها را بیان می کنم، قطعا یکی از همان آمبولانس ها را می فرستد و بعد من می شوم یک آدم سالم با ظرفی سالم که در میان دیوانه هاست. باورم نمی شود اینقدر به این موقعیت نزدیک شدم. باورم نمی شود به این جای زندگی رسیده ام. خب اگر اضطراب دارم چرا این ها را می نویسم؟ چون کار دیگری از دستم برنمیاید. همیشه نوشته ام. چون نه حتی این صفحه را خوب میبینم و نه هیچ چیز دیگر در دنیا را. پاهایم جان ندارند بلندم بکنند. دیروز درمانگرم می گفت « تو صدا می زنی و کسی هست» و نمی دانست من دیگر صدا نمی زنم. اصلاً صدا نمی زنم من. که نمی خواهم کسی باشد. میگفت من را مصرف بکن چون شغلم همین است و دیگر موبایلم را شب ها نمی گذارم روی حالت پرواز، و نمی داند من اینجا قطره قطره خون می چکانم و به او زنگ نمی زنم. به هیچکس زنگ نمی زنم. این ها نمی دانند در سر من چه می گذرد و نمی دانند در سر من هرچه بگذرد هم نه تماس هایشان را پاسخ می دهم و نه زنگ می زنم. فقط لحظه ی آخر به کسی زنگ خواهم زد. چون از مردن تنهایی می ترسم. از مردن تنهایی می ترسم و لحظه ی آخر یا زنگ می زنم به سامان، یا به محمد. هرکدام که بدانم کمتر جیغ و داد می کنند. و از همین قبیل حرف ها.

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۳۸ ۰ نظر
نت فالش

بزرگ شدن

همه چیز از آنجا شروع شد که رفته بودم ریاضی بخوانیم. سرم را برگرداندم و گفتم راستی، زیباترین شعر سعدی ای که خوانده ام را بگذار برایت بخوانم. خواندم. مضمونش این بود که در قیامت، در لحظه ی نخست، در تو خواهم نگریست. از کنجاوی پرسیدم « تو به که می نگری؟ » گفت نمی دانم و من ندانستم که دلش لرزیده. که به من می نگرد. امروز می پرسید تو در که نگاه می کنی؟ گفتم هنوز نمی دانم. گفت عاشقم نیستی پس. بعد یاد حرف های علیرضا افتادم و دختری که اینقدر با من ناآشناست که حتی فراموشش کرده ام.

 

یکی از شب هایی که مراسمِ « ببین چه بلایی سر خودت می آوری با این دوست پسرهایِ یکی از یکی بدترت» داشتیم، علیرضا پرسید چطور از دخترکی که دوسانس بلیط می خرید که دوبار رقص انگشت های یار روی ساز را تماشا بکند و وقتی نمی توانست، زار زار گریه می کرد؛ به اینجا رسیدم. جوابم مهم نبود. سوالم اینجا بود که اوه، همچین دختری بوده؟ وجود داشته؟ زندگی می کرده؟ کسی در من نفس می کشیده که عشق را اینقدر لوث اما اینقدر « عشق» زندگی می کرده؟

 

هرچه بیشتر در زندگی پیش می رویم عاشق شدن فرآیند راحت تری می شود. اما تانژانت عزیز، اگر هنوز گذرت به اینجا می خورد، چون پارسال ها می خورد، باید بدانی امروز یک پاکت فلیپ موریسِ سفید پایه‌کوتاه در عزاداریِ کسی که آخرین بار تو مشاهده اش کرده ای، دود شد. نه در عزاداری تو، که خب این روزها بسیار گفته ام که عشقِ خالی مال همان سطل زباله هاست و واقعاً هم هست، نه در عزای تو، که اتفاقاً اینقدر بی عزایت شده ام که میخواستم امروز پیامی بدهم و حالی ازت بپرسم و ترسیدم فکر بکنی عاشقی، احمقی، چیزی هستم که از درِ دیگری وارد شده و دوست دختر احتمالاً زیبایت خواب آرام شبانه اش به هم بریزد. بهرحال، در عزای کسی که انگار روزی برای تو دوسانس بلیط می خرید که رقص انگشت هایت را تماشا بکند بودم. و نمی دانم اصلاً تو به خاطر داری که آن دختر روزی وجود داشته است یا نه. چون من خودم از خاطرم رفته بود. راستی، دیگر نمی خواهمت، اینقدر عوض شده بودی که انگار یک پسر جذاب ساده هستی در خیابان، مثلِ میم و الف، اما خب یادم نمی آید این در تو هم مرده بود یا نه. انگار فقط یکبار زنده می شود. یا شاید در من فقط یک بار زنده شده، بگذار حکم کلی ندهم. از آن روزی که به خاطر ندارم به بعد به یادگاری ها می خندم، به عشق ها می خندم، و راستش را بخواهی دخترک قسی القلب نسبتاً زیبایی شده ام که در اوج جوانی ست و فکر می کند تا ابد عاشق خواهد داشت. قسی القلب شده ام، حسابی. 

 

اصلاً مخاطب این پست قرار نبود تغییر بکند به آدم سه سال پیشِ زندگی من، این پست قرار بود در رثای کسی باشد که بودم و در یادآوری کسی باشد که وجود داشته، اما خب مخاطبش تغییر کرد. موضوعش هم تغییر کرد، رفت به سمتِ آخرین باری که دخترک دیده شده.

بهرحال، گور پدر یکایکتان. من هنوز جوانم و آدم ها می گویند زیبا، و در دوسال آینده قطعاً با یک نفر ازدواج خواهم کرد. ( این یکی جدی ست، تصمیمم را با منطق گرفته ام) و الآن هم می روم بخوابم. چون منوی زندگی هنوز باز است، مثل اینکه.

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۰ ۴ نظر
نت فالش

شرح حال

سامان دیوانه ی کار است. یعنی صبح ها از تختتواب فرار می کند و شب ها باید به سمت تخت خواب بکشیمش. من هم دارم شبیه به او می شوم. کمتر مریض وار البته، اما شبیه او. هر مدرسه ای هر کاری که بهم می دهد قبول می کنم. خاطرتان هست قسم خورده بودم نشریه ی سال بعد را نپذیرم؟ خب، پذیرفتم. هنوز به مامان خبر نداده ام که دوشنبه دارم می روم برای معلمِ ادبیات راهنماییِ یک فرزانگان شدن صحبت بکنم و نخواهم گفت چون احتمالاً حسابی خشمگین می شود که خودم را پاره کرده ام و التبه شاید هم نروم. در مرکزِ روان درمانی مادر دوستم کار می کنم. در یک صرافی هم شروع به کار خواهم کرد و به خدا مادرم من را می کشد. علی الخصوص که در کنارش معلم خصوصی زبان هم هستم. اما کار واقعا چیز عجیب و خوبی ست. هیچ چیز برای آدم مهم نیست، حس قدرت می دهد. حتی اگر یک معلم ساده باشی که دارد برای بچه ها توضیح می دهد « چرا نشریه» هم حس قدرت و مفید بودن می کنی. در واقع، « علی الخصوص» اگر یک معلم ساده باشی که به بچه ها توضیح می دهد « چرا نوشتن» . 

حال روحیم خوب نیست. چندروزی قرص هایم را سرخود قطع کرده بودم و واضح است که چه می شود. حال روحیم خوب نیست. حساسم و با اینکه ماریجوانا خط قرمزم شده، اما سیگار را دوباره به سبک زندگی برگردانده ام. خب این همه فست فود می خوریم و میمیریم، این هم کنارش. نه؟

 

فرم باشگاه را هم نوشتیم. هیچوقت آن شب توی دفتر را فراموش نمی کنم. سامان نشسته بود پشت سیستم و می گفت « پس بنویسم روانشناسی تهران ؟ » و صدها صدا توی قلب من به پرواز در آمده بودند. بنویس حقوق. بنویس جامعه شناسی. بنویس تاریخ. بنویس ادبیات عرب. بنویس اقتصاد. بنوبس...

و در آخر فقط یک صدا از ته حلقم آمد بیرون. « بنویس روان» و بعد هم دانشگاه را با نظرسنجیِ خانوادگی( تو مایه های « ت» یا « ب» ) انتخاب کردم و خودم را کشتم و نوشتم و رفت. خیلی ترسیدم آن روز.

 

محمد هنوز زنگ می زند و آزارم می دهد و تا مرگ شکنجه ام می دهد. روان‌درمانگرم ( بله، به تبع کار در همچین مرکزی بالآخره من هم یکی پیدا کردم) بهم سپرده که از همه جا جوابش را ندهم. بلاکش بکنم. نگاه نکنم چه می گوید. و سخت است. و سخت است. اما ممکن است چون مطمئنم کار درست چیست. چون حس می کنم دست هایم و پاهایم از زنجیرهای تحقیر باز شده اند و خون به بال هایم بر می گردد و آماده می شوم برای رفتن. خون به بال هایم برگشته. دیوارهای رو به آسمان و سقفی که نگذاشته  اند دیگر برایم متن کابوس نیست، یک فرصت است. 

یادم بیندازید از تجربه ی سینگل بودن بیشتر بنویسم. اتوزدن ها و آدم هایی که مدعی هستند که تو « The one » شان هستی و تو مجبور نیستی داد بزنی وای. دوست پسر دارم. می توانی لبخند بزنی و رد بشوی.

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
نت فالش